واضح آرشیو وب فارسی:پردیس گیم:
چگونه بازیهای رایانهی زندگی من را نجات دادند "به قلم راب گوردون از وبسایت GameRant" Call of Duty زمانی برایم مسالهی مرگ و زندگی بود. شاید برای شما عجیب باشد که از این مجموعه اینگونه یاد کنیم زیرا امروزه حرفهایی که شما از این بازی میزنید فقط فروش است و تعداد بازیکنهای آنلاین اما این واقعیت است، Call of Duty زمانی بخشی از نبردی برای بقا بود: نبرد من. زمانی که نوزده سالم بود، تشخیص دادند که به افسردگی مبتلا هستم. بیماری من ربطی به آسیب روحی یا اتفاقی خاص نداشت. افسردگی اساسا پیامد عدم تعادل شیمیایی در مغز است. وقتی به گذشته نگاه میکنم، میتوانم سالهایی را ببینم که زجر میکشیدم و حتی بیماریام تشخیص هم داده نشده بود و نسبت به علایمش بی اعتنا بودم. زمانی که به دانشگاه رفتم، اوضاع رو به وخامت گذاشت. این وضعیت با فکر خودکشی شروع نشد، و بیشتر علایمی همچون کاهش وزن و اشتها داشتم و به شکل یک اسکلت درآمده بودم. بیخوابی هم امانم را بریده بود اما من به دنبال کمک و مراجعه به روانپزشک نبودم تا اینکه علایم وخیم مربوط به افسردگی به وضوح خودشان را نشان دادند. بنابراین به جلسات درمان و مشاوره رفتم و درمانم تا یک سال طول کشید. نجات پیدا کردن از افسردگی به چند دلیل بسیار دشوار است؛ افکار مربوط به خودکشی همیشه با شما هستند حتی در لحظات روشنِ زودگذر. ولی برای من از بین رفتن حساسیتم بسیار دشوار بود، این وضعیت به خاطر قرصهای ضدافسردگی پیش آمده بود و باعث میشد من هر روز با حس تمام نشدنی نا امیدی دست و پنجه نرم کنم، به شدت از پا در آمده بودم.
جا دارد که از مکانیزمهای دفاعیام بگویم. در اینجور مواقع ، حفظ کردن یک روتین و نظم در زندگی بسیار حیاتی است. علاوه بر کلاسهایم که آنقدرها نمیتوانستند تمرکزم را حفظ کنند، من سعی کردم خودم را مشغول نگه دارم. در یک گروه راک نوازندگی کردم و گرچه کارهایمان خیلی عالی نبود اما حداقل این کار حواسم را پرت میکرد. این را هم اضافه کنم، کسانی که میگویند افسردگی باعث خلق هنر میشود هرگز هیچ کدام از آثار خلاقانهی خجالتآور مرا نشنیدهاند که چنین حرفی میزنند! کار دیگری که میکردم بازی کردن بود. خیلی دوست دارم از بازیهایی حرف بزنم که در مورد سلامت ذهنی و مخصوص این مساله بودند اما فعلا موضوع بحث، این نوع بازیها نیستند. من بازیهای "نقش آفرینی" (RPG) قدیمیای همچون Baldur"s Gate را داشتم. این بازیها خوب حواسم را پرت میکردند اما فایدهی دیگری نداشتند. این خاصیت برخی از بازیهای کلاسیک است، در آنها شما ریتم را متوجه میشوید اما بعد از تجربه کمتر با شما میمانند و شما را درگیر اجتماع میکنند. در این بین بازیهای دیگری را هم رفتم، مثل Duck Tales که حالتی فکری داشت و همینطور بازیهایی مانند Counter Strike. خاطرهی مسیرهای مختلف Dust تا زندهام با من خواهند ماند. به هر حال، همینطور که جلسات درمانم پیش رفتند فهمیدم که باید بیشتر سراغ بازیها بروم. بازیها حتی از آن داروهای تجویزی هم بیشتر برای من مفید بودند. به خوبی توانسته بودم به کمک بازیها، خودم را از ناراحتی دور نگه دارم. هرچه باشد، در بازیها نظمی وجود داشت که در زندگی من نبود. داستان لوله کشی که میخواست با کمک قارچها، پرنسسی را نجات دهد به هیچ عنوان بیمعنیتر از وضعیت من نبود وقتی که مغز خودم میخواست من را به کشتن دهد! حتی فضای مه آلود ترسناک بازیها هم نمیتوانست به ترسناکی صبحهایی باشد که از خواب بیدار میشدم و از اینکه میدیدم هنوز زنده ام ناامید میشدم. سرانجام بازیهای دیگر توانستند به من کمک کنند. بعد شروع کردم که بیشتر با آدمها رابطهی غیر جدی داشته باشم. هیچ وقت انقدر منزوی نبودم، و خوب است بدانید که از بیرون نمیشد وضعیت روحی من را تشخیص داد، من در ظاهر خوب بودم. البته همان طور که گفتم روابطم را در حد کمی نگه داشتم: فیلم تماشا میکردم، در کلاس بحث میکردم و به کلوپ و اجرای موسیقی میرفتم؛ جایی که موزیک بلند بود و حرفها کوتاه. و تلاشم بر این بود که از صورت گرفتن مکالمههای بامعنی جلوگیری کنم، به خاطر خودم و بقیه.
ولی همهی اینها وقتی منو دوستانم بازیهای سبک تیراندازی را شروع کردیم، عوض شد. من مطمئنم که هدف Bungie از ساخت Halo 3 درمان یک بیمار روانی نبود اما این بازی بخشی از فرایند درمانم شد. بازیهای چند نفره از هر نظر تاثیر گذارند، از کنترل روی شخصیتها گرفته تا حرف زدن با دیگران. در واقع این بازی برای من نقطهی عطفی بود. بازیهای چند نفرهای که با هم انجام میشدند از اهمیت خاصی برایم برخوردار بودند و Halo این فرصت را برایم به وجود آورد تا وقتم را با افرادی که به من نزدیک بودند بگذرانم و جا دارد از تمام کسانی که مرا در در این جریان همراهی کردند، عذرخواهی کنم و برای کسانی که در یک Warthog رانندهشان بودم هم متاسفم. اما در کل جالب بود و خوش میگذشت. بازیهای کامپیوتری احساسات را بیدار میکنند. ما با هم بعد از باختن یک مسابقهی آنلاین عصبانی میشدیم، باهم تشویق میکردیم و از همه مهمتر، میخندیدیم. در طی سال قبل از شروع بازی، من خیلی کم خندیده بودم. بازیهای چند نفره ی آنلاین گاهی چالش برانگیز بودند، از آدمهای مختلف آن سر دنیا میشنیدی که کشتن خودت آسان نیست وقتی ذهنت هم به تو همین را به تو میگوید اما بازی کردن با دوستانم حتی در چنین محیطی هم ارزشش را داشت. این که با هم بنشینیم و چندنفره بازی کنیم بخش مهمی از زندگی من بود، چه Halo 3: ODST میبود و چه Rock Band .
و اما مهمترین بازیهایی که در این دوره انجام دادم: Call of Duty 4 : Modern Warfare و Modern Warfare 2. هر چهارتایمان روبه روی یک تلوزیون قدیمی مینشستیم و در دنیای داخل بازی جستجو میکردیم و نقشهها را میخواندیم. ساعات بیپایانی را مشغول بازی کردن میشدیم و هر کدام میتوانستیم تجربیاتمان را به اشتراک بگذاریم. تاثیری که بازیهای Call of Duty روی اعتماد به نفس من و از بین بردن افسردگیام داشتند را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. این بازیها قدم نهایی برای بازگشت مفید من به جامعه بودند. در نهایت جلسات بازی کردن به من کمک کردند تا گاردم را در مقابل انسانهای دیگر پایین بیاورم. به آنها اجازه میدادم نزدیکم شوند، و طوری قلبم را به روی بقیه باز میکردم که فکرش را هم نمیکردم. آرام شدم و فشار افسردگی از رویم برداشته شد، ترس و شک نیز از بین رفت. زمان برد اما در نهایت توانستم زندگیام را به حالت قبل برگردانم. برای برخیها، افسردگی یکباره است، اما برای من فراز و فرود بسیار داشت و بازیهای ویدئویی همیشه وقتی بهشان نیاز داشتم بودند، چه به عنوان وسیلهای برای پرت کردن حواسم و چه برای حفظ روابط دوستی قویام. حتی حالا هم، در لحظات تاریک زندگی، بازی Super Mario 3D World چند نفره میتواند به من کمک کند که به صورت اجتماعی فکر کنم. البته نمیگویم که امثال Halo 3 و Call of Duty: Modern Warfare به تنهایی به من کمک کردند، اما بخش جدایی ناپذیری در فرایند درمان من بودند. هم به من در مقابله با اثرات بیماریام کمک کردند و هم باعث شدند که ارتباطم را با دیگران حفظ کنم، آنهم زمانی که پنهان شدن برایم آسان تر بود و من تا ابد به این خاطر مدیونشان خواهم ماند. ترجمهای از شهرزاد قاسمی
29 مهر 1396
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پردیس گیم]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 147]