واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: زن جوان باور نمیکرد که یک اشتباه این چنین زندگیاش را تحتالشعاع قرار میدهد. نمیخواست حضانت پسر خردسالش را به شوهرش بسپارد و از دوری او رنج میبرد. تصمیم گرفت هر طور شده مانع از این کار شوهرش شود، اما گمان نمیکرد تصمیم عجولانهاش به قیمت جان شوهرش تمام شود و او را اینچنین گرفتار و روانه زندان کند.
خبرنگار تپش با مریم گفتوگویی انجام داده که میخوانید. به همسرت علاقهمند بودی؟ بله. از اوایل ازدواج تا زمانی که هر دو فرزندم به دنیا آمدند همه چیز خوب بود، اما انگار یک دفعه آفت به زندگیمان افتاد. چرا؟ اخلاق و رفتار شوهرم به یکباره عوض شد. دیگر از آن همه عشق و علاقه خبری نبود. آتش به جان زندگیمان افتاده بود. هر روز دعوا بود و درگیری. شیون بود و مشاجره. بچهها دیگر طاقت این همه بدبختی و دعوایمان را نداشتند. درگیریهایمان هر روز بیشتر میشد. حتی میانجیگریهای خانوادههایمان، دوستان و آشنایان هم نتوانستند به این دعوا و مشاجره میان من و شوهرم پایان دهند. هر روز که میگذشت شعله این درگیری بیشتر میشد. میترسیدم این درگیری واختلافها ضربههای روحی بیشتری به فرزندانم که یکی نوجوان و دیگری خردسال بود، وارد کند. آخر یک روز طاقت نیاوردم و درخواست طلاق دادم. بعد از جدایی بچهها پیش تو ماندند؟ بله، اما شوهرم اول حاضر به جدایی نبود، اما با اصرارهایم مجبور شد پای برگه طلاق را امضا کند. حضانت بچهها به من سپرده شد. هرچند حضانت پسرم قرار شد تا 7 سالگی به من سپرده و بعد او را تحویل پدرش بدهم. وقتی پسرم به هفت سالگی رسید، میترسیدم دیر یا زود شوهرم اقدامات قانونی را انجام دهد و حضانت پسرمان را از من بگیرد. حاضر به جدایی از فرزندم نبودم. دوری از او مرا عذاب میداد. نمیتوانستم اجازه دهم او از من دور شود. فکر این دوری مرا عذاب میداد. شوهرت قصد داشت حضانت بگیرد؟ بله. سال گذشته و چند ماه پیش از آن که این نقشه عجولانه را بگیرم، او مدام برایم پیام میفرستاد که آخر حضانت پسرمان را میگیرد. این حرف و حدیثها باعث شده بود که یک روز خوش نداشته باشم. هر شب کابوس جدایی از پسرم را میدیدم. وحشت داشتم. میترسیدم شوهرم دیر یا زود سراغم بیاید و با حکم قضایی حضانت پسرم را از من بگیرد. ساعتها در خانه اشک میریختم. دوری از فرزندم بلای جانم میشد. من و پسرم به هم وابسته بودیم و نمیتوانستم پسر کوچولویم را ازخودم دور کنم. از راه قانونی هم اقدام کرد؟ بله، برایم اخطاریه آمد که باید به دادگاه بروم. زمانی که رفتم و موضوع را پرس و جو کردم متوجه شدم شوهرم درخواست داده تا حضانت پسرکوچولویمان را به عهده بگیرد. دیگر مطمئن بودم که او برنده این پرونده است. دیوانه شده بودم و نمیدانستم باید چه کنم. ماجرا را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم که او وکیلی را به من معرفی کرد تا شاید بتواند با شوهرم حرف بزند و شوهرم را منصرف کند. وکیل با شوهرت حرف زد؟ آنها چند بار با هم ملاقات کردند و تلفنی حرف زدند. مرد وکیل درباره من و وضعیت زندگیام و اینکه نمیتوانم دوری از پسر کوچولویم را تحمل کنم با شوهرم حرف زده بود، اما شوهرم موافق نبود و تصمیم گرفته بود هر طور شده حضانت پسرمان را بگیرد. من با شنیدن این حرفها مستاصل شده بودم. همه امیدهایم بر باد رفته بود. اگر از پسرم دور میشدم دیگر نمیتوانستم دوام بیاورم. شنیدن این حرفها که در دادگاه بازنده میشوم و شوهرم حضانت پسرمان را به عهده میگیرد، هر لحظه عذابم میداد. آتش به جانم افتاده بود. میخواستم هر طور شده مانع شوم که شوهرم حضانت پسرمان را بگیرد. پس نقشه قتل شوهرت را طراحی کردی؟ نه. باور کنید من فقط میخواستم او بترسد نه این که کشته شود. شوهرت چطور به قتل رسید؟ وکیلم خیلی با شوهرم حرف زد تا او را راضی کند که حضانت پسر خردسالمان را به من بدهد، اما شوهرم دستبردار نبود و توجهی نمیکرد. او تصمیم خودش را گرفته بود و فقط حضانت پسرمان را میخواست. برایش مهم نبود که چه بلایی بر سرم میآید. مانده بودم که چه کنم. سپس به ذهنم خطور کرد که هر طور شده شوهرم را مجبور کنم که حضانت بچهام را به من دهد. از وکیلم خواستم حضانتنامهای را تنظیم کنیم و به زور از شوهرم امضا بگیریم که حضانت پسرم را به من واگذار
کرده است. تو در شب جنایت با همدستانت بودی؟ پس از طراحی نقشه قرار شد وکیل و یکی از دوستانش شب جنایت به خانه شوهرم بروند و نقشه را عملی کنند. آنها فقط میخواستند از او امضای حضانت را بگیرند قرار نبود او کشته شود و اینچنین به دردسر بیفتیم. آن شب به دلیل این که مطمئن شوم او در خانه است و کسی پیش او نیست، برای دو فرزندم گل و شیرینی خریدم و آنها را به بهانه دیدن پدرشان به در خانه او بردم. ساعتی پیش او ماندند تا این که با آنها تماس گرفتم و گفتم جلوی در منتظرشان هستم. وقتی دو فرزندم بیرون آمدند، ساعت 10 شب بود که وکیلم و دوستش پا به خانه شوهرم گذاشتند. ساعتی بعد شایان با من تماس گرفت وگفت با شوهرم درگیر شده و او فوت کرده است. با شنیدن این حرف شوکه شدم، باورم نمیشد. بعد چه شد؟ پشت تلفن حرفهایش را باور نکردم و برای این که صحت ماجرا را جویا شوم به ملاقاتش رفتم. زمانی که با هم حرف زدیم، متوجه شدم او و مردی که همراهش بوده با شوهرم حرف زدهاند تا او از حضانت پسرمان منصرف شود، اما او قبول نکرد تا این که به زور از او خواستهاند پای برگه حضانتی را که از قبل آماده کرده بودیم، امضا کند. شوهرم همان موقع متوجه موضوع شده و با داد و فریاد از همسایه درخواست کمک کرده که آنها گلویش را گرفته و دستمال گردنی را وارد دهانش کردند تا صدایش به گوش همسایهها نرسد که متوجه میشوند او نفس نمیکشد. هر کاری کردند او نفس بکشد موفق نشدند. خیلی ترسیده بودند و فرار کردند. با شنیدن این حرفها بود که زندگی بر سرم آوار شد. باورم نمیشد او مرده است. شاید اگر این همه اصرار من نبود، شوهرم اکنون زنده بود. وکیلم و دوستش هم ناخواسته دست به جنایت
نمیزدند. چطور ماجرا لو رفت و دستگیر شدی؟ زمانی که جسد شوهرم کشف شد و جنایت لو رفت. من به عنوان تنها مظنون بازداشت شدم. مدتی سکوت کردم، اما دیگر نتوانستم و تصمیم گرفتم به خاطر دلتنگی بچههایم سکوت خود را بشکنم و اعتراف کنم. بعد هم گفتم که همدستانم ناخواسته به این جنایت دست زدهاند و هیچ کدام از ما نمیخواستیم شوهرم فوت کند. با اعتراف من بود که آنها نیز بازداشت و همگی روانه زندان شدیم. پشیمانی؟ خیلی. تصمیم عجولانه من برای گرفتن حضانت فرزندم باعث شد که شوهرم جانش را ازدست بدهد و دو نفر دیگر هم ناخواسته پایشان به یک جنایت باز شود. اشتباه کردم. ای کاش عجولانه تصمیم نمیگرفتم. دلم برای بچههایم تنگ شده. نمیدانم آنها مرا خواهند بخشید یا نه؟ معصومه ملکی ضمیمه تپش جام جم
جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 05:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 71]