محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1825959040
ناگفته هاى اسارت از زبان فاطمه ناهيدى مرا امام رضا (ع) آزاد كرد
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: ناگفته هاى اسارت از زبان فاطمه ناهيدى مرا امام رضا (ع) آزاد كرد
* خانم دكتر ناهيدى ضمن تشكر از اينكه وقت خود را به ما داديد به عنوان اولين سوال بفرماييد چه شد كه از مناطق جنگى سردرآورديد و وقتى مى خواستيد به جبهه برويد، خانواده چه برخوردى داشتند؟ ** من دخترى بودم كه خانواده كاملا نسبت به فعاليت هاى من شناخت داشت. در آن زمان كمتر زنى تحصيلات دانشگاهى داشت. شايد به يك درصد هم نمى رسيد. از همان ابتدا كه پدر و مادرم ايده هاى مرا ديدند، و درس خواندن و مطالعه مرا مى ديدند، متوجه شدند كه از خيلى از مسائل نگران كننده دور هستم. بنابراين مرا آزاد گذاشتند. البته اين آزادى را به راحتى به دست نياوردم. شايد بارها از طرف پدر و ماردم مورد امتحان قرار گرفتم. تا آنكه آنها متوجه شدند، من مى توانم از خودم حفاظت كنم. همچنين دوران دانشگاه من در جريان انقلاب بود، درنتيجه فعاليت هاى سياسى و مبارزاتى هم داشتم. قبل از جنگ به مناطق محروم مى رفتم مثل استان ايلام، كرمان، هرمزگان و در روستاهاى دور افتاده كار مى كردم. حتى يك بار پدرم به من گفت: ببين اين خط مرزى ايلام و عراق است. اينها كمين مى كنند و احتمال كشته شدنت هست. گفتم: نگران نباشيد. تنها دعاى خيرتان دنبال من باشد. زمانى كه جنگ شد، به تهران آمدم و به پدرم گفتم كه مى خواهم به مناطق جنگى بروم. سعى كردم توجيه شان كنم. گفتم كه پسرتان به كردستان رفته و جوانان مردم هم در آن مناطق هستند. در همان جلسه دايى ام به من گفت: تو چه كار دارى به مناطق جنگى در بيمارستان ها خيلى مشكلات بيشتر هست. تو يك ماما هستى و با زنان باردار سروكار دارى. گفتم: من هيچ كارى نتوانم بكنم، حد اقل مى توانم يك تركش را پانسمان كنم و بخيه بزنم و كمترين كارى كه مى توانم بكنم تى كشيدن است. بعد از اينكه خيلى با آنها صحبت كردم، در نهايت پدرم گفت: من تنها به خدا مى سپارمت. اين كلام پدرم بعدها در تمام طول مدت اسارت، در گوش من بود و هرجا كه اتفاقى مى خواست بيفتد بلافاصله اين پشتوانه دعاى پدر را داشتم. درواقع پدرم مرا به عنوان يك دختر نگاه نمى كرد و هميشه مى گفت: طرز فكر و فعاليت هايت مثل پسرهاست.* تحصيلات پدرتان چه بود ؟** ليسانس علوم تربيتى * خانم ناهيدى در چه سالى و در كدام منطقه به اسارت نيروهاى بعث عراق در آمديد؟ ** بيستم مهر ۵۹ در يكى از خطوط مقدم خرمشهر نزديك شلمچه در حين انتقال مجروحين وشهدا به همراه يك تيم پزشكى به دست نيروهاى بعث اسير شدم وحدود چهار سال در عراق بودم. * غير از شما آيا زنان ديگرى به اسارت نيروهاى عراقى در آمده بودند ؟** اولين زن ايرانى كه در خطوط مقدم جبهه اسير شد من بودم. كه يك هفته بعد از آن خانم آباد و بهرامى اسير شدند و آنها براى انتقال كودكان شيرخوارگاه آبادان به شيراز رفته بودند كه در بازگشت به خرمشهر در جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمدند. به فاصله يك هفته بعد از آنها خانم آزموده كه براى ديدن خانواده اش به شيراز رفته بود و محل كارش در زايشگاه خرمشهر بود_ در همان جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمد. بعد از اسارت من واين سه خواهر_ خانم ميرشكار نيز كه همراه همسرشان بودند، گويا در جاده خرمشهر - سوسنگرد اسير شدند. كه البته همسرشان در آنجا مجروح و به فيض شهادت نائل مى شوند وخانم ميرشكار هم حدود ۱۳ ماه در اردوگاه موصل عراق اسير بودند. در واقع كل زنان ايرانى كه به اين صورت در عراق اسير بودند همين تعداد مى شدند. ولى زنان كرد و عرب هم بودند كه در كنار خانواده هايشان در اردوگاه هاى مرزى نگهدارى مى شدند. * غير از شما كه تحصيلات دانشگاهى داشتيد، آيا ديگر زنان اسير هم تحصيلات عاليه داشتند ؟** من از همه آنها بزرگتر بودم و ليسانس مامايى داشتم. خانم آزموده فوق ديپلم مامايى داشت و خانم آباد سال سوم دبيرستان بود و خانم بهرامى هم ديپلمش را تازه گرفته بود. * از دوران اسارت بگوييد ؟** ابتدا كه اسير شدم مرا به اردوگاهى نزديك شهر بصره و تنومه بردند. يك اردوگاه نظامى بود كه دو هفته مرا آنجا نگه داشتند وبعد از اينكه خواهران ديگر را هم آوردند_ همه را پس از بازجويى منتقل كردند. وضعيت من به دليل اينكه در خط مقدم به اسارت درآمده بودم متفاوت از ديگران بود. در واقع من به عنوان يك نيروى تهاجمى و يك نيروى نظامى محسوب مى شدم. من و خانم آباده به دليل اينكه كاملا محجبه بوديم و رنگ مانتوهايمان هم طوسى بود - با اينكه فرم ومدلش فرق داشت - يكى از منافقين به عراقى ها گفته بود : به اينها خواهران مجاهد مى گويند يعنى زنانى كه با سپاه همكارى مى كردند. به هرحال ماهيت ما براى آنها روشن نبود. تقريبا تا زمان آزادى هم من را يا فرمانده سپاه يا افسر ارتش تلقى مى كردند و هر چه مى گفتم كه من يك دختر فارغ التحصيل مامايى هستم و بنا بر ضرورتى كه كشورم داشت براى امداد رسانى به مناطق جنگى آمده ام قبول نمى كردند. حتى يادم است قبل از اينكه اسير بشوم بچه ها به من يك نارنجك و كلت دادند. به آنها گفتم: من به طرف جلو مى روم و اگر آنها اين را ببينند براى ما بدتر مى شود. يكى از برادرها گفت: خب اين را داشته باش كه اگر بخواهى خودت را بكشى بتوانى. من به او گفتم: من لزومى نمى بينم كه خودم را بكشم. من آمده ام اينجا كار كنم. حتى از يكى از هم سلولى هايم يك خنجر و يك قيچى گرفته بودند، بعنوان سلاح ثبت شد و كلى روى اين دو وسيله مانور مى دادند. از صبح تا شب در خط دوم در حال باز جويى بودم. در واقع در همان خطوط مقدم سرنوشت هركسى مشخص مى شد. اگر اعدامى بود_ همانجا اعدامش مى كردند و اگر نه به پشت جبهه منتقل مى شد. ابتدا براى من حكم اعدام زدند ولى يكى از پزشكان آنها كه اتفاقى مرا ديد با من صحبت كرد و به آنها گفت: او دكتر است. به زعم خودش مرا دكتر معرفى كرد. من از يك طرف در واقع كسى بودم كه به قلب دشمن زده بودم - هر چند كه آن منطقه براى ايران بود_ اما در واقع به دست عراقى ها افتاده بود وما نمى دانستيم- از طرفى با آمبولانس بودم و اين يك پوئن مثبت بود. از طرف ديگر هيچ كارت شناسايى نداشتم و معمولا كسى كه در مناطق جنگى كارت شناسايى نداشته باشد جاسوس محسوب مى شود و حكم اين افراد اعدام است. وقتى مرا به عقب منتقل كردند شايد روزى۸-7 بار توسط افراد مختلف بازجويى مى شدم. چون براى آنها خيلى مهم بود كه يك زن در خط مقدم باشد. روزهاى اول بازجويى زيادى شدم كه بعد از آن مرا تحويل سازمان امنيت عراق دادند كه همانجا درستى يا نادرستى حرف هايم مشخص مى شد. من خاطرات زندانيان سياسى و مبارزين ايرانى در ساواك را خوانده بودم و مى دانستم كه هر حرفى بزنم نبايد يك واو آن جا به جا شود و از همان ابتدا سعى كردم مطالبى بگويم كه اطلاعاتى به آنها منتقل نشود. روزسيزدهم بعد از اسارت مرا دوباره به سازمان امنيت عراق بردند و همراه ديگر خواهران حكم زندان الرشيد را برايمان زدند. زندان الرشيد زندان امنيتى آنها بود و ما را زندانيان سياسى تلقى مى كردند ومى گفتند شما آمده ايد با رژيم ما بجنگيد. پس اسير جنگى نيستيد. اين زندان ۵ طبقه زير زمين داشت و هر طبقه كه پايين تر بود_ شكنجه هايش دردناكتر مى شد. سه طبقه هم بالاى زمين داشت كه طبقه دوم سلولهاى تنگ و سرخ رنگى داشت و طبقه بعد سلول ها كمى بزرگتر وبه رنگ كرم بود. ما را ابتدا به سلول هاى سرخ رنگ بردند وبعد از ده روز ما را به سلول هاى طبقه بالا كه روشن تر بود منتقل كردند و دوباره بعد از مدتى به سلول هاى سرخ رنگ برگشتيم و تا دو سال در آنجا نگهدارى مى شديم. *خانم ناهيدى شما به عنوان يك زن اسير شده بوديد و آيا از جنايات نيروهاى بعثى نسبت به زنان هراسى نداشتيد؟** من زمانى كه اسير شدم حدود ۲۳ سال داشتم. ما چهار دختر اسير نگرانى بسيارى داشتيم. نگرانى ما تنها مرگ و شهادت - كه نگرانى يك اسير مرد هست - نبود. زمانى كه مرا در خط مقدم گرفتند مرا در چاله زباله اى انداختند كه تنها جاى نشستن يك نفر بود و مى خواستند با ايجاد ترس و وحشت از من اطلاعات بگيرند. در همان گودال تنها صداى توپ وخمپاره را مى شنيدم و نمى دانستم به كجا مى خورد. من هم براى اينكه خودم را از دست آنها نجات بدهم سرم را بالا مى گرفتم تا تركشى به سرم بخورد و در دست بعثى ها زنده نمانم. چون مى دانستم اسارت در دست آنها مسائلى را به همراه خواهد داشت. در همان گودال كه آفتاب داغى هم بر سرم مى تابيد مرورى بر گذشته ام مى كردم تا ببينم به كسى مديون هستم يا نذرى، عهدى دارم كه همانجا يادم آمد يك نماز امام زمان (عج) نذر دارم و همانجا در حالت نشسته شروع به خواندن نماز كردم كه عراقى ها هم متوجه نشدند. اين نماز آنچنان سكينه اى در قلب من ايجاد كرد و آنچنان نيرويى به من داد كه احساس كردم به پاى خودم به اينجا نيامده ام و تنها براى خدا آمده ام. خدا نيز ناظر بر اعمال من هست. خدا مرا اينجا آورده و خودش نيز نگهدار من خواهد بود. همين باعث آرامش من شد. در ابتدا حس مى كردم آنقدر زبون شده ام كه نمى توانم حتى جواب آنها را بدهم يا مقاومت كنم. با اينكه من دختر بسيار فعالى بودم. چه در دوران انقلاب و چه در دوران پس از انقلاب در مناطق مختلف كشور فعاليت مى كردم و از هيچ چيز نمى ترسيدم. نه از مرگ و نه از چيز ديگرى. اما در ابتداى اسارت اين مسئله به صورتى بود كه مرا از حركت بازداشت و تنها اين نماز سكينه اى بر قلبم شد. حس كردم مانند آدم خميده بوده ام كه اكنون راست قامت شدم. از آن حالت تكيده بيرون آمدم و جرات پيدا كردم. حتى در صحبت خودم آن جرات را ديدم وبدون اينكه از چيزى بترسم جواب آنها را محكم مى دادم. مرگ برايم اهميتى نداشت وشهادت را افتخار مى دانستم. تنها نگرانى من از حرمت شكنى آنها بود كه با آن حالت توسل وتوكل ونماز اين مسئله نيز حل شد و اين عدم ترس و مقاومت اطمينانى در قلبم ايجاد كرد كه در تمام مدت اسارت عراقى ها نتوانستند يك نقطه ضعفى پيدا كنند. چون برادران آزاده را تهديد به مرگ يا شكنجه مى كردند ومى گفتند اگر صدايتان در بيايد اعدامتان مى كنيم و يا شكنجه مى شويد. اما هر موقع كه به ما اين حرف را مى زدند ما مى گفتيم خب هيچ اشكالى ندارد مردن در دست شما شهادت است و شهادت افتخار ماست. و ديگر آنها لال مى شدند. از طرف ديگر بايد بگويم كه اسارت ما درست مصادف شده بود با يكسرى از اعمال وحشيانه اى كه نيروهاى عراقى در يكى از شهرهاى جنگى با زنان وكودكان داشتند- البته بعدها من متوجه شدم- شهيد رجايى به دليل اين اتفاقات سر وصداى زيادى در سازمان ملل به راه انداخته و رژيم بعث را بعنوان يك رژيم وحشى عنوان كرده بود. لذا براى اينكه آنها نشان دهند اين حرف ها دروغ است، ما را كاملا محفوظ نگه مى داشتند. يعنى زمانى كه ما در زندان الرشيد بوديم، سرباز اجازه نداشت در سلول را بدون اجازه ما باز كند. حتى يك بار يكى از مسئولين زندان كه آمده بود به او گفتيم كه سربازتان ما را اذيت مى كند. بلافاصله پزشك فرستادند و پرس و جو مى كردند كه سرباز ما چه برخوردى با شما كرده و اين مسئله براى آنها خيلى مهم بود. * آيا صليب سرخ از وجود شما در عراق مطلع بود ؟** صليب سرخ تا دو سال از حضور ما در زندان هاى عراق اطلاعى نداشت و از طريق بچه هايى كه از زندان منتقل مى شدند، يا به طرق ديگر ما اعلام موجوديت كرده بوديم. و صليب سرخ متوجه شده بود كه چهار دختر مفقود الاثر ايرانى در زندان هاى عراق هستند. ما براى همين مسئله كه مفقود الاثر هستيم، نوزده روز اعتصاب غذا كرديم و اينها ديدند كه حال ما خيلى بد است. اطلاعات غير مستقيمى به ايران رسيد بود، اما دقيق نمى دانستند كه ما اسير هستيم. در واقع ما نمونه اى براى سرپوش گذاشتن بر خيلى از جنايات آنان بوديم. با حالى كه در دوران اعتصاب غذا داشتيم، ما را تهديد مى كردند. تنها خواسته ما اين بود كه نامه اى براى خانواده هايمان بنويسيم و مى خواستيم كه ما به عنوان اسير جنگى باشيم نه زندانى سياسى. شكنجه هايشان هم اين بود كه هوا را سرد يا داغ مى كردند، يا هوا را قطع مى كردند تا اكسيژن نرسد. يا آب را قطع مى كردند. البته هيچ كدام از اينها تاثيرى بر عزم ما نداشت. نهايتا چون خيلى حال ما بد بود، سازمان اطلاعات عراق، ما را تحويل وزارت دفاع داد. وزارت دفاع وضعيتش فرق مى كرد. و از اين به بعد ما بعنوان اسير جنگى تلقى مى شديم و در اردوگاه ها نگهدارى مى شديم. به دليل ضعف شديد درنتيجه اعتصاب غذا، ما را مدت يك ماه در بيمارستان بسترى كردند. و آنجا صليب سرخ با ما ديدار كرد و اولين ارتباطمان با خانواده هايمان ايجاد شد. * سعى نمى كردند كه شما را از هم جدا كنند ؟** فقط زمان اعتصاب غذا ما را جدا كردند. خب البته نگهدارى ما هم خيلى آسان نبود. آنها فكر مى كردند كه اگر از هم جدا باشيم، نگهدارى ما ساده تر خواهد بود. وقتى كه ما را از هم جدا كردند، به سلول هاى زنان مبارز عراقى فرستادند كه ما اطلاعات زيادى از آنها به دست آورديم. و اين مسئله براى آنها سنگين تمام شد. از طرف ديگر درست در آن زمان تعدادى از مردم عراق، بر عليه آنها شوريده بودند و تعدادى از زندانيان و اسرا كسانى بودند كه بايد مفقود الاثر باقى مى ماندند. پس نگهدارى ما آسان نبود و تقريبا اكثر سلول ها پر بود. مثلا همان سلول هاى سرخ كه ما چهار دختر را در آنها نگهدارى مى كردند با آنكه هرچهار نفرمان لاغر اندام بوديم، وقتى كنار هم مى خوابيديم تمام فضاى سلول را مى گرفتيم و از طرف ديگر بيست تا سى سانتيمتر با ديوار فاصله داشتيم. يك سلول كاملا كوچك. آنها يك سرى محدوديت هايى هم براى مبارزين عراقى وهم براى اسراى ايرانى داشتند و اگر مى توانستند حتما ما را از هم جدا مى كردند. خصوصا ما چهار دختر كه بچه هاى ساكت و آرامى هم نبوديم. بلكه حضور ما در جاى جاى زندان آشوب و حركتى ايجاد مى كرد. به همين خاطر سعى مى كردند ما چهار نفر را ايزوله در گوشه اى نگهدارى كنند كه ارتباطى با كسى نداشته باشيم. *يعنى هيچ ارتباطى با ديگر اسرا نداشتيد ؟** تا دو سال اول نه. فقط در زندان الرشيد كه بوديم، به وسيله علائم مورس با سلول هاى بغلى ارتباط داشتيم. * امكاناتى هم در اختيارتان بود ؟امكانات زيادى در اختيارمان نمى گذاشتند. هرچند كه بين آنها افرادى بودند كه رافت داشتند. يك پزشكيارى در آنجا بود كه ما او را بابا صدا مى زديم. هر موقع مى آمد سراغمان، سر سرباز را گرم مى كرد و يك چيزى به ما مى داد. من حس مى كردم كه او خانواده محجبه اى دارد. و سعى مى كرد نيازهاى ما را تا آنجا كه ممكن است برآورده كند. حمام و دستشويى اوايل مشترك بود و چون متوجه شدند كه ما مى توانيم به وسيله نوشته با ديگر اسرا ارتباط برقرار كنيم ما راجدا كردند. ساعت هوا خورى ما يك ساعت بعد از هوا خورى آنان بود. * صليب سرخ براى شما چه امكاناتى مى آورد ؟صليب سرخ تنها قرآن برايمان آورد. البته اين بزرگترين هديه اى بود كه گرفتيم و به نوبت آن را مى خوانديم. خواندن قرآن باعث شد كه مسائل زيادى براى ما حل شود. بعد شرايطى ايجاد شد كه در بيمارستان خانمى هم يك مفاتيح برايمان آورد. اين مطلب و مطالب ديگر را به خاطر وضعيت رژيم بعث نمى توانستيم بگوييم. چون نگران بوديم كه به طريقى بعثى ها متوجه شوند و او را اذيت كنند. اين مفاتيح را داخل بسته اى در بيمارستان ارتش - كه كاملا زير نظر بود - به ما داد و گفت: مى دانم شما چقدر اين را دوست داريد. وقتى آن بسته را باز كرديم، متوجه شديم كه مفاتيح است. اين كتاب در دوران اسارت به ما و ديگر اسرا خيلى كمك كرد. ادعيه هاى مختلفى را روى كاغذهاى سيگار مى نوشتيم و به اشكال گوناگون به ديگر اسرا مى رسانديم. اين باعث تغيير جو اردوگاه شده بود. حتى يك دفعه درست زمانى كه اين مفاتيح را به برادران داده بوديم، عراقى ها براى تفتيش داخل آسايشگاه رفته بودند. آنها نتوانسته بودند مفاتيح را جا سازى كنند و همينطور روى قرآن گذاشته بودند. بعدها براى من تعريف كرند كه آن موقع يكى از افراد قسى القلب بعثى براى تفتيش آمده بود. و ما بدنمان مى لرزيد كه اگر او متوجه اين كتاب شود چه اتفاقى در اردوگاه مى افتد. ولى به لطف خدا آنها مفاتيح را باز كردند اما متوجه نشدند كه اين قرآن نيست. * از شما به عنوان تبليغات استفاده مى شد يا نه ؟زمانى كه ما در بيمارستان بوديم، از بخش صداى فارسى راديوى عراق به ما گفتند: بياييد با تلفن با خانواده هايتان صحبت كنيد. اين كاملا براى ما واضح بود كه در شرايط جنگى امكان ندارد با كشورمان ارتباط تلفنى برقرار كنيم. پس مى دانستيم كاسه اى زير نيم كاسه است. ابتدا من و خانم آباد رفتيم. يك ضبط صوت گذاشته بوند و فردى كه ظاهرا گزارشگر بخش فارسى راديو عراق بود، به ما گفت مى خواهيم لطفى در حق شما بكنيم تا بتوانيد با خانواده هايتان ارتباط برقرار كنيد. پرسيديم: چطورى گفت: صحبت كنيد. به او گفتيم: قرار بود كه با تلفن صحبت كنيم. گفت: نه ما از اين طريق مى خواهيم صداى شما را بفرستيم. آنها فكر مى كردند ما متوجه نشديم. ما هم به روى خودمان نياورديم و پرسيديم: آيا ما مى توانيم هر صحبتى كه با خانواده هايمان داريم، بگوييم گفت: بله مى توانيد . حالا چه مى خواهيد بگوييد گفتيم: هيچى. مى خواهيم بگوييم. ما را دو سال در زندان نگه داشتند و شكنجه كردند و چه بلاهايى بر سرمان آوردند. يك دفعه اين فرد از كوره در رفت و گفت: نه اين حرف ها چيست كه مى گوييد. خانواده هايتان ناراحت مى شوند. شما بگوييد وضع ما خوب است. از ما پذيرايى مى كنند. ما در هتل هستيم. گفتيم. كدام هتل ما الان در بيمارستانيم و قبل از آن هم در زندان بوده ايم. ما دروغ نمى گوييم. گفت: دروغ نيست. دارند به شما محبت مى كنند. به آنها گفتيم كه اگر قبول كنيد هر آنچه كه خودمان مى خواهيم بگوييم، ما حرف مى زنيم. ما مسلمانيم و دروغ نمى گوييم. از آن به بعد ديگر ما را شناخته بودند. و سعى مى كردند ما را از برنامه هاى تبليغاتى خود دور نگه دارند. * خانم ناهيدى چطور آزاد شديد ؟به ما نمى گفتند كه آزاد مى شويد. بارها افسران ارتشى خودمان با صليب سرخ صحبت كردند كه ما آزاد شويم و خود صليب سرخ مى گفت كه ما با عراق صحبت كرديم اما عراقى ها گفتند اينها بايد اينجا بمانند تا بپوسند و پير شوند چون خيلى ما را اذيت كردند. آزادى ما معجزه اى از طرف امام رضا(ع) بود. هفته قبل از آزادى ام مادرم به مشهد رفته بودند و مادر يكى از دوستان پدرم هم مشهد بودند. و اين دو نفر همديگر را نمى شناختند و مادر دوست پدرم براى من تعريف كرد: من نمى دانستم كه تو اسيرى و نه پدرت را مى شناختم و نه مادرت را. يك روز كه براى زيارت به حرم رفته بودم، رفتم پشت پنجره فولاد و ديدم كه زنى بلند بلند آنجا گريه مى كند و حرف مى زند. من هم گوش مى دادم اين زن مى گفت: يا امام رضا اينها دخترند. اينها را برگردان. ديگر بس است. چقدر تحمل كنند . در همين لحظه ظاهرا مادرم با خودش مى گويد: من چه چيزهايى مى خواهم! مگر مى شود كسى از دست عراقى ها در بيايد امكان ندارد. آن خانم تعريف مى كرد: مادرت آخر سر يك دفعه مثل بچه اى كه يكباره بهانه مى گيرد گفت: اى امام رضا اگر كار نشدنى را بكنى مى گويند معجزه. من كارى ندارم تا هفته ديگر مى خواهم بچه ام اينجا باشد و شروع كرد به گريه كردن به درگاه امام رضا(ع). بعد هم بلند شد و رفت. درست يك هفته بعد - چهارشنبه - من در خانه بودم و اين مادر دوست پدرم گريه مى كرد و مى گفت من از مشهد آمدم تهران و تازه فهميدم كه شما چه كسى هستيد من آمدم به تو بگويم كه تو را فقط امام رضا(ع) نجات داد. بعدها يكبار كه رفته بودم حرم امام رضا(ع) خطاب به امام گفتم: آقا من معجزات شما را نديده ام، يكبار معجزات خودت را به من هم نشان بده. يكدفعه انگار تلنگرى به من خورد كه تو معجزه كرده امام رضا هستى آنوقت مى گويى نديده اى خلاصه خيلى خجالت كشيدم. و واقعا معجزه امام رضا بود. حتى صليب سرخ گفت: ۱۵۰ نفر مى خواهند آزاد شوند كه ۵۰ نفر سهميه اين اردوگاه است. آزادى ۵۰ نفر را صد در صد مى دانم اما براى آزادى شما يك درصد احتمال مى دهم. من مى دانستم كسى كه فكر كند قرار است آزاد شود ديگر نمى تواند در آن محيط دوام بياورد. به همين دليل به بچه ها گفتم: تا زمانى كه يك ناهار يك شام يا صبحانه در ايران سر سفره خانواده نخورده ايد_ باور نكنيد و اصلا به آزادى فكر نكنيد. واقعا ديوانه كننده بود. چون خيلى ها بودند كه به آنها مى گفتند آزاد مى شويد و بعد متوجه مى شدند كه دروغ است و حتى پير مردانى بودند كه سكته كردند و مردند. به خاطر همين ما خيلى بى خيال بوديم. خودشان هم تعجب مى كردند. زمانى كه خواستيم آزاد شويم تمام وسايلمان را سوزانديم. چيز خاصى كه نداشتيم. اما همان ها را هم اگر مى ديدند دردسر مى شد. وسايلمان را در يك بشكه آتش زديم و با همان لباس و كفش اسارت برگشتيم. در واقع آزادى از طرف عراق به دليل تبليغات بود. دهه فجر بود و مى خواستند همراه با اين تعداد اسير_ منافقينى را براى بمب گذارى بفرستند و ما پوششى بر اهداف آنها بوديم. آنها آموزش ديده بودند كه در كجا و چگونه مستقر شوند و اطلاعات را چطور بفرستند. * از خانواده تان نگفتيد. وقتى اسير شديد، آنها چه كردند ؟لحظات و سال هاى سنگينى بر خانواده ام گذشت. چون دو سال مفقود الاثر بودم و حتى فكر مى كردند كه من از بين رفته ام. زمانى كه دنبال جنازه من آمده بودند، يكى به آنها گفته بود: راكتى به آمبولانس آنها خورد و پودر شدند. حتى مى خواستند مراسم ختم براى من بگيرند، ولى امام جماعت مسجد محل به آنها گفت صبر كنيد تا پايان جنگ. به خصوص چون دختر بودم براى مادرم سخت گذشت. وقتى فكر مى كنم كه من خيلى در دوران اسارت سختى كشيدم، مى بينم ده ها برابر من مادرم سختى و رنج كشيد. چون آنها نمى دانستند من كجا هستم. مادرم مى گفت شب ها وقتى همه مى خوابيدند من دعاى توسل مى خوانم و به خانم فاطمه زهرا (س)متوسل مى شدم. تا اينكه بعد از سيزده ماه كه اسير بودم يكى از اسرا نامه اى را براى هلال احمر ايران نوشت. كه به خواهرم بگوييد، خواهرزاده ام فاطمه حالش خوب است و شماره تلفن منزل ما را هم نوشته بود. يا يكى از برادرهاى ديگر اسمى از من در نامه اش آورده بود. و دو سال بعد از اسارت اولين بار خودم نامه نوشتم. * آيا بعد از اينكه آزاد شديد - با توجه به اينكه هنوز جنگ ادامه داشت - باز هم به مناطق جنگى رفتيد ؟** بله رفتم (با خنده). ۵-۶ ماه بعد از آزادى من ازدواج كردم. از طريق يكى از دوستان برادرم كه در دفتر رياست جمهورى بودند اقدام كردم براى گرفتن وقت از حضرت امام كه خطبه عقد را بخوانند. آقاى خامنه اى گفتند: حضرت امام در مقطعى هستند كه فرصت نمى كنند. من سعى مى كنم برايشان وقت بگيرم اگر نشد بيايند من خودم عقدشان مى كنم كه خطبه عقد ما را آقا خواندند. اواخر ديماه سال ۱۳۶۳ در اهواز بودم. همسرم در ستاد پشتيبانى جهاد سازندگى كار مى كرد و من هم در بيمارستان شهيد بقايى فعاليت داشتم. البته همزمان با كار شروع به ادامه تحصيل كردم. خب اوايل جنگ هر كسى هر كارى كه از دستش برمى آمد انجام مى داد اما بعدها برنامه ها منسجم شد و مسئوليت هر كسى مشخص و ديگر اجازه نمى دادند خانم ها به خط جلو بروند. و تنها فعاليت هاى پشت جبهه داشتند. * يادآورى خاطرات تاثير منفى بر روحيه شما ندارد ؟** در زندگى انسان وقايع متعددى وجود دارد كه گاهى به مزاق انسان شيرين و گاهى تل مى آيد. ولى فى نفسه خودش شيرين و تلخ نيست. شيرينى و تلخى نسبى است. و آنچه كه باعث شيرين يا تلخى يك اتفاق است، احساس و برداشت ماست. وقتى انسان يك هدفى در زندگى داشته باشد، و آن حركت براى رضاى خدا باشد، تلخى هايش هم معمولا شيرين مى شود. خب سختى هاى آنجا خيلى سنگين بود، و اگر اين بعد ايمان و يقين به خدا را از اين قسمت اسارت بگيريد، وحشتناك ترين روزهاى زندگى آدم همانجاست. يعنى مواقعى بود كه مى خواستم اين ديوارها را باچنگ و دندان كنار بزنم و فرار كنم. احساس خفگى مى كردم. ولى درست در همان لحظه خداوند سكينه اى را در قلبم مى گذاشت كه احساس مى كردم اين سلول تاريك، گلستان است. و گلستان تر از اين مكان در كره زمين پيدا نمى شود. از طرف ديگر اگر آن بعد يقين و اعتما به خدا را ازاين مسئله برداريم، بله من بايد شب ها كابوس ببينم. اما هر لحظه كه احساس مى كنم آن سختى ها را به خاطر خدا پشت سر گذاشتم، و كسى ناظر بر تك تك اعمال من بوده، و آنكه لحظه لحظه مرا حمايت و هدايت مى كرده، و دلسوزتر از پدر و مادر همراه من بوده، آرامش مى يابم. تك تك اين لحظات را كه يادم مى آيد، دلم براى آن معنويت آن دوران تنگ مى شود. منبع : خبرگزارى مهر
دوشنبه 21 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 221]
-
گوناگون
پربازدیدترینها