تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829277937




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

«مانی مانستر»، وقتی پول باعث شهرت و فساد می شود - مجله اینترنتی کمونه


واضح آرشیو وب فارسی:کمونه: وقتی جودی فاستر قصد کرد فیلم چهارمش- تریلری اقتصادی درباره شهرت و فساد- را بسازد، بیشتر به فکر درست از آب درآوردن قصه بود تا داشتن یک مشت بازیگر ستاره. اما درنهایت توانست جرج کلونی و جولیا رابرتز را برای بازی در فیلم مجاب کند. فاستر 53 ساله می گوید: «یکی از آن موهبت های بی نظیری بود که از آسمان برای آدم می رسند. حاضر بودم فیلم را در ازای بیست سنت هم بسازم، حاضر بودم هر کاری بکنم که فیلم ساخته بشود». در «مانی مانستر»، کلونی 55 ساله نقش لی گیتس را بازی می کند، مجری تلویزیونی آب زیرکاهی که به مخاطبان توصیه های اقتصادی می کند. در کنارش جولیا رابرتز 48 ساله را داشت که به عنوان تهیه کننده باهوشش، پتی فن، مدام سر در گوش او دارد. ولی وقتی یکی از تماشاگران (جک اوکانل که در «شکست ناپذیر» بازی کرده) همه پس انداز زندگی اش را روی راهنمایی بدی که گیتس کرده شرط می بندد و می بازد، با یک تفنگ و یک بمب به استودیو می اید و در پخش زنده تلویزیونی از گتیس می خواهد که پاسخ گوی اشتباهش باشد. فاستر می گوید: «خیلی این را دوست داشتم که قصه در همین زمان واقعی ما می گذرد، و احساس می کردم خیلی خوب درباره فناوری و چگونگی تلاقی اش با سرگرمی و خبر و زندگی مان، حرف زده است». و چه کسی بهتر از فاستر و کلونی و رابرتز می تواند فیلمی درباره شهرت و رسانه بسازد؟ این سه ابرستاره جهانی یک روز بارانی، همین اواخر، در استودیو سیتی کالیفرنیا دور هم نشستند و از فیلم تازه، خانواده و رابطه چندده ای شان با نورهای صحنه گفتند. جرج، جودی اولین بار چطور سر این فیلم با تو تماس گرفت؟ جرج کلونی: نامه برایم فرستاد. به من گفته بود چیزی تو مایه دوازده دلار دستمزدم است [می خندد]! جولیا رابرتز: نوشته بود «یکی را علامت بزنید: بله، خیر، شاید». کلونی: برای من یک نامه خیلی زیبا فرستاد و کل حرفش این بود که «بیا برویم خوش بگذرانیم». من فیلمنامه را خیلی دوست داشتم، و دلم می خواست با جودی کار کنم، در نتیجه... جودی فاستر: جواب مثبت جرج همه چیز را تغییر داد. کلونی: و بعد رفتیم دنبال جولیا. رابرتز: جرج به من زنگ زد و گفت «یه نگاه به این بنداز». من هم یکی از آن صبح های غریبی را می گذراندم که وقت داشتم بنشینم جای کارهای دیگر، کل یک فیلمنامه را بخوانم. کلونی: البته فقط بخش های خودت را. رابرتز: آره، روی همه دیالوگ های خودم با ماژیک خط کشیدم. و به نظرم آمد خیلی خوب و پیچیده است، و درواقع راجع به انسانیت است، و این که چطور ما همه مان به دنبال چیزی هستیم. خیلی جا خورده بودم. صحنه های خیلی کمی با جرج داری. آیا این به راضی کردن تو کمک کرد؟ کلونی: اره. رابرتز: اصلا توی قراردادم آمده بود. جرج، شخصیت تو، لی گیتس، یک ژورنالیست تلویزیونی است که طوری با امور مالی تا می کند انگار ورزش است، و اصلا برایش اهمیت ندارد این مسئله چه تاثیری روی زندگی مردم می گذارد. به نظرم می آید این دقیقا همان تیپ آدمی است که تو ازش متنفری. کلونی: خیلی از ژورنالیست ها امروزه با خیلی از چیزها مثل ورزش تا می کنند، مثل یک جور سرگرمی. الان دیگر در همه حوزه های اطلاعاتی اوضاع همین طور است. بنابراین چیزی که در مورد این نقش دوست داشتم این بود که نماینده چیزی است ورای آدمی شبیه جیم کریمر. دیدم یک کسی گفته بود جیم کریمر نگران است که دارم نقش او را بازی می کنم. ولی این طور نیست. فاستر: لی گیتس در جهان اقتصاد، همه چیزدان است، و آدم باهوشی است. اما مدت ها پشت نقاب یک آدم مشهور زندگی کرده و یادش رفته به عنوان یک آدم واقعی، چطور کسی بوده. این اتفاقی که اینجا می افتد باعث می شود به یاد بیاورد. جولیا، تو نقش یک تهیه کننده تلویزیونی را بازی می کنی، و مجبور بودی بروی کل زبان تخصصی اتاق کنترل را یاد بگیری. رابرتز: اولین باری که رفتم در یک اتاق کنترل نشستم- یکی از این بخش های خبری محلی سی بی اس توی نیویورک بود- دیدم یک فضای کوچک است با یک عالمه آدم و یک عامله دکمه و یک عالمه نمایشگر. خارق العاده بود. آدم ها با آغوش باز هر سوالی را که ازشان می پرسیدم جواب می دادند و کنحکاوی هایم را تحمل می کردند. من فقط نشسته بودم و همه چیز را تماشا می کردم و پیش خودم فکر می کردم «اوه، این رو حتما برای کار خودم می دزدم». شما در سن های مختلف وارد صنعت سینما شدید. یادتان می آید اولین بار کی بود که از کارهای روی پرده همدیگر باخبر شدید؟ فاستر: در مورد جولیا «پیتزای اسرارآمیز» بود، مسلما. و در یک مهمانی باربیکیو هم دیده بودمش. کلونی: من رفتم برای «پیتزای اسرارآمیز» تست دادم، اما قبولم نکردند. رابرتز: در مورد جرج، سریال «خواهران» بود. تو دوست سلا وارد بودی، فالکونر. خیلی خوش تیپ بودی. کلونی: چه دروغ ها خانم! ایشان «واقعیات زندگی» را تماشا می کرده. رابرتز: آره خب، اما آنجا حواسم به تو نبود. ولی توی خواهران... کلونی: آن موقع ها پشت موی مدل مولتی داشتم. [می خندد]! چیز جالب این است که من و جودی تقریبا هم سنیم، و من سی سال است که کارم بازیگری است. اما جودی، در مقایسه با تو، ماها [جولیا و من] بازیگرهای تازه کاریم. تو از چند سالگی داری بازیگری می کنی؟ فاستر: سه سالگی. رابرتز: توی «تام سایر» نقش بکی را بازی کرده. همین تازگی ها با بچه هایم نگاهش کردیم. فاستر: جدی می گویی؟ جرج و جولیا، اولین جایی که توجهتان به جودی جلب شد، راننده تاکسی بود؟ کلونی: من اجازه نداشتم آن فیلم را نگاه کنم. او اجازه داشته توش بازی کند، ولی من حتی اجازه نداشتم نگاهش کنم. نه، قبل از «راننده تاکس» بود. [رو به فاستر] تو توی «خانواده پارتریج» بودی دیگر، درست است؟ فاستر: بله، توی «خانواده پارتریج» بودم. توی شوی پل لیند هم بود. فاستر: [می خندد] بله، بودم! برنامه تلویزیونی بود به اسم «قصه جنایی»، با دنیس فارینا. برنامه ای بود که مایکل مان ساخته بود. و بعد رفتم «پلیس مفاسد میامی» را بازی کردم. پلیس مفاسد میامی چطور تجربه ای بود؟ رابرتز: یادم می آید داشتم فکر می کردم «خدایا، واقعا باید بفهمم این صحنه چی به چیه». کنار استخر بودیم و من نشسته بودم و داشتم به دیالوگ هایم نگاه می کردم، بعد سرم را بالا کردم و دیدم همه رفته اند. هیچ کس برایش مهم نبود که من داشتم سعی می کردم از ماجرا سر دربیاورم. خیلی سخت بود. جودی، تو کی تصمیم گرفتی کارگردانی کنی؟ فاستر: وقتی بچه بودم، و داشتم در سریال «ماجراهای عاشقانه بابای ادی» بازی می کردم، بیکسبی یکی از اپیزودهایم را کارگردانی کرد. دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد بازیگرها هم اجازه داشته باشند کارگردانی کنند. کلونی: بیل بیکسبی، آدم خوبی بود؟ فاستر: آره، خیلی آدم دوست داشتنی ای بود. کلونی: بیل بیکسبی بابای ایده آل همه بچه ها بود. همه مثل هم فکر می کردیم، می گفتیم «بابا باید این طوری باشه». [کلونی و رابرتز آهنگ متن سریال را می خوانند]. فاستر: اما فکر نمی کردم کارگردانی کردن ممکن باشد، چون فکر می کردم هیچ کارگردان زنی وجود ندارد. کلونی: هیچ کارگردان زنی آن موقع توی تلویزیون نبود؟ فاستر: نه، وقتی من بچه بودم هیچ زنی پشت دوربین نبود. یعنی، بله گاهی گریمورها بودند- و همیشه مدیرهای فیلمنامه نویسی زن بودند- ولی به جز این، هیچ زنی نبود. جرج، ستاره سینما بودن شغل محشری به نظر می رسد؛ چی باعث شد بخواهی کارگردانی کنی؟ کلونی: من خیلی خوب می فهمم که معروف بودن یعنی چه. اگر خوش شانس باشی، ده سالی می توانی کار کنی. گاهی از این خوش شانس تری، و به ندرت پیش می آید که دیگر واقعا خیلی خوش شانس باشی و بتوانی طولانی تر کار کنی. نمی خواستم 55 سالم که شد نگران این باشم که فلان مدیر استودیو درباره ام چه فکر می کند و فکر می کند که ظاهرش چطور شده، و اصلا می توانم دیگر بازی کنم یا نه. می خواستم کنترل بیشتری روی شغلم داشته باشم. جولیا، آیا هرگز به فکر کارگردانی افتاده ای؟ رابرتز: نه. نمی خواهم سر صحنه فیلمبرداری در مرکز آن همه انرژی و سوالی باشم که سمت کارگردان روانه می شود. وقتی «اعترافات یک ذهن خطرناک» را کار می کردیم، جرج مدام سعی می کرد همه به این اشراف داشته باشند که چه اتفاقی دارد سر صحنه می افتد، تا دیگر ما لازم نباشد به ماجرا فکر کنیم. خیلی حس امنیت خوبی بود. چقدر هم سر آن فیلم شیطنت کردیم. در عصر رسانه ای پرسر و صدایی که در آن زندگی می کنیم، شماها موفق شده اید به نسبت زندگی هایی معمولی برای خودتان داشته باشید. چطور این کار را کردید؟ فاستر: آره، واقعا جالب است که ما هر سه تایمان این همه مدت است که توی این کاریم، و هر سه تایمان با وضعیت اخت شده ایم. هرچند جرج یک ذره دیوانه است. [می خندد]! ولی همه مان زندگی های خوبی داریم، و با آدم ها خوب رفتار می کنیم، هنوز هیچ کداممان نرفتهایم توی بولوار هالیوود عربده بکشیم. همه مان برای این که در این مسیر روحی که می تواند نابودکننده باشد، دوام بیاوریم، باید یک سری ابزار تطابقی پیدا می کردیم: مثلا می فهمیدیم چه چیز به فضای عمومی تعلق دارد و چه چیزی نه. هر سه مان نی هایی پیدا کردیم که از سطح آب بالای سرمان رد بشوند تا بتوانیم تنفس کنیم. رابرتز: داشتن دوستان خوب هم کمک می کند. من آدم خارق العاده ای توی زندگی ام هست که یک سری اصول مشخص دارد درباره این که زندگی چطور باید باشد و چه معنایی دارد. و این باعث شده من به تعادل کامل برسم و بتوانم بر زندگی خانوادگی ام تمرکز کنم. هیچ کدام از ما آن کسی را که هستیم با متر کارمان اندازه نمی زنیم. ما شغل های خیلی باحالی داریم، ولی همان طوری زندگی می کنیم که بیشتر آدم ها زندگی می کنند: با عزت و مهربانی، و امیدوارم یک قدری هم خلوت و فضای شخصی. کلونی: امکان ندارد آدم معروفی باشد که دلش برای بعضی جنبه های ناشناس بودن تنگ نشده باشد. هیچ کس برای این ساخته نشده که همیشه مردم به ش نگاه کنند. عمه ام [رزماری کلونی] ستاره بزرگی بود، ولی همه چیز را از دست داد. بعد بازگشت خیلی خوبی داشت، اما دائم الخمر بود و قرص پشت قرص بالا می انداخت، و زمانی که وارد این حرفه شد خیلی دوران بدی را پشت سر گذاشت. می دیدم که چقدر برایش زیان آور بود. من خوش شانس بودم چون شهرت واقعی وقتی سراغم آمد که 33 سالم شده بود. مدت زمانی که زندگی ام معمولی بوده، طولانی تر از زندگی غیرمعمولی ام است. جودی، وقتی راننده تاکسی و جمعه غریب و دختری که پایین خیابان زندگی می کند درآمدند، تو تازه چهارده سالت شده بود. جنبه های منفی این مسئله چه بود؟ فاستر: راستش، همه اش جنبه مثبت بود. داشتن این فرصت که بتوانی مسیری خلاقه برای زندگی ات داشته باشی، این باعث نجات من شد، این که می دانستم جایگاهی دارم ه می توانم برای اندیشه کردن و احساس کردن و کار خوب ساختن ازش استفاده کنم. بنابراین، بله، دوره بزرگ شدن به عنوان ستاره سینما، به نظرم همه اش جنبه های مثبت بود. شاید البته من مثل فضانوردی بودم که می تواند تغییر جاذبه را تاب بیاورد. تو تمام سعی ات را کردی که دو تا پسرت زندگی های معمولی داشته باشند و از جهان فیلمسازی دور باشند. این چه تاثیری رویشان می گذاشت؟ فاستر: پسر بزرگم الان هجده سالش است، و مردم همیشه به شان می گویند: «وای، تو همه زندگیت سر صحنه فیلمبرداری بوده ای». و آنها تو این مایه اند که «اممم، نه راستش. ما تقریبا هیچ وقت سر صحنه نرفتم ایم». من همیشه زندگی ام را به بخش های مختلف تقسیم کرده ام. یک زندگی شغلی داشته ام و یک زندگی خانوادگی. و واقعا همین بوده که باعث شده دوام بیاورم. ولی پسرم حالا، در هجده سالگی، بازیگری برایش جالب شده و می گوید: «چرا منو هیچ وقت با خودت نبردی؟» جولیا، وقتی ماگنولیاهای پولادین و زن زیبا روی پرده آمد، تو 22 سالت بود... کلونی: [خطاب به رابرتز] واقعا 22 سالت بوده؟ یا خدا! هرکدامتان، اگر بخواهید به زمان گذشته بروید و به آدم 22 ساله ای که بودید توصیه ای بکنید، آن توصیه چیست؟ کلونی: می گفتم آن پشت موهای مولت را کوتاه کن، و این که بعدا از این اپل هایی که گذاشته ای پشیمان می شوی [می خندد]! فاستر: من همیشه خیلی نگران بودم. اضطراب به جانم می زد و فکر می کردم آیا می توانم از پس زندگی خودم بربیایم؟ آیا کارم خوب خواهدبود؟ آیا مردم دوستم خواهندداشت؟ کاش همان موقع می دانستم که همه چیز قرار است خوب پیش برود و اضطراب کمکی نمی کند. رابرتز: من می گفتم «صاف بشین» و «یه نصف بسته بیسکوییت که غذا نمی شه». در «مانی مانستر»، کلونی 55 ساله نقش لی گیتس را بازی می کند، مجری تلویزیونی آب زیرکاهی که به مخاطبان توصیه های اقتصادی می کند. در کنارش جولیا رابرتز 48 ساله را داشت که به عنوان تهیه کننده باهوشش، پتی فن، مدام سر در گوش او دارد. ولی وقتی یکی از تماشاگران (جک اوکانل که در «شکست ناپذیر» بازی کرده) همه پس انداز زندگی اش را روی راهنمایی بدی که گیتس کرده شرط می بندد و می بازد، با یک تفنگ و یک بمب به استودیو می اید و در پخش زنده تلویزیونی از گتیس می خواهد که پاسخ گوی اشتباهش باشد. فاستر می گوید: «خیلی این را دوست داشتم که قصه در همین زمان واقعی ما می گذرد، و احساس می کردم خیلی خوب درباره فناوری و چگونگی تلاقی اش با سرگرمی و خبر و زندگی مان، حرف زده است». و چه کسی بهتر از فاستر و کلونی و رابرتز می تواند فیلمی درباره شهرت و رسانه بسازد؟ این سه ابرستاره جهانی یک روز بارانی، همین اواخر، در استودیو سیتی کالیفرنیا دور هم نشستند و از فیلم تازه، خانواده و رابطه چندده ای شان با نورهای صحنه گفتند. جرج، جودی اولین بار چطور سر این فیلم با تو تماس گرفت؟ جرج کلونی: نامه برایم فرستاد. به من گفته بود چیزی تو مایه دوازده دلار دستمزدم است [می خندد]! جولیا رابرتز: نوشته بود «یکی را علامت بزنید: بله، خیر، شاید». کلونی: برای من یک نامه خیلی زیبا فرستاد و کل حرفش این بود که «بیا برویم خوش بگذرانیم». من فیلمنامه را خیلی دوست داشتم، و دلم می خواست با جودی کار کنم، در نتیجه... جودی فاستر: جواب مثبت جرج همه چیز را تغییر داد. کلونی: و بعد رفتیم دنبال جولیا. رابرتز: جرج به من زنگ زد و گفت «یه نگاه به این بنداز». من هم یکی از آن صبح های غریبی را می گذراندم که وقت داشتم بنشینم جای کارهای دیگر، کل یک فیلمنامه را بخوانم. کلونی: البته فقط بخش های خودت را. رابرتز: آره، روی همه دیالوگ های خودم با ماژیک خط کشیدم. و به نظرم آمد خیلی خوب و پیچیده است، و درواقع راجع به انسانیت است، و این که چطور ما همه مان به دنبال چیزی هستیم. خیلی جا خورده بودم. صحنه های خیلی کمی با جرج داری. آیا این به راضی کردن تو کمک کرد؟ کلونی: اره. رابرتز: اصلا توی قراردادم آمده بود. جرج، شخصیت تو، لی گیتس، یک ژورنالیست تلویزیونی است که طوری با امور مالی تا می کند انگار ورزش است، و اصلا برایش اهمیت ندارد این مسئله چه تاثیری روی زندگی مردم می گذارد. به نظرم می آید این دقیقا همان تیپ آدمی است که تو ازش متنفری. کلونی: خیلی از ژورنالیست ها امروزه با خیلی از چیزها مثل ورزش تا می کنند، مثل یک جور سرگرمی. الان دیگر در همه حوزه های اطلاعاتی اوضاع همین طور است. بنابراین چیزی که در مورد این نقش دوست داشتم این بود که نماینده چیزی است ورای آدمی شبیه جیم کریمر. دیدم یک کسی گفته بود جیم کریمر نگران است که دارم نقش او را بازی می کنم. ولی این طور نیست. فاستر: لی گیتس در جهان اقتصاد، همه چیزدان است، و آدم باهوشی است. اما مدت ها پشت نقاب یک آدم مشهور زندگی کرده و یادش رفته به عنوان یک آدم واقعی، چطور کسی بوده. این اتفاقی که اینجا می افتد باعث می شود به یاد بیاورد. جولیا، تو نقش یک تهیه کننده تلویزیونی را بازی می کنی، و مجبور بودی بروی کل زبان تخصصی اتاق کنترل را یاد بگیری. رابرتز: اولین باری که رفتم در یک اتاق کنترل نشستم- یکی از این بخش های خبری محلی سی بی اس توی نیویورک بود- دیدم یک فضای کوچک است با یک عالمه آدم و یک عامله دکمه و یک عالمه نمایشگر. خارق العاده بود. آدم ها با آغوش باز هر سوالی را که ازشان می پرسیدم جواب می دادند و کنحکاوی هایم را تحمل می کردند. من فقط نشسته بودم و همه چیز را تماشا می کردم و پیش خودم فکر می کردم «اوه، این رو حتما برای کار خودم می دزدم». شما در سن های مختلف وارد صنعت سینما شدید. یادتان می آید اولین بار کی بود که از کارهای روی پرده همدیگر باخبر شدید؟ فاستر: در مورد جولیا «پیتزای اسرارآمیز» بود، مسلما. و در یک مهمانی باربیکیو هم دیده بودمش. کلونی: من رفتم برای «پیتزای اسرارآمیز» تست دادم، اما قبولم نکردند. رابرتز: در مورد جرج، سریال «خواهران» بود. تو دوست سلا وارد بودی، فالکونر. خیلی خوش تیپ بودی. کلونی: چه دروغ ها خانم! ایشان «واقعیات زندگی» را تماشا می کرده. رابرتز: آره خب، اما آنجا حواسم به تو نبود. ولی توی خواهران... کلونی: آن موقع ها پشت موی مدل مولتی داشتم. [می خندد]! چیز جالب این است که من و جودی تقریبا هم سنیم، و من سی سال است که کارم بازیگری است. اما جودی، در مقایسه با تو، ماها [جولیا و من] بازیگرهای تازه کاریم. تو از چند سالگی داری بازیگری می کنی؟ فاستر: سه سالگی. رابرتز: توی «تام سایر» نقش بکی را بازی کرده. همین تازگی ها با بچه هایم نگاهش کردیم. فاستر: جدی می گویی؟ جرج و جولیا، اولین جایی که توجهتان به جودی جلب شد، راننده تاکسی بود؟ کلونی: من اجازه نداشتم آن فیلم را نگاه کنم. او اجازه داشته توش بازی کند، ولی من حتی اجازه نداشتم نگاهش کنم. نه، قبل از «راننده تاکس» بود. [رو به فاستر] تو توی «خانواده پارتریج» بودی دیگر، درست است؟ فاستر: بله، توی «خانواده پارتریج» بودم. توی شوی پل لیند هم بود. فاستر: [می خندد] بله، بودم! برنامه تلویزیونی بود به اسم «قصه جنایی»، با دنیس فارینا. برنامه ای بود که مایکل مان ساخته بود. و بعد رفتم «پلیس مفاسد میامی» را بازی کردم. پلیس مفاسد میامی چطور تجربه ای بود؟ رابرتز: یادم می آید داشتم فکر می کردم «خدایا، واقعا باید بفهمم این صحنه چی به چیه». کنار استخر بودیم و من نشسته بودم و داشتم به دیالوگ هایم نگاه می کردم، بعد سرم را بالا کردم و دیدم همه رفته اند. هیچ کس برایش مهم نبود که من داشتم سعی می کردم از ماجرا سر دربیاورم. خیلی سخت بود. جودی، تو کی تصمیم گرفتی کارگردانی کنی؟ فاستر: وقتی بچه بودم، و داشتم در سریال «ماجراهای عاشقانه بابای ادی» بازی می کردم، بیکسبی یکی از اپیزودهایم را کارگردانی کرد. دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد بازیگرها هم اجازه داشته باشند کارگردانی کنند. کلونی: بیل بیکسبی، آدم خوبی بود؟ فاستر: آره، خیلی آدم دوست داشتنی ای بود. کلونی: بیل بیکسبی بابای ایده آل همه بچه ها بود. همه مثل هم فکر می کردیم، می گفتیم «بابا باید این طوری باشه». [کلونی و رابرتز آهنگ متن سریال را می خوانند]. فاستر: اما فکر نمی کردم کارگردانی کردن ممکن باشد، چون فکر می کردم هیچ کارگردان زنی وجود ندارد. کلونی: هیچ کارگردان زنی آن موقع توی تلویزیون نبود؟ فاستر: نه، وقتی من بچه بودم هیچ زنی پشت دوربین نبود. یعنی، بله گاهی گریمورها بودند- و همیشه مدیرهای فیلمنامه نویسی زن بودند- ولی به جز این، هیچ زنی نبود. جرج، ستاره سینما بودن شغل محشری به نظر می رسد؛ چی باعث شد بخواهی کارگردانی کنی؟ کلونی: من خیلی خوب می فهمم که معروف بودن یعنی چه. اگر خوش شانس باشی، ده سالی می توانی کار کنی. گاهی از این خوش شانس تری، و به ندرت پیش می آید که دیگر واقعا خیلی خوش شانس باشی و بتوانی طولانی تر کار کنی. نمی خواستم 55 سالم که شد نگران این باشم که فلان مدیر استودیو درباره ام چه فکر می کند و فکر می کند که ظاهرش چطور شده، و اصلا می توانم دیگر بازی کنم یا نه. می خواستم کنترل بیشتری روی شغلم داشته باشم. جولیا، آیا هرگز به فکر کارگردانی افتاده ای؟ رابرتز: نه. نمی خواهم سر صحنه فیلمبرداری در مرکز آن همه انرژی و سوالی باشم که سمت کارگردان روانه می شود. وقتی «اعترافات یک ذهن خطرناک» را کار می کردیم، جرج مدام سعی می کرد همه به این اشراف داشته باشند که چه اتفاقی دارد سر صحنه می افتد، تا دیگر ما لازم نباشد به ماجرا فکر کنیم. خیلی حس امنیت خوبی بود. چقدر هم سر آن فیلم شیطنت کردیم. در عصر رسانه ای پرسر و صدایی که در آن زندگی می کنیم، شماها موفق شده اید به نسبت زندگی هایی معمولی برای خودتان داشته باشید. چطور این کار را کردید؟ فاستر: آره، واقعا جالب است که ما هر سه تایمان این همه مدت است که توی این کاریم، و هر سه تایمان با وضعیت اخت شده ایم. هرچند جرج یک ذره دیوانه است. [می خندد]! ولی همه مان زندگی های خوبی داریم، و با آدم ها خوب رفتار می کنیم، هنوز هیچ کداممان نرفتهایم توی بولوار هالیوود عربده بکشیم. همه مان برای این که در این مسیر روحی که می تواند نابودکننده باشد، دوام بیاوریم، باید یک سری ابزار تطابقی پیدا می کردیم: مثلا می فهمیدیم چه چیز به فضای عمومی تعلق دارد و چه چیزی نه. هر سه مان نی هایی پیدا کردیم که از سطح آب بالای سرمان رد بشوند تا بتوانیم تنفس کنیم. رابرتز: داشتن دوستان خوب هم کمک می کند. من آدم خارق العاده ای توی زندگی ام هست که یک سری اصول مشخص دارد درباره این که زندگی چطور باید باشد و چه معنایی دارد. و این باعث شده من به تعادل کامل برسم و بتوانم بر زندگی خانوادگی ام تمرکز کنم. هیچ کدام از ما آن کسی را که هستیم با متر کارمان اندازه نمی زنیم. ما شغل های خیلی باحالی داریم، ولی همان طوری زندگی می کنیم که بیشتر آدم ها زندگی می کنند: با عزت و مهربانی، و امیدوارم یک قدری هم خلوت و فضای شخصی. کلونی: امکان ندارد آدم معروفی باشد که دلش برای بعضی جنبه های ناشناس بودن تنگ نشده باشد. هیچ کس برای این ساخته نشده که همیشه مردم به ش نگاه کنند. عمه ام [رزماری کلونی] ستاره بزرگی بود، ولی همه چیز را از دست داد. بعد بازگشت خیلی خوبی داشت، اما دائم الخمر بود و قرص پشت قرص بالا می انداخت، و زمانی که وارد این حرفه شد خیلی دوران بدی را پشت سر گذاشت. می دیدم که چقدر برایش زیان آور بود. من خوش شانس بودم چون شهرت واقعی وقتی سراغم آمد که 33 سالم شده بود. مدت زمانی که زندگی ام معمولی بوده، طولانی تر از زندگی غیرمعمولی ام است. جودی، وقتی راننده تاکسی و جمعه غریب و دختری که پایین خیابان زندگی می کند درآمدند، تو تازه چهارده سالت شده بود. جنبه های منفی این مسئله چه بود؟ فاستر: راستش، همه اش جنبه مثبت بود. داشتن این فرصت که بتوانی مسیری خلاقه برای زندگی ات داشته باشی، این باعث نجات من شد، این که می دانستم جایگاهی دارم ه می توانم برای اندیشه کردن و احساس کردن و کار خوب ساختن ازش استفاده کنم. بنابراین، بله، دوره بزرگ شدن به عنوان ستاره سینما، به نظرم همه اش جنبه های مثبت بود. شاید البته من مثل فضانوردی بودم که می تواند تغییر جاذبه را تاب بیاورد. تو تمام سعی ات را کردی که دو تا پسرت زندگی های معمولی داشته باشند و از جهان فیلمسازی دور باشند. این چه تاثیری رویشان می گذاشت؟ فاستر: پسر بزرگم الان هجده سالش است، و مردم همیشه به شان می گویند: «وای، تو همه زندگیت سر صحنه فیلمبرداری بوده ای». و آنها تو این مایه اند که «اممم، نه راستش. ما تقریبا هیچ وقت سر صحنه نرفتم ایم». من همیشه زندگی ام را به بخش های مختلف تقسیم کرده ام. یک زندگی شغلی داشته ام و یک زندگی خانوادگی. و واقعا همین بوده که باعث شده دوام بیاورم. ولی پسرم حالا، در هجده سالگی، بازیگری برایش جالب شده و می گوید: «چرا منو هیچ وقت با خودت نبردی؟» جولیا، وقتی ماگنولیاهای پولادین و زن زیبا روی پرده آمد، تو 22 سالت بود... کلونی: [خطاب به رابرتز] واقعا 22 سالت بوده؟ یا خدا! هرکدامتان، اگر بخواهید به زمان گذشته بروید و به آدم 22 ساله ای که بودید توصیه ای بکنید، آن توصیه چیست؟ کلونی: می گفتم آن پشت موهای مولت را کوتاه کن، و این که بعدا از این اپل هایی که گذاشته ای پشیمان می شوی [می خندد]! فاستر: من همیشه خیلی نگران بودم. اضطراب به جانم می زد و فکر می کردم آیا می توانم از پس زندگی خودم بربیایم؟ آیا کارم خوب خواهدبود؟ آیا مردم دوستم خواهندداشت؟ کاش همان موقع می دانستم که همه چیز قرار است خوب پیش برود و اضطراب کمکی نمی کند. رابرتز: من می گفتم «صاف بشین» و «یه نصف بسته بیسکوییت که غذا نمی شه».


یکشنبه ، ۱۴آذر۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کمونه]
[مشاهده در: www.kamooneh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 58]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن