واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
آیا تا به حال، به شعر به عنوان یک پدیده حیاتی و اثرگذار نگریسته اید و حتی برای لحظاتی آن را جدّی گرفته اید؟ آیا از روح شعر متأثر شده اید و در حال و هوای مجموعه ها و دیوان های شاعران دیروز و امروز نفس کشیده اید و با راز و رمزهای صوری و معنوی شعر، درگیر شده اید؟ کشش و کوشش، بیانگر رابطه ای دوجانبه و کامل کننده است که معمولاً بر اثر یک حادثه یا یک تذکّر تجلّی می کند. دلی که متذکر شود، کشش را حس خواهد کرد و در تلاش باطنی و تکاپویی بی انقطاع، مسافر ابدی عالم معنا خواهد شد. اگر شما احیاناً یک بار، با خواندن یا شنیدن شعری زنده و باروح، عمیقاً متأثر شوید و آن شعر در قلب و جان شما نفوذ کند، آن گاه حسّ ماجراجویی شما بیدار خواهد شد و قدم در راهی خواهید نهاد که سرشار از هیجان و تکاپو و حیرت و ترسی آمیخته با احترام است.
ماجراجویی شاعران، برای کسانی که این روند درونی را تجربه نکرده اند درک پذیر نیست، زیرا به ندرت، نمود بیرونی دارد و غالباً در عوالم درون او پنهان است. اگر آن اتفاق شگفت و سحرانگیز، یعنی شکار روح شما توسط شعر، حادث شود، آن گاه ماجراجویی ظاهراً ارادی شما آغاز می شود و در گذر زمان، درمی یابید که به عالم بی انتهایی قدم نهاده اید که ناشناخته، تکان دهنده، حیرت انگیز و کاملاً متضاد با معیارهای منطق عقلانی و روزمره شماست. مسافر این وادی باطنی، در سیر متعالی خویش و با هر قدمی که برمی دارد و با هر بالی که می زند، حقیقت یگانه ای را می بیند که در صور بی نهایت وجود، آشکارا خود را پنهان کرده است و موجب بروز توهّم کثرت و کثرت توهّم در ما می شود. شاعرانی که مشتاق رویارویی با راز و رمزها و اسرار لاینحل حیات خویش اند و نمی توانند لاقید و بی توجه از کنار لحظه های عمر محدود خود عبور کنند، بی تردید در آینه شعر، خود و نفس خود را به تماشا می نشینند و پس از مدتی، از آینه هم می گذرند و حیات را در صورت های دیگری احساس و تجربه می کنند. عالم شعر، خصوصاً شعری که جوهره خود را یافته و بروز داده و با حکمت و دین و عرفان یگانه شده است، عالم پر جاذبه و مسحور کننده ای است؛ خصوصاً برای جوانان هوشمند و اهل ایمانی که از الفاظ و جذابیت های زبانی عبور می کنند و به مغز و معنای شعر توجه دارند، به این معنا که می خواهند راز اندوه و شادمانی توأمان شاعرانی هم چون مولانا و بیدل و حافظ و عطار را دریابند و از پنجره چشم آنان به هستی نگاه کنند.
شعر، در کوتاه ترین و موجزترین و خوش آهنگ ترین و مناسب ترین همنشینی واژه هایی آشنا، ما را با معنایی درگیر می کند که برای عقل، نامفهوم و موهوم و بیگانه است، اما برای دل و جان، آشنا و حس شدنی است. شاعر با بهره گیری از الفاظ، برآن است تا صورت مناسبی بیابد برای معنای یگانه ای که جهت نگاه او را تغییر داده است و در حقیقت، این صورت و ساختار که با واژه ها ساخته شده است، لباس زیبایی است بر قامت نادیدنی و نامرئی معنا، تا مخاطبان بتوانند به احساس و اندیشه ای که شاعر را به تکاپو و حیرت واداشته است، نزدیک شوند و با شاعر همذات پنداری کنند. بد نیست در این جا متوسل به مثالی ساده و در عین حال بغرنج و پیچیده شویم. این مصراع از بیدل که می گوید: «از هر چه گذشتی نگذشتی مگر از خویش»، چه احساس و اندیشه ای را در شما بیدار می کند؟ آیا موجب ظهور و بروز پرسش هایی در ذهن شما نمی شود؟ آنچه شاعر می گوید، ظاهراً ساده است. او با کلماتی آشنا به مخاطب خویش هشدار می دهد که دنیا و هرچه در آن است بازتاب آینه وجود خویشتن اوست و از هرچه عبور کند، از خود گذشته است. همین یک مصراع، که واژه های قابل فهمی هم دارد، معنایی را در خود پنهان کرده که اساس جهان بینی مبتنی بر توحید و وحدت وجود است و جز در عمل، حس و درک نخواهد شد. مولانا می گوید:
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هرآن چه خواهی که تویی
و این بیت، آن سوی سکه مصرعی از بیدل است و در نهایت هر دو به یک معنا اشاره دارند و آن این که اگر متعلقات و حجاب ها و غبارها از میان برخیزند، تو و او و من، یگانه می شوند و جز حقیقت مطلق، برجای نمی ماند که به قول بیدل: «حق دمد آن دم که کنی باطلم». به این ترتیب، ما با خواندن یک مصراع از بیدل، درگیر معنایی می شویم که می توانیم سال ها درباره آن حرف بزنیم و بنویسیم. به بیان دیگر هرچه شاعران عارف و حکیم این مرز و بوم گفته اند، صورت های متکّثر همان معنی یگانه است که در کثرتی دیوانه کننده، خود را نشان می دهد.
شعر، میزبانی صادق است که قلب مخاطبان مستعدّ خود را هدف قرار می دهد و آنان را به ساحت ناممکن ها و ناباوری ها فرامی خواند تا خود ببینند و باور کنند که اگر ایمان و عشق باشد، هر ناممکنی ممکن می شود. شعر، پیام آور عشقی تنیده در جنون است و با عالم عقل، هزار سال نوری فاصله دارد و مُراد از عقل، سیستم پیچیده بخشی از ادراک آدمی است که برای تداوم حیات خویش، ناگزیر به مبارزه با عشق است؛ یعنی مبارزه با ادراکی که نه با مغز، بلکه با تمامیت وجود آدمی تجلّی خواهد کرد و هم چون سیل، جاری خواهد شد و خانه پوشالی عقل خوداندیش و کارافزا را ویران خواهد کرد؛ همان خانه ای که مولانا نیز ما را به ویران کردن آن ترغیب می کند و می گوید:
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
شعر ما را با خود می برد و در خانه عشق که سقف آن بیکران و زمین آن بی انتهاست، ساکن می سازد، اما ساکنی که روان است و هماره در سفری شگفت به سوی مقصدی دور و دست نیافتنی که به قول بیدل: «رفتم اما همه جا تا نرسیدن نرفتم» و به قول مولانا: «کی شود این روان من ساکن/این چنین ساکن روان که منم».
شعر، ساحری قدرتمند و صیادی مقتدر است و خوشا آنان که صید شعر می شوند و زندگی یک نواخت و کسل کننده آنان، که پر از افسردگی،روزمرّه گی و یأسی مبهم است، تبدیل به حیاتی تپنده و پرفراز و نشیب و باشکوه و درعین حال خوفناک می شود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 103]