واضح آرشیو وب فارسی:پایگاه خبری آفتاب: شوهر خاله ام مرا دوست داشت/ وقتی دختر 12 ساله بودم این را فهمیدم!
آن زمان یک قواره پارچه چادری و یک حلقه طلا به عنوان نشان به خانه ما آوردند و این گونه من به نام پسر خاله ام شدم. خاله ام نیز به تازگی فوت کرده بود و همه امور مربوط به خواستگاری را شوهر خاله ام انجام می داد.
آفتابنیوز : از روزی که پی به راز کتک خوردن هایم بردم دیگر آرام و قرار نداشتم تنها موضوع کتک خوردن من نبود بلکه پای زن دیگری به زندگی من باز شده بود تازه فهمیدم که چرا همسرم با کلمات زشت آزارم می دهد و به هر بهانه ای مرا کتک می زند زندگی ام در آستانه نابودی قرار گرفت آن زن را پیدا کردم و به پایش افتادم اما ...
به گزارش آفتاب نیوز به نقل از رکنا، این ها بخشی از اظهارات زن 22 ساله ای است که به اتهام ضرب و جرح عمدی و ترک نفقه از همسرش شکایت کرده است. او در حالی که بیان می کرد اگر طلاق بگیرم سرنوشت دو فرزند کوچکم چه می شود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: وقتی تحصیلات ابتدایی را به پایان رساندم دیگر پدر و مادرم اجازه ادامه تحصیل را به من ندادند چرا که شوهر خاله ام مرا برای پسرش خواستگاری کرده بود.
آن زمان یک قواره پارچه چادری و یک حلقه طلا به عنوان نشان به خانه ما آوردند و این گونه من به نام پسر خاله ام شدم. خاله ام نیز به تازگی فوت کرده بود و همه امور مربوط به خواستگاری را شوهر خاله ام انجام می داد.
به دلیل نسبت فامیلی هیچ مشکلی برای ازدواج ما وجود نداشت و همه امور به خوبی سپری می شد. سه سال بعد از این ماجرا زمانی که 15 سال بیشتر نداشتم مراسم ازدواج ما برگزار شد و من و «حامد» زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم همسرم از همان دوران کودکی به آکروبات بازی علاقه زیادی داشت و مدام کارهای خطرناک می کرد.
بعد از ازدواج هم به همین کارها ادامه داد به طوری که آکروبات بازی در مجالس عروسی و مهمانی های بزرگ شغل او شد. با آن که ما هم سن و سال بودیم اما به دلیل نسبت فامیلی زندگی خوبی داشتیم و من همواره به خانواده همسرم احترام می گذاشتم چرا که شوهرخاله ام مرا خیلی دوست داشت اما این زندگی آرام از حدود یک سال قبل چنان به هم ریخت که گویی روی حباب بنا شده بود از آن روز به بعد همسرم به بهانه های مختلف مرا کتک می زد و در حضور دیگران سرش را بالا می گرفت و می گفت مرا دوست ندارد.
او می گفت چرا گورت را گم نمی کنی و از زندگی من بیرون نمی روی؟! کار به جایی رسید که دیگر مخارج زندگی را پرداخت نمی کرد بارها برادر و مادرم واسطه شدند و ما را آشتی دادند ولی او با بی شرمی تمام، نزد خانواده ام از علاقه نداشتن به من سخن می گفت تا این که روزی به راز کتک خوردن هایم پی بردم و فهمیدم پای یک زن دیگر در میان است.
حامد در یکی از مجالس عروسی با زن مطلقه ای آشنا شده بود که 18 سال از خودش بزرگ تر است اما او با گرفتن مهریه از همسر قبلی خودش صاحب ماشین و خانه و مغازه شده بود. وقتی همسرم فهمید که من متوجه ماجرا شده ام با بی حیایی مقابلم ایستاد و گفت او را به عقد موقت خودم درآورده ام آن زن همه چیز دارد و مرا در مغازه اش نیز شریک کرده است حالا تو چه داری که باید با تو زندگی کنم؟!
با شنیدن این حرف ها بعد از هفت سال زندگی قلبم شکست و خیلی احساس حقارت کردم. آن روز به آدرس آن زن رفتم و به پایش افتادم التماس کردم از زندگی ام بیرون برود و دیگر هدایای گران قیمت برای همسرم نخرد اما او هیچ توجهی به اشک هایم نکرد، فریاد می زدم به دو فرزند کوچکم رحم کن! ولی او در حالی که به چشمان اشکبارم نگاه می کرد گفت: من حامد را دوست دارم و ... با ناامیدی به خانه بازگشتم اما قبل از آن که من چیزی بگویم همسرم دوباره کتکم زد که چرا مزاحم آن زن شده ام و ... شاید اگر در آن سن و سال ازدواج نمی کردم امروز...
۲۶ آذر ۱۳۹۶ - ۰۷:۵۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پایگاه خبری آفتاب]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 79]