واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: توي اتاقم نشسته بودم و يك بوم سفيد نقاشي روبهرويم بود. نميدانستم چه نقاشي اي روي اين بوم سفيد بكشم. صداي باز شدن در آمد. مادرم خسته و كلافه وارد خانه شد و با اينكه خيلي خسته بود، ولي شروع كرد به تميز كردن خانه. آخر، امشب تولد پدرم بود و خودش هم خبر نداشت. من هم نقاشيام را شروع كردم. ساعت دو بعد از ظهر سارا گريهكنان از مهدكودك برگشت. سرويس مهدكودك توي راه خراب شده بود و سارا يك ساعت دير به خانه رسيد. مادرم آنقدر نگران و پريشان شده بود كه فقط ميتوانست سارا را در آغوش بگيرد. من همچنان نقاشيام را ميكشيدم كه صداي شكسته شدن ظرفي از آشپزخانه آمد. سارا ديس سفيد مادر بزرگ را كه رويش گلهاي صورتي و سبز داشت و ما آن را خيلي دوست داشتيم، شكسته بود. مادرم با ناراحتي تكههاي ديس را جمع ميكرد كه يكدفعه داد زد: «اي واي! كيك هم سوخت! حالا چه كار كنم؟» با تمام اين مشكلات و وضع پيش آمده، پدرم ساعت هشت شب از سر كار برگشت و ما براي چند دقيقه، كيك سوخته و ديس شكسته و خانه به هم ريخته را فراموش كرديم، با فشفشه و دست و هورا، غافلگيرش كرديم و تولدش را تبريك گفتيم. نقاشي من هم كامل كامل شده بود. وقتي همگي دور ميز جمع شديم نقاشي را به پدرم هديه كردم. من يك مادر خوشحال و سرحال كشيده بودم، سارا در نقاشي من كلي ميخنديد و با پدرم كه حسابي غافلگير شده بود داشتيم يك كيك خامهاي بزرگ و خوشمزه را كه توي ديس سفيد مادر بزرگ بود، ميخورديم و ساعت هشت در نقاشيام متوقف مانده بود. من لحظهها را روي بوم سفيد زندگي آنطور كه ميخواستم، نقاشي كردم. هنر اشکال گوناگون دارد: شعر، داستان، نقاشی، سینما و... هنرمندانی که در رشتههای مختلف هنر فعالیت میکنند همواره برای خلق هر اثری از زندگی و محیط پیرامون خود الهام میگیرند. برخورد آنها با زندگی متفاوت است. گاهی سعی میکنند زندگی را همانگونه که هست به نمایش بگذارند، البته با شکل هنری خاص خودش. گاهی هم زندگی را آنطور که باید باشد نشان میدهند. این دسته از هنرمندان بیشتر آرمان و آرزویي را که دارند بیان میکنند. به دیگر سخن آنچه را باید باشد در نظر میگیرند. نقاش این داستان هم همین کار را میکند. او ایدهآل و آرمانی را که از زندگی دارد در بوم خود به ثبت میرساند. این موضوع به خوبی در داستان مشهود است. بنابراین نیازی نیست که نویسنده آن را به صراحت بیان کند. جملهای که میگوید: «من لحظهها را روی بوم سفید زندگی آنطور که میخواستم نقاشی کردم.» اضافی است. هر روز صبح كه بيدار ميشد اول سراغ قنارياش ميرفت. آب و دانَش را ميداد. قفسش را تميز ميكرد. كمي نگاهش ميكرد و بعد براي مدرسه رفتن حاضر ميشد. در مدرسه همهاش نگران قناري بود. هر روز از چهچهه زيباي قناري كلي گنجشك و ياكريم در حياطشان جمع ميشدند و به درد دلهاي قناري كوچك گوش ميدادند. قناري كه انگار حضور آنها را احساس ميكرد، بلندتر و غمگينتر ميخواند. ثانيهها، دقيقهها، ساعتها و روزها گذشتند. يك روز صبح دخترك طبق روال هميشگي بيدار شد و به قنارياش سرزد و بعد به مدرسه رفت. اما از آن روز قناري ديگر نخواند. دخترك غصهدار شد. تحمل نداشت قناري محبوب و طلايياش را محزون ببيند. يك روز صبح باز هم به سراغ قناري رفت، اما حال قناري هيچ تغييري نكرده بود. نميدانست چه كند كه پرندهاش دوباره بخواند. دلش ميخواست پرهايش را نوازش كند پس در قفس را آرام باز كرد... قناري رفت! مات و مبهوت مانده بود. به سمت در ورودي دويد. آه... باد در را باز كرده بود. سوز سردي به صورتش خورد. دوروبر را نگاه كرد تا شايد اثري از پرنده ببيند. ناگهان صداي چهچهه آشنايي شنيد. برگشت و صدا را جستوجو كرد. روي سيم چراغ برق! قنارياش در احاطه گنجشكها بود. لبخند را روي صورت پرندهاش احساس كرد. اشكهايش را پاك كرد. قناري چهچههاي كرد و پريد. خنده به صورتش پاشيده شد! نوجوان نويسنده ما گاه و بيگاه همينطور بيخود و بيجهت دست به اين عمل مهيب ميزند و در اصطلاح عرفاني دست به قلم ميگيرد، اما چه منفعت كه نوشتههاي بيمخاطب اين نوجوان ژيگول آنقدر آكبند و دستنخورده در كمدش ميماند كه يا كاغذهايش به زردي ميزند يا وقتي در كمد را باز ميكند، كاغذ فلهاي ميريزد بيرون، طوري كه معلوم نيست اين يك ورق كاغذ صفحه چندم است؟ كدام نوشتهاش است و لامحاله كم ميماند غرق شود در آن همه. به هررو در اين وقت از سال كه نوبت اثاثكشي است، بعد از سركوفتهاي دنبالهدار، دستنوشتهها به باد غضب پدر از گراني اجارهها ميرود و تمامشان الي قليلاً با دستان پدر هنرمند دور ريخته ميشود و صرافتي هم به اين نيست كه بايد كاغذ باطله را از باقي زبالهها جدا كرد. باري، نوجوان ما الهي فداش! انگشت حسرت بر دهان حيرت به فكر فرو ميرود و بعد از ستيز و گريز در درون و برون غصهاش را قورت ميدهد. محكم و مستحكم با عزمي راسخ به نوشتن ميپردازد. اولين داستانش تحت عنوان در باره نوجوان به بيرون از منزل راه مييابد و نويسندهاش ديپلم افتخار يك سيلي آبدار از پدر دريافت ميكند! دومين داستانش با عنوان چه كسي نوجوان را كشت؟ همراه با خود نوجوان با يك اردنگي به بيرون انداخته ميشود و همان در فستيوال جايزه ادبي خندههاي مضحك دوستان را ميگيرد. با اين شرايط خانواده لطف عاليشان مستدام، حال نوجوان ما ميتواند هرچه ميخواهد بنويسد و هر چه ميخواهد نوبل و كهنهبل، هوگو و لوگو كسب كند و نپوسد ميان آن همه رويا ديگر! همشهری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 339]