واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: آرزوهاي بزرگ، دستهاي كوچك
وقتي ازدواج كرديم آرزوهاي بزرگي داشتيم. قول داده بوديم براي رسيدن به آرزوهايمان به هم كمك كنيم و...
نویسنده : مريم رضوي
وقتي ازدواج كرديم آرزوهاي بزرگي داشتيم. قول داده بوديم براي رسيدن به آرزوهايمان به هم كمك كنيم و كرديم. قرار بود هر كدام كمي از خواستهها و احساساتش كوتاه بيايد، بهانهگيري نكند، همراه باشد، تا ديگري بتواند خوب درس بخواند، خوب كار كند، بيدغدغه پيشرفت كند. قرارمان بود مايه آرامش و قرار و پيشرفت هم باشيم و بوديم. يك قرار ديگر هم داشتيم؛ تا خودمان احساس خوشبختي نكرديم و دلمان گرم نيست، بچهدار نشويم. هر دو به اين معتقد بوديم كه بچه نياز به تربيت و مراقبت ويژه دارد، معتقد بوديم آن وجود معصوم بايد از هر نظر تأمين شود. نيما ميگفت: تا بزرگ نشدي، بچهدار شدن اشتباه است. هفت سال گذشته بود و ما هنوز هم نه احساس تام خوشبختي داشتيم نه گمان ميكرديم آنقدر بزرگ شدهايم كه بتوانيم يك آدم را به زندگي دعوت كنيم.
كمبودي هم حس نميكرديم. جز اينكه هر زمان يك بچه را بغل مادرش ميديدم قند توي دلم آب ميشد. آنقدر حرفش را نزده بوديم كه برايم دور از دسترس و ترسناك بود. فكر ميكردم مادر شدن كار من نيست.
اما آن روزي كه جواب آزمايش را از متصدي آزمايشگاه گرفتم، سرم گيج رفت، آنقدر كه برايم غيرمنتظره بود. نميتوانستم وضعيت و شرايط را بسنجم و تحليل كنم. نشستم روي صندلي وسط سالن و سعي كردم منطقي باشم. فكر كردم، فكر كردم، فكر كردم، به همه چيز، به خودم، به نيما، به رساله دكتري كه تازه شروعش كرده بودم. به بچهاي كه ناخواسته در وجودم داشت رشد ميكرد، لحظه به لحظه و من را تا اين اندازه مستأصل كرده بود.
گريهام گرفت. گوشيام را روشن كردم و شماره نيما را گرفتم. صداي گرفتهام را كه شنيد، نگران شد، با هقهق و بدون هيچ مقدمهاي گفتم: من حاملهام! سكوت كرد. آنقدر سكوت كرد كه فكر كردم تلفن قطع شده است. چندبار گفتم الو. الو. الو... صدايش جدي و ترسناك شده بود، گفت: سقطش ميكني، نگران نباش.
جا خوردم. چه زود تصميم گرفت. چه زود به نتيجه رسيده، چه بيرحمانه داشت نظرش را ميگفت. گفتم: چي؟ بكشمش؟ زنده است؟ بچه منه؟ گفت: خب پس چرا گريه ميكني؟ پس چرا ناراحتي؟
ـ چون شوكه شدم. چون غافلگير و مستأصل شدم. فكرش رو هم نميكردم. نميدونم چطور از پس درس و زندگي و بچه با هم برآييم.
ـ پس سقطش كن وقتي نميدوني!
ـ آنقدر محكم و كوبنده گفت كه دوباره به گريه افتادم.
ـ نيما من رو نترسون، تو الان جدي هستي؟
ـ صدايش نرم شد، گفت: بايد آخرش رو بهت بگم تا بفهمي چقدر دوستش داري و چقدر ميخواستيش، هميشه ميخواستيش ولي خودت رو گول زدي. تو از همون اول هم آماده مادر شدن بودي. عاشق مادر شدن بودي.
ـ گريهام اوج گرفته بود. نميدونستم از خوشحاليه يا از ناراحتي يا از غافلگيريه يا از شدت دوست داشتن اين مهمون ناخوانده كوچولو...
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۷:۰۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]