واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: حاشیهها که همیشه مثل قاب قالیهای گل ابریشم، اسلیمیهای درهم تنیده و نقشهای ناب برجسته و براق، ندارند که غوغای طرح و رنگ باشند و نگاه بدزدند و دلبری کنند؛ حاشیهها، گاهی بینقش و نگارند، تیره و تاریک و ترسناک، آخرین سنگر راندههای یک جماعتند؛ جایی برای نخواستنیها، پناهی برای دوست نداشتهها.
حاشیهها که همیشه قشنگ نیستند، گاهی هم زشتند، مثل اطراف شهرهای بزرگ که مردمشان، هر آنچه نمیخواهند جلوی چشم و دم دستشان باشد از مردهها و زندانیها و افیونیها گرفته تا گدایان و دیوانگان را به آنجا تبعید میکنند. ما، از دل حاشیه میآمدیم، توی یک مینیبوس فکستنی غبار گرفته که صندلیهایش بوی عرق تن و چرک میدادند. پیشنهاد آن سفر یک روزه را پنج نفر داده بودند؛ من، سه دانشجوی همرشتهای و یک استاد روانشناسی که باوجود نگرانی مسئولان آسایشگاه روانی خیریه (...)، اصرار کرده بودیم 12 نفر از زنان بیمار مرکز را با مسئولیت خودمان به گردشی یک روزه ببریم؛ یک روز زندگی خارج از حاشیه، یک روز گردش در شهر، رویایی که برای خیلی از زنها محال شده بود. سفر از حاشیه به متن زنها دوست داشتند مثل مسافران یک تور گردشگری شاد به نظر بیایند؛ دلشان میخواست حتی شده یک روز، گذشتهشان را فراموش کنند و مردم هم چیزی ندانند از حال و روزشان که پر از قرص، شربت، شوک الکتریکی، زدوخورد، بیتابی، آشفتگی، به یاد نیاوردن، توهم، هذیان و تبعیدهای مداوم به اتاق فیکس بود. مهمانهای از حاشیه آمده، با لباسهای مندرس یکدست و چشمهایی پف کرده از گریهها و شب بیداریهای طولانی، روزهای قبل را با رنجها، ترسها، کابوسها و دلنگرانیهای کشندهشان پشت درهای آسایشگاه جا گذاشته بودند. من، سه دانشجوی همراه برخلاف آنها و استاد، اما حال خوبشان را باور نداشتیم و از همان ابتدای سفر، چند باری نگاههای نگرانمان به هم گره خورده بود با علامت سوالی بزرگ که میپرسید آیا این سفر اشتباه بود؟ هشدارهای مسئولان آسایشگاه، ترس توی دلمان انداخته بود که شاید در میانه این تفریح یک روزه، آشفتگی یکی از زنها مثل موجی ناگهان بیاید و او را ببرد. چند تصویر از زنها، وقتی از خود بیخود شده بودند را در دورههای کارورزی دیده بودم. گاهی پرستار، روانشناس یا روانپزشکی را کتک میزدند؛ یکی، گوش زنی دیگر را گاز گرفته و کنده بود، یکی وقت آشفتگی اصرار میکرد همه دسیسه کردهایم تا شبی از شبها شکمش را با قیچی بدریم و طفلی را که وجود نداشت از شکمش بیرون بکشیم؛ دو تا از زنها سابقه افسردگی شدید داشتند و نفس کشیدنشان هم مثل هقهق شده بود و دو تای دیگر دردشان اسکیزوفرنی بود، همان چیزی که بیتعارف به آن میگویند جنون مطلق. در همسفری با این گروه، این آدمها که هر کدام را دردی روانی، عزلتنشین و مهجور کرده بود، حق داشتیم دل آشوب باشیم؟ پس چرا پا توی یک کفش کرده بودیم برای سفری یک روزه با آنها؟ شاید با حرفهای استاد روانشناسی دلمان نرم شده بود که میگفت زنها سالهاست بیهیچ جرمی به خارج از زندگی رانده شدهاند بیهیچ همدمی، بیهیچ ارتباطی با آدمهای سالم و زندگی اجتماعی. غوطهور در حال خود ظهر نشده، رسیدیم کاخ گلستان. نگاه غریبهها سنگین بود. کسانی که از سر و وضع زنها حدس زده بودند آنها از آسایشگاه روانی آمدهاند، خیره میماندند به حرکاتشان و با ترس آنها را میپاییدند که مبادا، گزندی به کسی برسانند یا آن طور که توی فیلمها دیدهاند یا از دیگران شنیدهاند یا در قصهها خواندهاند، به ناگاه دیوانگی خفتشان کند و اوضاعشان وخیم شود. تحمل نگاههای مردم، گرچه برای ما پنج نفر که پیشنهادکننده بازدید بودیم، سخت بود ولی زنها عین خیالشان نبود. غرق در سفر بودند، غوطهور در حال، معلق در لذت تماشای رقص رنگ و طرح و زیبایی؛ مجذوب نقشهایی که مسحور میکردند، نوازش میدادند، میرقصاندند و تکتک سلولهایشان را در نوسانی متوازن، آرام میکردند و هر چه جنون بود را میگرفتند و در خود نیست میکردند تا زنها، سبک از بار دردهایی که سالها روی شانهها و دلشان سنگینی میکرد و در تکتک چینهای صورتشان رسوب کرده بود، نظارهگر شوند و لذت ببرند. صورتهای هزار تکهشان را در آینه کاریهای کاخ تماشا میکردند، دست میکشیدند روی کاشیکاریهای چهارصد و چند ساله حیاط، پای پلههای قدیمی مینشستند و گوش میکردند به صدای پرندههای بینام و نشان، با بهت خیره میشدند به دیو و دلبرهای تخت مرمر؛ در خلوت کریمخانی، از پژواک صدایشان وقت آواز خواندن سر ذوق میآمدند، در حوضخانه غرق در رنگها میشدند یا خیره میماندند به ارسی عمارت بادگیر با گچکاریهای ظریف ستونهایش. استاد میگفت «هنر به خودی خود میتواند درمان باشد همانطور که درمان بالذات هنر است.» زنها حرفش را نمیفهمیدند، اما ایمان داشتند که هر چه باشد، درست میگوید. ما میفهمیدیم چه میگوید، اما شک داشتیم به راستیاش. زنها، دیدنیها را با او سهیم میشدند. هر چه به تعجب میانداختشان، نشانش میدادند. شادیهایشان را با او قسمت میکردند؛ حسی که استاد به آن میگفت درک زیبایی محض، در لحظه. خرگوشها در تونل خار ظهر، هر 12 زن و ما پنج نفر همراه، از کاخ گلستان دل کندیم و به خرج استاد، رفتیم رستورانی به قول آنها حسابی، به قول ما گران. پیشخدمت که جلوی در به زنها ادای احترام کرد، یکی از زنها را بغض کرد و گفت «تا حالا کسی به من نگفته بود بفرمایید...» این، همان بود که سابقه افسردگی شدید و خودکشی داشت. گریهاش که بند آمد. داخل که شدیم زنها زیر نگاه تیزبین کسانی که در رستوران نشسته بودند، مثل خرگوشهایی بودند در تونل خار؛ خرگوشهایی که میخواستند بیهیچ زخمی از تونل بگذرند... . آن که گوش بیماری دیگر را پیشتر گاز گرفته بود، به بقیه یاد داد دستمالی روی پا بیندازند تا سوپ، اونیفرمهای مندرسشان را لک نکند. یکی از اسکیزوفرنها، در انتظار آوردن غذای اصلی، برایمان لطیفه گفت؛ لطیفهای که دستکم مربوط به 30 سال پیش بود، درست پیش از آمدنش به آسایشگاه، اما همه خندیدیم. آن که افسردگی حاد داشت از پیشخدمت پرسید چطور با دستمالهای کنار بشقابها، گل درست میکنند... آن که خیال میکرد نمیبریمش شهر رو کرد به استاد و خندهای بیدندان تحویلش داد «دروغ نمیگفتی... خوبه که دروغ نمیگی...» و دست آخر یکی دیگر از اسکیزوفرنها از استادم پرسید «ما خوب به نظر میآییم؟ مثل همه مردم؟» و استادم سر تکان داد با بغض «آره، خیلی... مثل همه مردم...» و زن باز پرسید «پس چرا این طور نگاه میکنند؟» و رفیقش همان که اسکیزوفرنی داشت اخم کرد «چرا از ما میترسند...». زنها که غذایشان را خوردند، قاشقها و چنگالهایشان را مثل وقت آمدن با وسواس کنار بشقابها گذاشتند و یکیشان، همان که همیشه خیال میکرد میخواهیم طفلش را بکشیم، با ذوق دو شمع کوچک روی میز را خاموش کرد و بقیه برایش دست زدند. بازگشتیم غروب، باز توی مینیبوس فکستنی و خاک گرفتهمان نشستیم و از تهران به حاشیهاش برگشتیم، اما زنها دیگر آن زنهای پیش از سفر نبودند چون هر وقت سرخورده و غمگین از مصرف دارو یا شوک گرفتن یا حبس شدن اتاق فیکس، کرخت روی تختهایشان میافتادند و بیپلک زدن به سقف خیره میماندند، یک رویای زیسته داشتند که توی ذهنشان چرخ بزند و دلشان از مرورش غنج برود، خاطرهای از یک روز روشن که در آن شعر خواندند، دست زدند، خندیدند و سفری یک روزه کردند تا ثابت کنند که بیماری روانی، جرم نیست و اگر مردم، به حقوق اجتماعیشان، احترام بگذارند و فرصت زیستن به آنها بدهند، میتوانند کنارشان زندگی کنند، لذت ببرند و زیباییهایی را ببینند که سالهاست به عادت چشم و دل در ندیدن روزمرگیها، از دیدنشان، محروم شدهاند. مریم یوشی زاده - روزنامه نگار ضمیمه چمدان جام جم
جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 04:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 156]