واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: پدرم پرچمدار كاروان كربلاييان شد
لشكر فاطميون به رغم شهداي بسياري كه در جبهه دفاع از حرم تقديم كردهاند، همواره از مهجوريت و گمنامي خاصي برخوردارند...
نویسنده : صغري خيل فرهنگ
لشكر فاطميون به رغم شهداي بسياري كه در جبهه دفاع از حرم تقديم كردهاند، همواره از مهجوريت و گمنامي خاصي برخوردارند. برگزاري يادواره شهداي مدافع حرم در اصفهان را فرصتي دانستيم تا به معرفي دو تن از شهداي لشكر فاطميون اهل اصفهان كه به جبهه مقاومت اسلامي پيوسته بودند، بپردازيم. شهيدان دادمحمد رحيمي و سيد مصطفي حسيني.
شهيد داد محمد رحيمي وقتي خبر حمله تروريستها را به حرم حضرتزينب(س) شنيد بيهيچ درنگي راهي شد تا پرچمداركاروان كربلاييان شود. محمد حسن رحيمي فرزند ارشد شهيد اين روزها پرچم پدر را در جبهه فرهنگي در دست دارد و پيگير مسائل و مشكلات خانواده شهداي لشكر فاطميون است.
در ابتدا كمي از خانوادهتان برايمان بگوييد.
پدر متولد 1348 در افغانستان بود. چهار سال بيشتر نداشت كه مادرش را از دست داد و به همراه پدر راهي اصفهان شد تا زندگي جديد خود را در اين شهر آغاز كند. كمي بعد به درخواست و پيشنهاد پدر بزرگ پدر در سال 1371 ازدواج ميكند و حاصل اين ازدواج پنج فرزند، چهار پسر و يك دختر ميشود. پدرمان كارگر سادهاي بود كه هميشه براي كسب رزق حلال تلاش ميكرد.
پدر يك كارگر ساده بود. چطور عزم رفتن كرد و مدافع حرم شد؟
خوب به ياد دارم در همان روزها و شبها كه خبر حمله تكفيريها به حرم حضرت زينب (س) به گوش ميرسيد، پدر بيتاب شده بود. سر سفره افطار نشسته بوديم كه پدر گفت من بايد براي دفاع از حرم بيبي جان بروم. ميگفت اگر واقعاً شيعه اميرالمؤمنين هستيم، اگر واقعاً همه اين سالها زيارت عاشورا خواندنم از روي اعتقاد بوده بايد بروم. مگر نگفتيم كه پدر و مادرم به فدايت. امروز اينها آمدند تا حرم بيبي را خراب كنند و مگر ميشود شيعه امام علي (ع) باشيم و ساكت بنشينيم؟ اين ننگ آور است كه عكسالعملي نشان ندهيم. پيش از رفتن به سوريه پدر بارها و بارها سر سفره افطار از جهاد و رفتن و مدافع حرم شدن صحبت ميكرد. در نهايت هم يك روز قبل از رفتن به سوريه به ما گفت كه ميخواهد راهي شود. ما از اعتقادات پدر اطلاع داشتيم از اينكه جانش را براي حضرت زينب (س) ميدهد. خوب به ياد دارم هر روز عصر جمعه ما را در حياط خانه جمع ميكرد و برايمان روضه حضرت زينب (س) ميخواند و همه ما هم گريه ميكرديم. در نهايت پدر رفت. رفت و بعد از دو ماه و نيم بازگشت. وقتي آمد مرخصي ما او را به زور و اصرار نگه داشتيم. فاميل به او ميگفتند پنج تا بچه را رها كردي به امان خدا و رفتهاي. . . او هم گفت باشد ديگر نميروم. اما پدر آرام و قرار نداشت. همهاش در خانه راه ميرفت و ميگفت شماها نميگذاريد كه من بروم. من آنجا كار دارم چرا ماندهام اينجا؟ من عجله دارم. و دوباره راهي شد...
تا اينكه ماه محرم دو شهيد از اولين شهداي مدافع حرم از لشكر فاطميون را آوردند. ديدن تشييع پيكر اين بزرگواران پدر را هوايي كرد. همزمان هم دوستان و همرزمانش تماس گرفتند كه چرا نيامدي آقاي رحيمي؟ ما لباسهاي رزمت را شسته و آماده كرديم. پدرم خيلي هوايي شد. اصرارهاي ما هم ديگر فايدهاي نداشت مادر ميگفت پدرتان يك جوري شده است، نميتوانيد جلوي پدر را بگيريد ايشان حتماً بايد برود. شب قبل از اينكه مادر اجازه رفتن به پدر بدهد خوابي ميبيند. خواب ديده بود كه دو كاروان به سمت كربلا در حال حركت هستند و مادر جلوي اين كاروانها را گرفته و نميگذارد كه آنها حركت كنند. اما يك آقاي اسب سوار سبزپوش با دو خانم به سمت مادر ميآيند و ميگويند: اين كاروان به كربلا نزديك شده است، مادر سرش را كه بلند ميكند آن طرف گلستان شهداي اصفهان را كه تا به حال هم به آنجا نرفته بود ميبيند و گنبد امام حسين و بينالحرمين را مشاهده ميكند. آن بزرگواران ميگويند:اين كاروان به كربلا نزديك شده بايد بگذاريد برود. شوهر تو پرچمدار اين كاروان است. مادر پدر را در حالي كه پرچم در دست دارد ميبيند. فردا صبح مادر اذن جهاد را به پدر داد و پدر در ميان اشك و دلتنگي خانواده راهي شد. من و مادر پدر را به ترمينال رسانديم، اما گويي مادر دل از پدر نميكند براي همين تا شاهينشهر به دنبال اتوبوس بابا رفتيم.
از نحوه شهادت پدر اطلاع داريد؟
شب قبل از عمليات پدر با مادرم تماس گرفته، وصيت كرده و گفته بود كه ديگر بازنميگردد. فردا عمليات ميشود و پدر در منطقه زمانيه دمشق در 2كيلومتري حرم حضرت زينب (س) در بيستونهمين روز از آذرماه سال 1392 به شهادت ميرسد. بعد از شهادت پدر وصيتنامه و كليپ تصويرياش به دست ما رسيد. پدر در آن وصيتنامه گفته و متذكر شده بود كه من يك جان ناقابلي دارم كه ميخواهم فداي حضرت زينب كنم، اگر امام زمان قبول كند. پدر روز جمعه ظهر با اصابت تركش موشك ابتدا دو پايش قطع ميشود و با اصابت تركش به پشت سرش به شهادت ميرسد.
ميخواهيم از چرايي حضور پدر در جبهه مقاومت اسلامي بيشتر بدانيم؛ چه چيزي ايشان را براي دفاع به سوريه كشاند؟
پدرم خيلي معتقد بود. نماز شب خوان بود و با اعتقاد كار ميكرد. براي خودش يك صندوق آماده كرده بود و مقداري از درآمد روزانهاش را داخل صندوق ميريخت. ميگفت مصيبت امام حسين (ع) براي حضرت زينب (س) بعد از عاشورا شروع ميشود ما ميتوانيم با پول اين صندوق سه شب براي ايشان عزاداري بگيريم. پدر هر ساله سه شب بعد از عاشورا براي امام حسين و حضرت زينب مراسم ميگرفت. بعد از اتفاقات سوريه و عراق دل ماندن نداشت و رفت. ميگفت همه دنيا آمدهاند تا وجهه شيعه را خراب كنند ما بايد در مقابل آنها بايستيم. ميگفت فقط به سر و سينه زدن كه كفايت نميكند بايد ماند و مقاومت كرد. پدر ما با اين اهداف راهي ميدان نبرد شد اما از زمان حضور و شهادت پدر حرفهاي تلخ و آزاردهنده مردم و اطرافيان بيقرارتر و دلتنگترمان ميكند.
اين حرفها از طرف معاندان و افراد ناآگاه همواره بيان شده و دل خانواده شهدا را به درد آوردهاند.
بله؛ نبودنهاي پدر يك طرف و دل آزاري مردم ناآگاه و طعنهزننده يك طرف ديگر. پدر من براي پول و... نرفت. رفت تا امام زمانش را ياري كند. اما ما با صبوري مقاومت ميكنيم و تحمل. وقتي به حضرت زينب (س) و سختيهايي كه ايشان تحمل كردند فكر ميكنيم ميبينيم همه اينها در مقابل مصيبت خانم كه چيزي نيست. رزمندگان و شهداي مدافع حرم با خدا و حضرت زينب (س) معامله كردند.
پدرتان چقدر شهدا و سبك زندگي شهدا را ميشناخت؟
پدر هر زمان كه فرصت دست ميداد به گلزار شهداي اصفهان ميرفت و چند بار هم ما را با خودش همراه كرده بود. ميگفت: اين گلستان شهدا خيلي جاي خوبي است اما حيف كه ما شهيد نميشويم. اينجا جاي آدمهاي خوب خدا است. اينجا جاي شهداست. شهدا كار بزرگي انجام دادهاند، قسمت ما نيست، ما لياقت نداريم. همه اين ارادت و عشق بهانهاي شد تا پدر هم مزد مجاهدتهايش را از شهدا بگيرد.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۹۵ - ۲۱:۴۸
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]