تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):چه آسان است مرگى كه در راه رسيدن به عزّت و احياى حق باشد، مرگ عزتمندانه جز زندگى جاو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830804714




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان الهه شرقی اثر رویا خسرو نجدی : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین:
مقدمه:
در ميان اين همه هياهو، هنوز صداي گامهاي الهه عشق در پس كوچه هاي شهرمان به گوش مي رسد و سايه نحيف و خسته اي كه با زانواني ناتوان به اين سو و آن سو مي رود و چشماني منتظر كه به اميذ يافتن گمشده اي فضاي خالي از نور را مي كاود.گمشده اي كه در بهاري ترين روز خدا روزنه اي آبي را به سوي تيرگي چشمان خواب آلود گشود و سكوت پائيزي ترين غروب تا آبي بيكران آسمان پر كشيد.
هنوز گرمي نگاهي گلبرگ هاي حيات را نوازش مي دهد و دستان بي قراري آرامش خواب هاي ياس آلود را برهم ميزند، و لبخندي سحرآميز قله هاي تيرگي را فتح مي كند و معجزه عشق جنگل سرد و زمستاني جانهاي خفته را به بهاري شكوهمند و سبز پيوند مي دهد. . باز صداي گامهاي الهه عشق در سكوت پرهياهوي پس كوچه هاي شهرمان مي پيچد و تا هميشه به سادگار مي ماند. و حكايت آن گونه آغاز مي شود كه در گذر لحظه ها وجود بي قراري قطره قطره ذوب مي شود و جام هستي فرو مي ريزد. ناخواسته سفري آغاز مي شود، بي علت دل به سويي به پرواز در مي آيد و در جايي در عمق غربت فرود مي آيد و آرامش مي يابد.
حادثه اي كه حتي تصورش ناممكن مي نمايد به وقوع مي پيوندد و شعر سفر جاودانه مي شود. غريبه اي آشنا با دل و جاني آزرده آشنا مي گردد، شيشه عمر اندوه با گرمي آبي نگاهي ذوب مي شود و مجنوني آواره بيابانهاي آهن و آسمانخراش مي گردد تا در جايي در عمق درياي آبي عشق به آرامشي ابدي دست يابد.
با اين همه او هنوز سرگردان است و در سفري بي بازگشت جاده هاي شهر عشق را مي پيمايد. و تو اي آشنا اگر روزي در پس كوچه هاي اين شهر تب آلود به غزيبه اي سرگردان با دو چشم دريايي رسيدي نشان كوي دوست را به صداقت نگاه و غربت قلب عاشقش پيشكش كن كه او مسافري است كه از فرسنگها دورتر از اينجا به قصد رسيدن به قصر رؤياهايش با كوله باري از غربت و اندوه به شهر شما سفر كرده است، او را بشناس و درياب.

نويسنده
پيوست ها:
6779368.jpg [ 44.13 KiB | بازديد 170 بار ]



تمام اندامش به شدت مي لرزيد، حتي با فشار دندانهايش نمي توانست لرزش محسوس لبهايش را مهار كند. انعكاس كلمه ي ((برگشته)) همچنان در مغزش مي پيچيد و سرش را به دوران مي انداخت. به زحمت بر خود مسلط شد و آرام و لرزان به سوي اتاقش رفت، در را گشود و خود را بر روي تخت انداخت. چشمهايش را چندين بار باز و بسته كرد. او واقعاً در اتاقش بود. نه خواب بود و نه خيال و جمله اي كه شايد بارها در عالم واقع مي شنيد (( يعني واقعاً او برگشته بود؟)) هر جند نمي توانست باور كند ولي حقيقت داست. او بالاخره بازگشته بود،اما چرا حالا؟ و آيا اين بازگشت آن گونه كه پيش از اينها تصورش را مي كرد او را خوشحال مي نمود؟ مدتها بود كه ديگر انتظارش را نمي كشيد. شايد درست از همان اولين روزي كه رفته بود؟ اما اكنون اين بازگشت ناگهاني و غير مترقبه، چون زلزله اي آرامش شيرين زندگيش را بار ديگر به ويراني مي كشيد و اين آغاز فصل جديدي بود كه پايانش ناپيدا بود و مه آلود.
خودش را روي تحت مچاله كرد. اعصابش چنان درهم ريخته بود كه احساس مي كرد فكرش از كار افتاده و مغزش را خوابي عميق و سنگين ربوده است. به زخمت از جا برخاست و خود را مقابل پنجره اتاقش كشاند. پنجره اي كه روزهاي بسيار در انتظار يك خبر خوش مقابلش مي نشست و با ابرهاي دلگير آسمان پنجره اشك مي ريخت. امروز هم باران مي باريد و آسمان پنجره پر از ابرهاي دلگير و سياه بود و ذهن آشفته ي او به جاي پيشروي در زمان حال به مرور گذشته ها مي پرداخت و پلكهاي خسته اش را روي هم مي كشاند.
***
چشمانش را كه گشود باز همان تصوير كهنه و تكراري در آينه جا گرفت. چقدر دلش مي خواست به جاي اين تصوير كهنه كه سالها از تكرار آن در آينه مي گذشت،تصوير چهره ديگري در قلب آرام و صاف آينه حا مي گرفت. چهره اي كه لبخندي بر لب، نشاطي در چهره و شوري در نگاه داشت. شايد چهره خود او سالها پيش از اين و يا يك چهره تازه....
تصوير در، كه در آينه از هم گشوده شد، چهرا اش درهم رفت. مي توانست حدس بزند چه كسي وارد اتاق خواهد شد و لحظه اي بعد تصوير پدر با همان قامت متوسط و چهره هميشه نگران در حالي كه با انگشت موهاي سپيدش را مرتب مي كرد، در كنار تصوير او در دل آينه جا خوش كرد. لحظه اي سكوت برقرار شد. گويا پدر براي تسلط بر خود به اين سكوت نياز داشت. سپس در حاليكه سعي مي كرد كاملاً خوددار باشد، در آينه نگاهي به چهره دختر جوان انداخت و گفت:
-هنوز حاضر نشدي بابا؟
دختر جوان پوزخندي زد و بي حوصله پاسخ داد:
-تا چند دقيقه ديگه كارم تموم ميشه. شما برو من خودم ميام.
-زود باش دختر... نمي شد امروز يه كم زوئتر كلاس رو تعطيل مي كردي؟
دختر جوان با حالتي عصبي از جا حست، مقابل پدر ايستاد و با خشم گفت:
-نه نمي تونستم زودتر بيام. حالا چي شده؟ آسمون به زمين رسيده و ما خبر نداريم؟ اصلاً چرا بايد عجله كنم؟ اين دوتا معلوم نيست چند ساله دارن با هم زندگي مي كنن، جالا راه افتادن اومدن اينجا واسه ما جشن عروسي را انداختن كه ما رو مسخره كنن يا خودشون رو؟
پدر لحظه اي به سياهي عميق چشمان دخترش كه برق خشم،گيرايي عجيبي به آنها بخشيده بود، نگريست و با آنكه مي دانست حق با اوست، قيافه اي حق به جانب به خود گرفت و پاسخ داد:
- تو حق نداري راخع به عموت اين طوري حرف بزني كيميا.
- مگه دروغ مي گم؟
- هر حرف راستي رو بايد هوار كشيد؟ حالا بحث رو كنار بذار و زودتر حاظر شو. بعد از اين همه گوشه نشيني حالام كه بالاخره از لاكت بيرون اومدي نمي خوام مردم فكر كنن...
كيميا با عصبانيت حرف پدر را قطع كرد و گفت:
- نه... اصلاً... منم نمي خوام... البته كه نمي خوام مردم بگن از وقتي شوهرش ولش كرده رفته سراغ يه دختر بلوند آمريكايي، داره دق مي كنه... نمي خوام فكر كنن از وقتي شوهرم هر جا نشسته علني گفته از اولم منو نمي خواسته و به زور پدرش با من ازدواج كرده، منزوي شدم... مي فهمي پدر؟ من خوب مي دونم كه شما آبرو داريد و نمي خوايد تو جنگي كه با پدر اردلان به راه انداختيد بازنده باشيد. شما مي خوايد من بزنم،برقصم و هوار بكشم، خوشحالم كه زندگيم بر باد رفت، خوشحالم و از شادي تو پوست خودم نمي گنجم كه كلمه مبارك (( مطلقه)) كنار اسمم نشسته و تو اين جامعه لعنتي هكه جا جاي منه. شادم از اين كه تو اين چند ماه حتي جرأت نكردم با پسر باغبون خونه مون سلام عليك كنم... چرا دست از سرم بر نميدارين؟ از جون من چي مي خواين؟ يعني چي مونده كه بخواين؟ يه روزي روي من معامله كردين و مجبور شدم با پسري ازدواج كنم كه هيچ علاقه اي بهش نداشتم و فرداش گفتين معاملات شما دو تا پول پرست به هم خورده و زندگي ما هم بايد به هم بخوره تا تقاص كار شما رو پس بديم... حالا ديگه چي ميگين پدر عزيزم؟ چرا نمي زارين با درد خودم بسوزم و بسازم و بميرم؟
درست زماني كه آخرين فرياد كيميا در اتاق پيچيد، يك بار ديگر در باز شد و زني سراسيمه خود را داخل اتاق انداخت و بلافاصله گفت:
- باز آشوب به پا كردي؟ حدا ازت نگذره. چرا دست از سر اين بچه بر نمي داري؟
پدر دستپاچه پاسخ داد:
- به حون خودت... به جون خودش من چيزي نگفتم اَختر. نمي دونم چرا يه دفه عصباني شد.
اختر چشم غره اي به شوهرش رفت و به سوي كيميا دويد و در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد دلسوزانه گفت:
- چيه مادر؟ چرا گريه مي كني؟ مثلاً اومدي عروسي ها. اين طوري فرياد مي كشي، صدات ميره پايين.
كيميا گوشه چشمانش را با دستمال خشك كرد و پاسخي نداد. مادر نگاه پر رنج و نگرانش را به او دوخت و دوباره گفت:
- زود باش مادر جون آماده شو.الان عروس رو ميارن... بيا پائين ببين چه خبره. جوونا دارن خودشون رو خفه مي كنن. فقط تو تك و تنها نشستي اين بالا و غصه مي خوري... همه سراغت رو مي گيرن.
كيميا بغضش را به زحمت فرو داد و بريده بريده گفت:
- ميدونم... ميدونم... الان ميام.
بعد دوباره حلوي آينه نشست و در آن مادرش را ديد كه با عصبانيت با پدر نجوا مي كرد. پدر سرش را پائين انداخته بود و حرفي نمي زد. وقتي حرف هاي مادر تمام شد، هر دو آهسته از اتاق خارج شدند. كيميا باز به تصوير خود در آينه نگاه كرد و پوزخندي زد و گفت: (( گل بود به سبزه نيز آراسته شد. فقط اين گريه لعنتي رو، اين صورت مات و رنگ پريده كم داشت تا همه فكر كنن روحم رو احضار كردن.))
بعد با بي ميلي كيف لوازم آرايشش را روي ميز خالي نمود و سعي كرد با وسايل آرايش، رنگ و جلاي تازه اي به چهره بدهد. وقتي كارش تمام شد، دوباره نگاه خريدارانه اي به صورتش كرد و لبخندي از سر رضايت زد و در حال برخاستن زمزمه كرد: (( خدا بيامرزه پدر اوني كه رنگ و روغن رو اختراع كرد.))
و بعد از اتاق خارج شد. روي اولين پله كه ايستاد، آرزو كرد كه اين جشن كذايي هرچه زودتر خاتمه يابد. بعد به ناچار پله ها را طي كرد و به سمت حياط بزرگ خانه مادر بزرگ به راه افتاد. حق با مادر بود. بچه ها حسابي سر و صدا راه انداخته بودند و اين به نظر كيميا خيلي بي معني و مسخره مي آمد. وقتي به جمع نزديك شد، اولين كسي كه به استقبالش آمد مادر بود و بعد از او عمه، زن عمو ها و ديگر اعضاي فاميل كه با نگاههاي موشكافانه حلاجي اش مي كردند.
كيميا از نگاههايشان احساس تنفر مي كرد. گويا آنها منتظر بودند بعد از متاركه، ظاهرش هم تغيير كرده باشد. شايد روي سرش دنبال شاخ و كنار پاهايش دنبال يك دم بلند و به حاي كفشهايش منتظر سٌم بودند. از اين تصور، لبخند تمسخر آميزي لبانش را از هم گشود و در حالي كه سعي مي كرد خود را كاملاً بي تفاوت نشان دهد، همراه دختر عموهايش و به اصرار آنها به سوي ميز جوانها رفت. در همان حال فتانه دختر عمويش با همان شيطنت هميشگي كنار گوشش زمزمه كرد:
- كيميا! با من بيا تا يه چيز جالب بهت نشون بدم.
كيميا با تعجب به چشمان او كه از شسطنت برق مي زد نگاه كرد و گفت:
- يه چيز جالب؟! مثلاً چي؟
- تنها قوم و خويش عروس خانم كه در جشن شركت فرمودن.
كيميا خنده اش گرفت، اما با بي تفاوتي شانه بالا انداخت و سؤال ديگري نكرد و همراه فتانه به سوي ميزي كه او اشاره مي كرد، حركت كرد. از آن فاصله خشايار و اشكان پسر عمه هايش، الهام و امير عموزاده هايش و دو نفر ديگر را كه پشت به او نشسته بودند، ديد. موهاي زيتوني و بلند يكي از آنها كه با حالتي خوش فرم پشت گردنش را پوشانده بود، توجه كيميا را به خود جلب كرد و حدس زد او بايد غريبه اي باشد كه فتانه از او حرف مي زد. با اين حال تا رسيدن به سر ميز حرفي نزد.
وقتي نزديك ميز رسيدند همه از جا برخاستند حتي غريبه ي مو بلند. كيميا با تك تك آنها احوالپرسي كرد. وقتي به خشايار رسيد، او نگاه دلجويانه اش را به چشمان كيميا دوخت و گفت:
- بابت اون موضوع واقعاً متأسفم. هيچ كدوم از ما باور نمي كرديم كه...
كيميا بلافاصله حرف خشايار را قطع كرد و گفت:
- آره مي دونم... از لطفت ممنونم.
خشايار حرف ديگري نزد و كيميا نگاهش را به غريبه دوخت. او جواني بود با قدي كمي بلندتر از حد معمول و اندامي ورزيده، چشماني يكدست آبي تيره داشت و نگاهش پر از شيطنت هاي كودكانه بود كه با سنش كه شايد 27، 28 ساله مي نمود، سنخيتي نداشت. در همان حال، فتانه رو به كيميا كرد و گفت:
- ايشونم همون آقايي هستن كه داشتم تعريفشون رو مي كردم... رابين، خواهر زاده ي زن عمو.
كيميا با تعجب نگاهي به صليب طلايي رنگي كه با زنجيري پهن و كوتاه به گردن رابين متصل شده بود، انداخت و گفت:
- رابين...؟ آهان همون رابيت هود معروف، منتهي بدون كلاه و تيركمون. نه؟
صداي خنده جمع به هوا برخاست؛ رابين هم با بي خيالي جالبي با صداي بلند شروع به خنده كرد. بعد دستش را پيش آورد، كيميا نگاهي به چشمان درخشان و صورت ظريف و بچه گانه رابين انداخت و در حاليكه حود را عقب مي كشيد، گفت:
- معذرت مب خوام.
رابين باز با همان حالت بي تفاوت لبخند مليحي زد و گفت:
- نه... من معذرت مي خوام. فراموش كرده بودم كه شما...
كيميا لحظه اي به او كه حرفش را نيمه كاره گذاشته بود، خيره ماند. فارسي را با لهجه انگليسي و به طرز شيريني صحبت مي كرد، ولي از اينكه با به كار بردن كلمه ي شما، خود را از ديگران جدا ساخته بود خنده اش گرفت و زير لب نجوا كرد: (( روشن فكر اروپا رفته... شما!))
بعد آهسته روي صندلي نشست، ولي هنوز كاملاً جا به جا نشده بود كه هلهله ورود عروس و داماد در گوشش پيچيد. با بي ميلي از جا برخاست و به در باغ نگاه كرد. عروس و داماد شانه به شانه هم وارد شدند و كيميا از همان فاصله تشخيص داد كه عروس خانم لااقل پانزده سال از داماد مسن تر است. او پيراهن سفيد ساده و كوتاهي بر تن داشت به گونه اي كه اگر تور روي موهايش را بر مي داشت مسلماً هيچ شباهتي به يك عروس نداشت. ولي صورتش را با آرايش غليظي پوشانده بود كه كيميا فكر مي كرد باز هم براي پوشاندن چين و چروكهاي صورت عروس خانم چهل و چند ساله كافي نبود و با هر خنده ي عروس خانم، هزاران چين و چروك چون چاله هاي عميق از هر گوشه ي صورتش سر بر مي آوردند و لبهايش با آن رژ لب سرخ آتشين به پهناي تمام صورتش باز مي شد. (( واقعاً سليقه ي عمو نادر، نادر بود!))
وقتي عروس و داماد مقابل ميز آنها قرار گرفتند، عمو نادر پيش از همه دست كيميا را گرفت، او را به سوي خود كشيد و رو به همسرش گفت:
- اينم كيميا، برادر زاده ي بسيار عزيز من... كيميا جان همسرم ايزابل.
عروس خانم يكي از همان لبخند هاي خوفناكش را نثار كيميا كرد و با لهجه بسيار وحشتناكي گفت:
- خوشوقتم عزيزم.
كيميا با تكان سر لز آنها تشكر كرد و برايشان آرزوي خوشبختي نمود. بعد در حاليكه به صحبت هاي او با بقيه گوش مي كرد، به نظرش رسيد بر عكس آنچه پيش از اين عمو گفته بود، زبان فارسي ايزابل نه تنها خوب نبود، بلكه افتضاح هم بود. بيچاره زبان فارسي!
عروس و داماد پس از آنكه عروس خانم چندين بار خواهر زاده اش را بوسيد، از كنار ميز آنها رد شدند. كيميا آهسته از فتانه پرسيد:
- مگه عمو نگفته بود خانمش ايرانيه...؟ مادر بزرگشون ايراني بوده.
فتانه شانه هايش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- چه مي دونم. اينا كه همه اسماشون خارجيه!
كيميا زير چشمي نگاهي به رابين انداخت و گفت:
- اينم كه صليب گردنشه... چه جور مسلمونيه!؟ اون موقع كه عمو زنگ ميزد خونه ما و بابا مخالفت مي كرد مي گفت دختره ايرانيه، مسلمونن و از اين حرفا، حالا چه طور شده؟
- كيميا تو راستي حرفاي عمو نادر رو باور كردي؟ مگه نگفته بود يه فارسي اي حرف مي زنه كه نگو، اين قدر خوشگله كه حساب نداره، پس كو؟ چرا به چشم ما نمياد؟ مي دوني به نظر من خواهر زاده اش رو مي گرفت خيلي بهتر بود.
كيميا با تعجب به فتانه نگاه كرد و گفت:
- خواهر زادش ديگه كيه؟
فتانه به رابين اشاره كرد و گفت:
- خب اين ديگه... تو رو خدا نگاش كن عين عروسكه. پسر به اين قشنگي ديده بودي؟

كيميا در حالي كه نمي توانست خنده اش را مهار كند، گفت:
- خجالت بكش فتانه! حالام دير نشده، عموت كه عرضه نداشت، شماها اقدام كنين.
فتانه با چشم به الهام اشاره كرد و گفت:
- اگه فرصت بدن چشم.
كيميا باز به خنده افتاد و در همان حال نگاهش به نگاه رابين كه بچه ها دسته جمعي سرش ريخته بودند و دستش مي انداختند، تلاقي كرد. او واقعاً بيشتر به پسر بچه ها شباهت داشت تا مردان. نگاهش ساده و بي آلايش بود و خنده هايش از ته دل و كودكانه و با شيطنت خاصي از پس همه بچه ها بر مي آمد. كيميا با آن كه از او خوشش آمده بود،ولي هر بار كه او دوشيزه خانم صدايش مي كرد، دلش مي خواست با مشت به فرقش بكوبد. ضمن آن كه بايد اعتراف مي كرد زبان فارسي او واقعاً بهتر از خاله اش بود.
آرنج فتانه را كه روي پهلوي خود حس كرد، سرش را به طرف او خم كرد. فتانه آهسته گفت:
- بيا يه خورده از اين اطلاعات بگيريم.
- حالا كه ديگه كار از كار گذشته، اطلاعات به چه دردي مي خوره؟
- باشه از هيچي كه بهتره، بذار سر از كار اين عمو نادر در بياريم.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- عجب شيطوني هستي. خيلي خوب بگيريم.
فتانه چشمكي زد و رو به رابين پرسيد:
- آقا رابين! شما تا حالا ايران اومده بوديد؟
رابين كاملاً به طرف آنها برگشت، اما به جاي آنكه به فتانه نگاه كند به كيميا نگاه كرد. طوري كه كيميا تصور كرد صداي فتانه را با او اشتباه گرفته، اما برعكس تصورش وقتي رابين لب باز كرد نگاهش را به فتانه دوخت، گفت:
- بله. يك بار با دوستام اومدم.
فتانه سري تكان داد و اين بار پرسيد:
- هيچ شده دلتون واسه اينجا تنگ بشه؟
رابين لحظه اي با تعجب به فتانه نگاه كرد و گفت:
- بايد براي اينجا دلتنگي مي كردم؟
- خب آره. هر چي باشه ريشه ي خونواده ي شما تو اين كشوره.
رابين اين بار با تعجب بيشتري به فتانه نگاه كرد و پس از لحظه اي مكث كه به اعتقاد كيميا صرف جمله بندي فارسي كلمان شد؛ گفت:
- كي يه همچين حرفي زده؟
به جاي فتانه، الهام پرسيد:
- مگه مادر بزرگ شما ايراني نيست؟
رابين خنده ي بلندي كرد و بعد از چند بار سرش را تكان داد و قاطعانه پاسخ داد:
- نه!
بچه ها با تعجب به يكديگر نگاه كردند و فتانه دوباره پرسيد:
- جدي مي گيد؟
- بله كاملاً. مادر بزرگ من ايراني نبود، اما پدر بزرگم مدتي در ايران كار مي كرده، براي همين هم خاله ايزابل ايران متولد شده. فقط همين.
خشايار نگاهي به كيميا كرد و با خنده گفت:
- دختر دايي جان! معني ايراني بودن رو هم فهميديم.
كيميا با بي تفاوتي شانه بالا انداخت و الهام در حالي كه از جا بر مي خاست، گفت:
- خيلي خوب بچه ها. حالا وقت اين حرفا نيست.
بعد رو به رابين كرد و ادامه داد:
- خب شايد شما ايراني نباشيد،ولي مسلماً به رقص ايراني علاقه داريد... پس بهتره كه بلند شيد.
رابين سري تكان داد و با لبخند گفت:
- معذرت مي خوام خانم. من با رقص فارسي آشنايي ندارم، ولي تماشا كردن رو خوب بلدم.
الهام خنده اي كرد و گفت:
- قبوله، ولي بعد نوبت شماست. غير فارسي هم باشه پذيرفته مي شه.
رابين باز لبخند زد و الهام خيلي زود بچه ها را از صندلي هايشان جدا كرد. وقتي به كيميا رسيد، نيشخندي زد . گفت:
- بلند شو خانم. شما كه ديگه آزادي.
كيميا با خشم نگاهش كرد و پاسخي نداد. خشايار پادرمياني كرد و گفت:
- دختر دايي! افتخار نمي دي؟
كيميا نگاهي به خشايار و نگاهي به الهام كرد و گفت:
- من فعلاً قصد ندارم آزاديمو جشن بگيرم.
الهام وقيحانه باز گفت:
- ولي من شنيدم اردلان جشن گرفته، اونم تو هيلتون.
كيميا احساس كرد قلبش در تماس با آهن مذاب به سوزشي دردناك افتاد، با اين حال با زحمت بسيار بر خود مسلط شد و پاسخ داد:
- منم گذاشتم واسه زماني كه يه زوج خوش قيافه ي فرانسوي پيدا كردم.
خشايار با تعجب به كيميا نگاه كرد، ولي او با بي تفاوتي از هر دوي آنها رو گرداند. اما الهام كه ظاهراً دست بردار نبود، دوباره گفت:
- اِ... پس بيخود نيست كه مي خواي تشريف ببري سوربن. مي خواي آزادانه دنبال آلن دلن بگردي.
كيميا با خشم دندانهايش را به هم سائي ولي قبل از آنكه پاسخي بدهد، صداي رابين افكارش را درهم ريخت:
- كي مي خواد بره سوربن؟
فتانه بلا فاصله پاسخ داد:
- كيميا خانم، دانشجوي ترم آينده ي دانشگاه سوربن.
رابين چند لحظه اي به كيميا نگاه كرد، بعد لبخندي پر شيطنت زد و نگاهش را از او برگرداند. كيميا كه اصلاً متوجه منظور رابين نشده بود، با تعجب به او نگاه كرد، ولي او هيچ عكس العمل ديگري از خود نشان نداد.
وقتي بچه ها از ميز دور شدند، كيميا جهت صندلي را طوري تغيير داد كه آنها را نبيند. حالا او، رابين و اشكان تنها بودند. رابين خلاف آنچه به الهام قول داده بود، اصلاً تماشاگر خوبي نبود و بي هيچ توجهي به بچه هها با اشكان مشغول صحبت بود. در همان حال آقاي الوند پدر اشكان به ميز آنها نزديك شد. او با همان نگاه مهربان هميشگي، چند جمله اي با كيميا صحبت كرد و بعد به اشكان گفت:
- بابا، پاشو ماشينت رو از سر راه بردار. آقاي مرتضوي مي خواد بره بيرون كار داره.
اشكان بلافاصله از جا برخاست و با گفتن جمله ي (( معذرت مي خوام، الان بر مي گردم))، همراه آقاي الوند به طرف در باغ رفت.
كيميا كه با رابين تنها مانده بود، بلافاصله از جا برخاست و با خود انديشيد، (( حالا زوده كه خاله زنكها شروع كنن به وراجي!))
رابين لحظه اي نگاهش كرد و بعد با لحني كودكانه پرسيد:
- شما ديگه كجا مي ريد؟ من تنها مي مونم.
كيميا خنده اش گرفت و پاسخ داد:
- مي رم يه تلفن ضروري بزنم.
رابين باز با همان حالت بچه گانه گفت:
- حالا صبر كن يه نفر بياد، بعد برو.
كيميا اين بار نتوانست خنده اش را مهار كند و در حالي كه مي خنديد، بي اختيار نشست و در همون حال گفت:
- خيلي خوب مامان مي شينم كه تنها نموني.
رابين لحظه اي متفكرانه به او خيره ماند و بعد گفت:
- منظورتون از مامان چي بود؟ يعني من مادر شما هستم؟
كيميا به زحمت خنده اش را فرو داد و گفت:
- نخير آقا، يعني اين كه من مادر شما هستم.
اين بار رابين با صداي بلند خنديد و بعد بي آن كه از كيميا رنجيده باشد، پاسخ داد:
- حالا كه اينطوره، لطفاً براي من ميوه پوست بكن مادر.
كيميا با تعجب به او نگاه كرد و پاسخ داد:
- عجب رويي داري بچه آمريكايي!
رابين باز هم با صداي بلند خنديد و گفت:
- خب پوست نكن. چرا دعوا داري؟ اميدوارم سه ترم پشت سر هم تو سوربن مشروط بشي.
كيميا چشمان گرد شده از تعجبش را به رابين دوخت و گفت:
- تو چي گفتي؟
- هيچي گفتم سه ترم مشروط بشي.
- واقعاً كه...
- عصباني نشو. حالا چي مي خواي بخوني بچه شرقي؟
- چه كار داري؟
- بازپرسم.
- ما يه اصطلاح بهتري هم داريم.
رابين لحظه اي متفكرانه به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:
- خودم بلدم، ولي بهتر نيست يه كم مؤدب باشي؟
كيميا بي اختيار لبخند زد و بعد آهسته گفت:
- معذرت مي خوام. راستش فكر نمي كردم فارسي تو اينقدر خوب باشه.
رابين كه حالا باز همان حالت بي تفاوت را به خود گرفته بود، گفت:
- خيلي خوب. يادم باشه اگه يه روز يه بچه شرقي رو تو غرب ديدم با فحشهايي كه معني شون رو نمي دونه ازش پذيرايي كنم.
كيميا باز خنديد و گفت:
- گفتم كه معذرت مي خوام... در ضمن بناست شيمي بخونم.
رابين سري تكان داد و پاسخي نداد و كيميا از زير چشم نگاهي به آبي دريايي چشمان او كرد و بي اختيار لبخندي تحسين آميز زد، در همان لحظه صداي رابين به گوشش خورد كه گفت:
- Dous Fracais?Pavlez
كيميا لحظه اي حيرتزده به او نگاه كرد و بعد گفت:
- آهان فرانسه، آره كلاس مي رم.
بعد دوباره با تعجب به رابين نگاه كرد و گفت:
- شما فرانسه بلديد؟
رابين لبخند پر شيطنتي زد و پاسخ داد:
- نه چندان.
كيميا شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- ما كه بالاخره نفهميديم شماها كجايي هستيد. عمو ميگه ايراني، خودت فرانسه حرف مي زني، خاله ات كه جديدترين نوع زبان فارسي رو حرف مي زنه. ما كه راستي راستي گيج شديم.
رابين لبخني زد و گفت:
- چيه، مرموزيم؟ مي ترسي؟ يا شايد هم فارسي حرف زدن ما ناراحتتون مي كنه؟
- فارسي شما كه نه، ولي خالتون روح همه ادبا و شعراي ايراني رو از حافظ و سعدي گرفته تا پروين و بهار رو آشفته مي كنه.
رابين خنده ي بلندي سر داد و گفت:
- شما خيلي رك و راحت حرف مي زنيد. من از جانب خاله به خاطر لهجه ي افتضاحش از شما معذرت مي خوام. تازه، خبر نداريد قبل از اين مراسم، من و عموي شما كلي باهاش تمرين كرديم تا اين چهار تا كلمه فارسي رو ياد گرفته. بي استعداده، چي كار كنيم؟
كيميا سري تكان داد و در همان لحظه چشمش به الهام افتاد كه غضب آلود به سوي آنها مي آمد. لبخندي زد و از جا برخاست. رابين با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- راستي اين كه پرسيدي اهل كجا هستيم، خودم هم درست نمي دونم، ولي شناسنامه ام مي گه متولد بالتيمور هستم.
كيميا در حالي كه سعي مي كرد بحثش را با رابين قبل از رسيدن الهام، تمام كند، گفت:
- ممنون.
رابين با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:
- بابت چي؟
كيميا كه تمام حواسش متوجه الهام كه چند قدمي بيشتر با او فاصله نداشت بود، سر سري گفت:
- همون چيزي كه گفتي ديگه.
رابين جهت نگاه كيميا را دنبال كرد و با خنده معني داري گفت:
- نترس! اينقدر رقصيده كه نفس نداره.
كيميا بي اختيار دوباره نشست و با تعجب گفت:
- منظورت چيه؟
رابين موهاي قشنگ و زيتوني رنگش را در هوا تكان داد و گفت:
- هيچي يعني اينكه فعلاً جنگ فيزيكي صورت نمي گيره.
كيميا كه از تيز هوشي رابين حيرت كرده بود، بي اختيار به رويش لبخند زد. رابين يكي از ابروهايش را ببه زيبايي بالا انداخت و در حالي كه زيباترين نگاههايش را پيشكش كيميا مي كرد، پرسيد:
- شما خنديدن هم بلديد؟
رسيدن الهام به كنار ميز، فرصت پاسخ را از كيميا سلب كرد و او ترجيح داد سكوت كند. الهام همان طور ايستاده نفس زنان گفت:
- مزاحم كه نيستم؟
به جاي كيميا، رابين پاسخ داد:
- از نظر من كه زياد نه.
الهام طعنه رابين را نشنيده گرفت و صندلي كنار او را اشغال كرد. كيميا كه در رفتن مردد بود، همچنان بر جاي خود نشست. الهام لبخندي به پهناي صورتش زد و گفت:
- خب، نظرتون راجع به هنر ايراني چيه؟
رابين چشمكي به كيميا زد و گفت:
- عالي بود خانم. واقعاً عالي.
الهام نگاه معني داري به كيميا كرد و به طعنه گفت:
- البته هنرمند تر از منم اينجا هست، منتهي امروز نمي دونم چرا حوصله اش رو نداره.
كيميا به الهام چشم غره اي رفت، ولي رابين با نگاهي تحسين آميز به كيميا لبخند زد و گفت:
- فكر كنم اين ديگه از بد شانسي ماست.
كيميا با عصبانيت پاسخ داد:
- جاي شما بودم، هر چرندي رو كه مي شنيدم باور نمي كردم.
رابين متواضعانه لبخندي زد و پاسخ داد:
- هر چي شما بگيد. اگر اصرار داريد باور نكنم خب نمي كنم. چرا ديگه عصباني مي شيد؟
كيميا كه سعي مي كرد بر خود مسلط شود، لبخندي زد و پاسخ داد:
- نه، عصباني نيستم.
به جاي رابين، الهام كه از نحوه ي برخورد رابين با كيميا هم شاكي بود، پاسخ داد:
- مي دوني رابين خان! دختر عموي من تازگيها خيلي بد اخلاق شده. البته نه با همه... تا جايي كه من مي دونم، امشب هم به اين مجلس، زوركي اومده. از وقتي پذيرش دانشگاه رو گرفته، خيلي كلاسش رفته بالا. ديگه هيچ كس رو تحويل نمي گيره.
كيميا با عصبانيت به الهام نگاه كرد، ولي او بي اعتنا ادامه داد:
- عمو جان مي گه كيميا مي خواد بره نتردام، راهبه بشه.
رابين با تعجب به كيميا نگاه كرد و گفت:
- مگه شما هم راهبه مي شيد؟
قبل از آنكه كيميا پاسخي بدهد، الهام گفت:
- نه به اون نحو كه شما فكر مي كنيد. منظورم اينه كه ترك دنيا كنه. شما باورتون مي شه اونم تو يه كشور آزاد بدون مزاحم...
كيميا كه تحملش را از دست داده بود با عصبانيت تقريباً فرياد كشيد:
- ساكت شو. به تو هيچ ربطي نداره كه من مي خوام چيكار كنم. من براي خودم زندگي مي كنم.
و بعد از جا بلند شد. الهام خنده اي كرد و گفت:
- چي شده؟ چرا عصباني شدي؟ باهات شوخي كردم. بي جنبه، واقعاً كه... مي دوني كيميا بهت برنخوره، ولي با اين اخلاقي كه تو داري اگه منم جاي اردلان بودم، همون كاري رو مي كردم كه اون كرد.
بغض راه گلوي كيميا را سد كرد. نگاهش هاله اي از غم در خود گرفت و بي آن كه پاسخي بدهد از ميز آنها دور شد.
***
- گوش كن كاوه جان، تو بهتره فقط براي زندگي خودت تصميم بگيري و به ديگران هم كاري نداشته باشي. من به اندازه ي كافي براي خانواده ام فداكاري كردم. بهتره به حاي نصيحت كردن من، دست اون شازده خانم رو بگيري و سري به خانوادت بزني. تو اگه واقعاً تا اين حد كه نگران اونا هستي، حداقل نه سالي يكبار، دو سال يكبار بهشون سري بزن.
- من اينجا گرفتارم دختر. تو كه اونجا هستي ولشون نكن برو. تو نمي دوني مادر و پدرمون چقدر ناراحتن. حق هم دارن اگه تو بري، حسابي تنها مي شن.
- خب اينكه مشكل بزرگي نيست آقا. تا حالا من پيششون بودم، حالا تو بيا.
- اين چه حرفيه؟ خودت خوب مي دوني كه من نمي تونم بيام. من اينجا خونه زندگي دارم. تو كه بيخود و بي جهت مي خواي خودت رو آواره كني، اين كار رو نكن. تو چطور مي خواي چند سال تك . تنها تو يه مملكت غريب زندگي كني؟ اصلاً رفتن تو به فرانسه درست نيست. من اگه جاي پدر بودم، هيچ وقت اين اجازه رو بهت نمي دادم.
كيميا با عصبانيت فرياد كشيد:
- اولاً من از كسي اجازه نگرفتم كه بخواد بده يا نده، ثانياً چطور واسه خودت خوب بود واسه من ايراد داره؟
- تو چرا نمي فهمي؟ واسه ي من اين چيزا عيب نيست. من مَردم ولي تو يه زني، اونم يه زن مطلقه.
چشمان كيميا براي لحظه اي سياهي رفت. بالاخره از آنچه مي ترسيد به سرش آمد و اين جمله ي شوم را شنيد. چقدر شكيبايي كرده بود كه اين جمله را نشنود، ولي حالا... لرزش محسوسي لبهايش را به حركت در آورد و نگاهش رنگي از غم به خود گرفت. تمام خشمش را در صدايش جمع كرد و بر سر برادرش فرياد كشيد:
- لطفاً خفه شو! لازم نكرده براي من تصميم بگيري. مردي به جنسيت نيست، به غيرته كه تو نداري.
صداي كاوه از آن سوي خط بلند شد:
- چرا عصباني مي شي خواهر؟ من... من كه منظوري نداشتم. براي خودت مي گم. فردا مردم برات هزار جور حرف در ميارن. ميگن آزاد شد رفت پي عياشي...
كيميا با عصبانيت سخن كاوه راقطع كرد و فرياد كشيد:
- گفتم خفه شو.
و بعد گوشي را محكم روي دستگاه كوبيد. سعي كرد بغضش را مهار كند. خودش را روي ميز تلفن رها كرد و چشمانش را به روي هم فشرد. در همان حال صداي باز شدن در را شنيد، اما حوصله باز كردن چشمهايش را نداشت. از صداي پاها، ورود مادرش را تشخيص داد، ولي باز هم بيصدا به همان حال باقي ماند. صداي گامهاي مادر لحظه به لحظه نزديكتر مي شد و بالاخره دستهاي نوازشگر او را روي موهايش احساس كرد. چشمهاي پر از اشكش را لحظه اي از هم گشود، و نگاهش را به مادر دوخت و آهسته زمزمه كرد:
- مادر! يعني من واقعاً يه زن مطلقه هستم؟كيميا در حالي كه نمي توانست خنده اش را مهار كند، گفت:
- خجالت بكش فتانه! حالام دير نشده، عموت كه عرضه نداشت، شماها اقدام كنين.
فتانه با چشم به الهام اشاره كرد و گفت:
- اگه فرصت بدن چشم.
كيميا باز به خنده افتاد و در همان حال نگاهش به نگاه رابين كه بچه ها دسته جمعي سرش ريخته بودند و دستش مي انداختند، تلاقي كرد. او واقعاً بيشتر به پسر بچه ها شباهت داشت تا مردان. نگاهش ساده و بي آلايش بود و خنده هايش از ته دل و كودكانه و با شيطنت خاصي از پس همه بچه ها بر مي آمد. كيميا با آن كه از او خوشش آمده بود،ولي هر بار كه او دوشيزه خانم صدايش مي كرد، دلش مي خواست با مشت به فرقش بكوبد. ضمن آن كه بايد اعتراف مي كرد زبان فارسي او واقعاً بهتر از خاله اش بود.
آرنج فتانه را كه روي پهلوي خود حس كرد، سرش را به طرف او خم كرد. فتانه آهسته گفت:
- بيا يه خورده از اين اطلاعات بگيريم.
- حالا كه ديگه كار از كار گذشته، اطلاعات به چه دردي مي خوره؟
- باشه از هيچي كه بهتره، بذار سر از كار اين عمو نادر در بياريم.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- عجب شيطوني هستي. خيلي خوب بگيريم.
فتانه چشمكي زد و رو به رابين پرسيد:
- آقا رابين! شما تا حالا ايران اومده بوديد؟
رابين كاملاً به طرف آنها برگشت، اما به جاي آنكه به فتانه نگاه كند به كيميا نگاه كرد. طوري كه كيميا تصور كرد صداي فتانه را با او اشتباه گرفته، اما برعكس تصورش وقتي رابين لب باز كرد نگاهش را به فتانه دوخت، گفت:
- بله. يك بار با دوستام اومدم.
فتانه سري تكان داد و اين بار پرسيد:
- هيچ شده دلتون واسه اينجا تنگ بشه؟
رابين لحظه اي با تعجب به فتانه نگاه كرد و گفت:
- بايد براي اينجا دلتنگي مي كردم؟
- خب آره. هر چي باشه ريشه ي خونواده ي شما تو اين كشوره.
رابين اين بار با تعجب بيشتري به فتانه نگاه كرد و پس از لحظه اي مكث كه به اعتقاد كيميا صرف جمله بندي فارسي كلمان شد؛ گفت:
- كي يه همچين حرفي زده؟
به جاي فتانه، الهام پرسيد:
- مگه مادر بزرگ شما ايراني نيست؟
رابين خنده ي بلندي كرد و بعد از چند بار سرش را تكان داد و قاطعانه پاسخ داد:
- نه!
بچه ها با تعجب به يكديگر نگاه كردند و فتانه دوباره پرسيد:
- جدي مي گيد؟
- بله كاملاً. مادر بزرگ من ايراني نبود، اما پدر بزرگم مدتي در ايران كار مي كرده، براي همين هم خاله ايزابل ايران متولد شده. فقط همين.
خشايار نگاهي به كيميا كرد و با خنده گفت:
- دختر دايي جان! معني ايراني بودن رو هم فهميديم.
كيميا با بي تفاوتي شانه بالا انداخت و الهام در حالي كه از جا بر مي خاست، گفت:
- خيلي خوب بچه ها. حالا وقت اين حرفا نيست.
بعد رو به رابين كرد و ادامه داد:
- خب شايد شما ايراني نباشيد،ولي مسلماً به رقص ايراني علاقه داريد... پس بهتره كه بلند شيد.
رابين سري تكان داد و با لبخند گفت:
- معذرت مي خوام خانم. من با رقص فارسي آشنايي ندارم، ولي تماشا كردن رو خوب بلدم.
الهام خنده اي كرد و گفت:
- قبوله، ولي بعد نوبت شماست. غير فارسي هم باشه پذيرفته مي شه.
رابين باز لبخند زد و الهام خيلي زود بچه ها را از صندلي هايشان جدا كرد. وقتي به كيميا رسيد، نيشخندي زد . گفت:
- بلند شو خانم. شما كه ديگه آزادي.
كيميا با خشم نگاهش كرد و پاسخي نداد. خشايار پادرمياني كرد و گفت:
- دختر دايي! افتخار نمي دي؟
كيميا نگاهي به خشايار و نگاهي به الهام كرد و گفت:
- من فعلاً قصد ندارم آزاديمو جشن بگيرم

سلام سلام سلام
من این رمان رو وقتی دوم دبیرستان بودم خوندم وای نوشین جون دست گلت درد نکنه با دیدن تصویر این رمان یاد اون دوران افتادم چه حال و هوایی داشتیم مدام با دوستام در حال رمان خوندن بودیم.

الهام وقيحانه باز گفت:
- ولي من شنيدم اردلان جشن گرفته، اونم تو هيلتون.
كيميا احساس كرد قلبش در تماس با آهن مذاب به سوزشي دردناك افتاد، با اين حال با زحمت بسيار بر خود مسلط شد و پاسخ داد:
- منم گذاشتم واسه زماني كه يه زوج خوش قيافه ي فرانسوي پيدا كردم.
خشايار با تعجب به كيميا نگاه كرد، ولي او با بي تفاوتي از هر دوي آنها رو گرداند. اما الهام كه ظاهراً دست بردار نبود، دوباره گفت:
- اِ... پس بيخود نيست كه مي خواي تشريف ببري سوربن. مي خواي آزادانه دنبال آلن دلن بگردي.
كيميا با خشم دندانهايش را به هم سائي ولي قبل از آنكه پاسخي بدهد، صداي رابين افكارش را درهم ريخت:
- كي مي خواد بره سوربن؟
فتانه بلا فاصله پاسخ داد:
- كيميا خانم، دانشجوي ترم آينده ي دانشگاه سوربن.
رابين چند لحظه اي به كيميا نگاه كرد، بعد لبخندي پر شيطنت زد و نگاهش را از او برگرداند. كيميا كه اصلاً متوجه منظور رابين نشده بود، با تعجب به او نگاه كرد، ولي او هيچ عكس العمل ديگري از خود نشان نداد.
وقتي بچه ها از ميز دور شدند، كيميا جهت صندلي را طوري تغيير داد كه آنها را نبيند. حالا او، رابين و اشكان تنها بودند. رابين خلاف آنچه به الهام قول داده بود، اصلاً تماشاگر خوبي نبود و بي هيچ توجهي به بچه هها با اشكان مشغول صحبت بود. در همان حال آقاي الوند پدر اشكان به ميز آنها نزديك شد. او با همان نگاه مهربان هميشگي، چند جمله اي با كيميا صحبت كرد و بعد به اشكان گفت:
- بابا، پاشو ماشينت رو از سر راه بردار. آقاي مرتضوي مي خواد بره بيرون كار داره.
اشكان بلافاصله از جا برخاست و با گفتن جمله ي (( معذرت مي خوام، الان بر مي گردم))، همراه آقاي الوند به طرف در باغ رفت.
كيميا كه با رابين تنها مانده بود، بلافاصله از جا برخاست و با خود انديشيد، (( حالا زوده كه خاله زنكها شروع كنن به وراجي!))
رابين لحظه اي نگاهش كرد و بعد با لحني كودكانه پرسيد:
- شما ديگه كجا مي ريد؟ من تنها مي مونم.
كيميا خنده اش گرفت و پاسخ داد:
- مي رم يه تلفن ضروري بزنم.
رابين باز با همان حالت بچه گانه گفت:
- حالا صبر كن يه نفر بياد، بعد برو.
كيميا اين بار نتوانست خنده اش را مهار كند و در حالي كه مي خنديد، بي اختيار نشست و در همون حال گفت:
- خيلي خوب مامان مي شينم كه تنها نموني.
رابين لحظه اي متفكرانه به او خيره ماند و بعد گفت:
- منظورتون از مامان چي بود؟ يعني من مادر شما هستم؟
كيميا به زحمت خنده اش را فرو داد و گفت:
- نخير آقا، يعني اين كه من مادر شما هستم.
اين بار رابين با صداي بلند خنديد و بعد بي آن كه از كيميا رنجيده باشد، پاسخ داد:
- حالا كه اينطوره، لطفاً براي من ميوه پوست بكن مادر.
كيميا با تعجب به او نگاه كرد و پاسخ داد:
- عجب رويي داري بچه آمريكايي!
رابين باز هم با صداي بلند خنديد و گفت:
- خب پوست نكن. چرا دعوا داري؟ اميدوارم سه ترم پشت سر هم تو سوربن مشروط بشي.

كيميا چشمان گرد شده از تعجبش را به رابين دوخت و گفت:
- تو چي گفتي؟
- هيچي گفتم سه ترم مشروط بشي.
- واقعاً كه...
- عصباني نشو. حالا چي مي خواي بخوني بچه شرقي؟
- چه كار داري؟
- بازپرسم.
- ما يه اصطلاح بهتري هم داريم.
رابين لحظه اي متفكرانه به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:
- خودم بلدم، ولي بهتر نيست يه كم مؤدب باشي؟
كيميا بي اختيار لبخند زد و بعد آهسته گفت:
- معذرت مي خوام. راستش فكر نمي كردم فارسي تو اينقدر خوب باشه.
رابين كه حالا باز همان حالت بي تفاوت را به خود گرفته بود، گفت:
- خيلي خوب. يادم باشه اگه يه روز يه بچه شرقي رو تو غرب ديدم با فحشهايي كه معني شون رو نمي دونه ازش پذيرايي كنم.
كيميا باز خنديد و گفت:
- گفتم كه معذرت مي خوام... در ضمن بناست شيمي بخونم.
رابين سري تكان داد و پاسخي نداد و كيميا از زير چشم نگاهي به آبي دريايي چشمان او كرد و بي اختيار لبخندي تحسين آميز زد، در همان لحظه صداي رابين به گوشش خورد كه گفت:
- Dous Fracais?Pavlez
كيميا لحظه اي حيرتزده به او نگاه كرد و بعد گفت:
- آهان فرانسه، آره كلاس مي رم.
بعد دوباره با تعجب به رابين نگاه كرد و گفت:
- شما فرانسه بلديد؟
رابين لبخند پر شيطنتي زد و پاسخ داد:
- نه چندان.
كيميا شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- ما كه بالاخره نفهميديم شماها كجايي هستيد. عمو ميگه ايراني، خودت فرانسه حرف مي زني، خاله ات كه جديدترين نوع زبان فارسي رو حرف مي زنه. ما كه راستي راستي گيج شديم.
رابين لبخني زد و گفت:
- چيه، مرموزيم؟ مي ترسي؟ يا شايد هم فارسي حرف زدن ما ناراحتتون مي كنه؟
- فارسي شما كه نه، ولي خالتون روح همه ادبا و شعراي ايراني رو از حافظ و سعدي گرفته تا پروين و بهار رو آشفته مي كنه.
رابين خنده ي بلندي سر داد و گفت:
- شما خيلي رك و راحت حرف مي زنيد. من از جانب خاله به خاطر لهجه ي افتضاحش از شما معذرت مي خوام. تازه، خبر نداريد قبل از اين مراسم، من و عموي شما كلي باهاش تمرين كرديم تا اين چهار تا كلمه فارسي رو ياد گرفته. بي استعداده، چي كار كنيم؟
كيميا سري تكان داد و در همان لحظه چشمش به الهام افتاد كه غضب آلود به سوي آنها مي آمد. لبخندي زد و از جا برخاست. رابين با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- راستي اين كه پرسيدي اهل كجا هستيم، خودم هم درست نمي دونم، ولي شناسنامه ام مي گه متولد بالتيمور هستم.
كيميا در حالي كه سعي مي كرد بحثش را با رابين قبل از رسيدن الهام، تمام كند، گفت:
- ممنون.
رابين با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:
- بابت چي؟
كيميا كه تمام حواسش متوجه الهام كه چند قدمي بيشتر با او فاصله نداشت بود، سر سري گفت:
- همون چيزي كه گفتي ديگه.

رابين جهت نگاه كيميا را دنبال كرد و با خنده معني داري گفت:
- نترس! اينقدر رقصيده كه نفس نداره.
كيميا بي اختيار دوباره نشست و با تعجب گفت:
- منظورت چيه؟
رابين موهاي قشنگ و زيتوني رنگش را در هوا تكان داد و گفت:
- هيچي يعني اينكه فعلاً جنگ فيزيكي صورت نمي گيره.
كيميا كه از تيز هوشي رابين حيرت كرده بود، بي اختيار به رويش لبخند زد. رابين يكي از ابروهايش را ببه زيبايي بالا انداخت و در حالي كه زيباترين نگاههايش را پيشكش كيميا مي كرد، پرسيد:
- شما خنديدن هم بلديد؟
رسيدن الهام به كنار ميز، فرصت پاسخ را از كيميا سلب كرد و او ترجيح داد سكوت كند. الهام همان طور ايستاده نفس زنان گفت:
- مزاحم كه نيستم؟
به جاي كيميا، رابين پاسخ داد:
- از نظر من كه زياد نه.
الهام طعنه رابين را نشنيده گرفت و صندلي كنار او را اشغال كرد. كيميا كه در رفتن مردد بود، همچنان بر جاي خود نشست. الهام لبخندي به پهناي صورتش زد و گفت:
- خب، نظرتون راجع به هنر ايراني چيه؟
رابين چشمكي به كيميا زد و گفت:
- عالي بود خانم. واقعاً عالي.
الهام نگاه معني داري به كيميا كرد و به طعنه گفت:
- البته هنرمند تر از منم اينجا هست، منتهي امروز نمي دونم چرا حوصله اش رو نداره.
كيميا به الهام چشم غره اي رفت، ولي رابين با نگاهي تحسين آميز به كيميا لبخند زد و گفت:
- فكر كنم اين ديگه از بد شانسي ماست.
كيميا با عصبانيت پاسخ داد:
- جاي شما بودم، هر چرندي رو كه مي شنيدم باور نمي كردم.
رابين متواضعانه لبخندي زد و پاسخ داد:
- هر چي شما بگيد. اگر اصرار داريد باور نكنم خب نمي كنم. چرا ديگه عصباني مي شيد؟
كيميا كه سعي مي كرد بر خود مسلط شود، لبخندي زد و پاسخ داد:
- نه، عصباني نيستم.
به جاي رابين، الهام كه از نحوه ي برخورد رابين با كيميا هم شاكي بود، پاسخ داد:
- مي دوني رابين خان! دختر عموي من تازگيها خيلي بد اخلاق شده. البته نه با همه... تا جايي كه من مي دونم، امشب هم به اين مجلس، زوركي اومده. از وقتي پذيرش دانشگاه رو گرفته، خيلي كلاسش رفته بالا. ديگه هيچ كس رو تحويل نمي گيره.
كيميا با عصبانيت به الهام نگاه كرد، ولي او بي اعتنا ادامه داد:
- عمو جان مي گه كيميا مي خواد بره نتردام، راهبه بشه.
رابين با تعجب به كيميا نگاه كرد و گفت:
- مگه شما هم راهبه مي شيد؟
قبل از آنكه كيميا پاسخي بدهد، الهام گفت:
- نه به اون نحو كه شما فكر مي كنيد. منظورم اينه كه ترك دنيا كنه. شما باورتون مي شه اونم تو يه كشور آزاد بدون مزاحم...
كيميا كه تحملش را از دست داده بود با عصبانيت تقريباً فرياد كشيد:
- ساكت شو. به تو هيچ ربطي نداره كه من مي خوام چيكار كنم. من براي خودم زندگي مي كنم.
و بعد از جا بلند شد. الهام خنده اي كرد و گفت:
- چي شده؟ چرا عصباني شدي؟ باهات شوخي كردم. بي جنبه، واقعاً كه... مي دوني كيميا بهت برنخوره، ولي با اين اخلاقي كه تو داري اگه منم جاي اردلان بودم، همون كاري رو مي كردم كه اون كرد.
بغض راه گلوي كيميا را سد كرد. نگاهش هاله اي از غم در خود گرفت و بي آن كه پاسخي بدهد از ميز آنها دور شد.

 گوش كن كاوه جان، تو بهتره فقط براي زندگي خودت تصميم بگيري و به ديگران هم كاري نداشته باشي. من به اندازه ي كافي براي خانواده ام فداكاري كردم. بهتره به حاي نصيحت كردن من، دست اون شازده خانم رو بگيري و سري به خانوادت بزني. تو اگه واقعاً تا اين حد كه نگران اونا هستي، حداقل نه سالي يكبار، دو سال يكبار بهشون سري بزن.
- من اينجا گرفتارم دختر. تو كه اونجا هستي ولشون نكن برو. تو نمي دوني مادر و پدرمون چقدر ناراحتن. حق هم دارن اگه تو بري، حسابي تنها مي شن.
- خب اينكه مشكل بزرگي نيست آقا. تا حالا من پيششون بودم، حالا تو بيا.
- اين چه حرفيه؟ خودت خوب مي دوني كه من نمي تونم بيام. من اينجا خونه زندگي دارم. تو كه بيخود و بي جهت مي خواي خودت رو آواره كني، اين كار رو نكن. تو چطور مي خواي چند سال تك . تنها تو يه مملكت غريب زندگي كني؟ اصلاً رفتن تو به فرانسه درست نيست. من اگه جاي پدر بودم، هيچ وقت اين اجازه رو بهت نمي دادم.
كيميا با عصبانيت فرياد كشيد:
- اولاً من از كسي اجازه نگرفتم كه بخواد بده يا نده، ثانياً چطور واسه خودت خوب بود واسه من ايراد داره؟
- تو چرا نمي فهمي؟ واسه ي من اين چيزا عيب نيست. من مَردم ولي تو يه زني، اونم يه زن مطلقه.
چشمان كيميا براي لحظه اي سياهي رفت. بالاخره از آنچه مي ترسيد به سرش آمد و اين جمله ي شوم را شنيد. چقدر شكيبايي كرده بود كه اين جمله را نشنود، ولي حالا... لرزش محسوسي لبهايش را به حركت در آورد و نگاهش رنگي از غم به خود گرفت. تمام خشمش را در صدايش جمع كرد و بر سر برادرش فرياد كشيد:
- لطفاً خفه شو! لازم نكرده براي من تصميم بگيري. مردي به جنسيت نيست، به غيرته كه تو نداري.
صداي كاوه از آن سوي خط بلند شد:
- چرا عصباني مي شي خواهر؟ من... من كه منظوري نداشتم. براي خودت مي گم. فردا مردم برات هزار جور حرف در ميارن. ميگن آزاد شد رفت پي عياشي...
كيميا با عصبانيت سخن كاوه راقطع كرد و فرياد كشيد:
- گفتم خفه شو.
و بعد گوشي را محكم روي دستگاه كوبيد. سعي كرد بغضش را





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 342]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن