واضح آرشیو وب فارسی:گیل نگاه:
گیل نگاه:«تمامروزهایم سیاه بود و هیچ روزنه امیدی نداشتم.به فکر راهی بودم تا بتوانم خودم را از آن جهنمی که پدرم باعثوبانیاش بود، خلاص کنم.منتظر بودم تا در فرصت مناسب نقشه خود را عملی کنم.»جام جم با این مقدمه نوشت؛در یک خانواده فقیر، تنگدست و پرجمعیت بزرگ شدم، پدرم در زمینهای کشاورزی مردم کارگری میکرد و مادرم به بچههای قدو نیم قدش میرسید. فرصت اینکه بخواهد ازلحاظ عاطفی فرزندانش را تأمین کند نداشت، پدرم درواقع همش دنبال بدبختی و سیر کردن شکم عائلهاش بود. در کل آدم کمحوصله و بی اعصابی بود. هر وقت خسته و عصبانی از سرکار به منزل برمیگشت همه ما را به باد فحش و کتک میگرفت.من فرزند سوم خانواده بودم و پنجتا خواهر و برادر دیگر هم داشتم، سیر کردن شکم بچهها آنهم فقط از طریق دستمزد بخورونمیر کارگری سخت بود. متوجه بودم که چقدر پدرم رنج میکشد و کاری هم از دست ما برنمیآید. تحصیلاتم را توانستم تا پنجم ابتدایی ادامه دهم چون پدرم گفته بود نمیتواند خرج تحصیلمان را بدهد!پدرم هر دو خواهر بزرگترم را پشت سر هم شوهر داد و روانه خانه بخت کرد هرچند ازدواجشان از سر ناچاری و اجبار بود برای اینکه نانخور اضافی کم شود.تنها ۱۴ بهار از عمرم را سپری کرده بودم که سروکله یک خواستگار سمج پیدا شد و پدرم درواقع مرا به او فروخت. خواستگارم که مردی ۵۰ ساله به نام سعید بود و به دلیل اختلاف باهمسرش و چزاندن او، فیلش یاد هندوستان کرده بود و قصد تجدید فراش داشت.از همان لحظه فهمیدم تاروپود زندگی مرا با سیاهبختی بافتهاند. سنم کم بود و پدرم کوچکترین توجهی به مخالفتم نکرد. از سر نداری و بدبختی مجبور شدم زن مرد ۵۰ساله بشم که جای پدرم بود، پس از جشن عروسی سادهای که برگزار شد وقتی من و او باهم تنها شدیم از ترس از اتاق عروس فرار کردم چون از قیافهاش متنفر بودم و از او میترسیدم. اما ساعتی بعد پدرم مرا به همان خانه بازگرداند و …زمانی که پا به منزل این مرد گذاشتم تازه آغاز تیرهروزی و بیچارگیام بود. او از زنش خیلی میترسید و من از هر دویشان وحشت داشتم. همسرش مرا مجبور میکرد تمامکارهای منزلش را انجام دهم و اگر حرفی میزدم مرا بهشدت کتک میزد، هر وقت از ظلمهای زنش برایش میگفتم نهتنها توجه نمیکرد بلکه بیشتر نمک روی زخمم میپاشید.شبها تا صبح گریه میکردم طوری که لباسم از اشکهایم خیس میشد و او همچنان در خواب غفلت به سر میبرد. بیشتر از همه صدای خروپفش خیلی گوشخراش بود دلم میخواست بمیرد. هیچ انگیزهای برای زندگی نداشتم فقط و فقط بسان مرده متحرک فرمایشات زنش را اجرا میکردم و دم نمیزدم.تمامروزهایم سیاه بود و هیچ روزنه امیدی نداشتم. به فکر راهی بودم تا بتوانم خودم را از آن جهنمی که پدرم باعثوبانیاش بود، خلاص کنم. منتظر بودم تا در فرصت مناسب نقشه خود را عملی کنم.دلهره عجیبی داشتم از طرفی هم خوشحال بودم که از آن خانه نکبتی و اهلش خلاص میشوم. صبر کردم تا شب شود و اهل خانه بخوابند. وقتی صدای خروپف شوهر زورکی بلند شد فهمیدم به خواب عمیق فرورفته، بنابراین وسایل ضروریام را برداشته و از خانه وحشت، زدم بیرون و خودم را به خیابان رساندم، تا ساعتها در خیابان سرگردان بودم. در پارک نشسته بودم و به آینده مبهم خود میاندیشیدم که ناگهان دستی بر سرم کشیده شد. نگاهم را برگرداندم به سمتش پیرزن مهربانی با نگاه رئوفانه گفت دخترم چرا ناراحتی؟نمیدانم چه شد که داستان زندگیام را برایش تعریف کردم! ناراحت شد و گفت: بمیرم الهی چقدر زجر کشیدی !!! گفت: تنها زندگی میکند خوشحال میشود همراهش به منزلش بروم.چون جایی را نداشتم قبول کردم ولی با ترسولرز!! اینکه گفتهاند در ناامیدی بسی امید است…. پایان شب سیه سپید است، بیراه نگفتهاند. پیرزن مهربان وسیلهای از جانب خدا بود تا مرا نجات دهد.او پسر وکیلی داشت قرار شد وکالت مرا به عهده گرفته و برای جداییام از شوهر بیرحم اقدام قانونی کند. هرچند تا قبل این از لطف و رحمت الهی ناامید بودم ولی فهمیدم خدا جای حق نشسته و به بندههایش نظر میکند. بالاخره با کمک وکیلم توانستم از شوهرم جدا و برای همیشه از شرش راحت شوم.چند ماه بعد از جدایی پسر یکی از اقوام پیرزن مرا دید و ابراز علاقه کرد. او پسر خوب و مومنی بود به همراه خانوادهاش برای خواستگاری آمدند. الان یک سال است که ازدواج کردیم و خدا را شکر زندگی خوبی داریم. پس از سختیهای زیاد آرامش واقعی را به دست آورده و همه این خوشبختی را از لطف و عنایت خدا میدانم.کارشناس مشاوره دراینباره میگوید:در ازدواجهای اجباری که برحسب جبر و بدون اختیار صورت میگیرد، آسیبهای زیادی نهفته است که با گذر زمان آشکار میگردند.در کیس مورد نظر که فقر و تنگدستی عاملی برای چنین ازدواجی بوده، والدین بدون نظرخواهی از فرزندان خود برای رهایی و کم شدن بار زندگی، دست به چنین اقدامیزدند.همچنین بدون در نظر گرفتن فاصله سنی فرزند خود را مجبور به زندگی با مرد ۵۰ ساله کردند، درواقع سند تیرهبختی فرزند خود را امضاء نمودند.کیس مورد نظر از زمانی که پا به آن منزل گذاشت فکر رهایی و فرار را در سر میپروراند و فقط گذر زمان میتوانست دردهای وی را التیام دهد و در پی نقشهای برای فرار بود. بعد از فرار شاید اگر آن پیرزن سر راهش سبز نمیشد سرنوشت طور دیگری برایش رقم میخورد.لذا باید در نظر داشت که بعد از فرار دختران آسیبهای زیادی متوجه فرد میشود. ازآنجاکه آنها سرپناهی ندارند مجبور به قبول هر تعارفی میشوند.در این میان افراد سودجو که در پی شکار چنین افرادی هستند سوءاستفاده کرده و از این دختران برای مقاصد شوم خود استفاده میکنند. اعتیاد، توزیع مواد مخدر، روابط نامشروع از عواقب فرار دختران است. دختران فراری روی بازگشت به خانه را نداشته و تن به هر ذلتی میدهند.
۶ آذر ۱۳۹۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: گیل نگاه]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 177]