تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اگر خداوند بوسیله تو یک نفر را هدایت کند برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه د...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817101169




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

طنز؛ این قسمت: «ملاقات با یک پهلوان!»


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: احمد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رضا  کاظمی در روزنامه شهروند نوشت:

داخل مغازه نشسته بودم و از سر بیکاری توی تلگرام لوس‌چرخ (گردش‌های لوس و بی‌معنی) می‌زدم. همه‌جا پرشده بود از خبرهای مربوط به عکس جنجالی «عباس جدیدی» با پیکر نیمه‌جان مرحوم پورحیدری! پای ماجرا حتی به برنامه رضارشیدپور و ٩٠ هم باز شده بود و تقریبا تمام موجودات زنده روی کره‌زمین از آن خبر داشتند ولی همچنان آقای جدیدی مسئولیتش را نمی‌پذیرفت.
 
درهمین حال و هوا بودم که مرد چهارشانه‌ای با کت و شلوار تیره و عینک دودی و کلاه نقابدار وارد مغازه شد، سرش را پایین انداخته بود ولی چهره‌اش خیلی آشنا می‌زد. معلوم بود که می‌خواهد هویتش را پنهان کند. با صدایی آرام گفت: «یه سلط ماست! نیم‌کیلو تُخ‌مرغ! با یه دبه سیرترشی لطفا». جواب دادم: «چشم، ماست‌رو بی‌زحمت تشریف ببرید از داخل یخچال خودتون بردارید.» همین که آمد به سمت یخچال انتهای مغازه برود، پاهایش به گونی تخمه‌آفتابگردون دم مغازه گرفت و تمام محتویاتش پخش زمین شد. فریاد زدم: «آقا حواست کجاس؟ همه تخمه‌ها‌رو ریختی». نگاهی به اطرافش کرد و گفت: «تخمه؟ کدوم تخمه؟».
 
از پشت دخل بیرون آمدم و جواب دادم: «کدوم تخمه؟ همینا که زیرپاته». زیرپایش را نگاهی انداخت و گفت: «عه، نیست عینک دودی زدم. تخماهاتونم مشکیه. ندیدمش. چرا تخمه‌ها ریختین کف زمین حالا؟». گفتم: «من ریختم؟! پای شما خورد به گونیش». پشت گوشش را کمی خاراند و پاسخ داد: «پای من نبود» و دوباره گوشش را خاراند. آمدم جوابش را بدهم که شکستگی گوش‌هایش نظرم را جلب کرد. کمی روی چهره‌اش فوکوس کردم. بله! خودش بود! پرسیدم:   «آقای جدیدی! شمایید؟». گفت: «جدیدی؟ جدیدی کیه دیگه؟». گفتم: «عباس جدیدی دیگه! کشتی‌گیری معروف و عضو شورای شهرِ معروف‌تر! عینک‌آفتابی و کلاهم پوشیدین که کسی نشناسدتون!». کمی اطرافش را نگاه کرد و گفت: «من جدیدی نیستم. من گلزارم!».
 
با چهره‌ای متعجب گفتم: «کدوم گلزار؟». جواب داد: «محمدرضا گلزار! از ترس خواستگارام مجبور شدم خودمو این شکلی کنم.» از این‌که این‌قدر احمق فرضم کرده بود، شاکی شدم و گفتم: «ای بابا! آقای جدیدی فکر کردی با معلولِ مغزی طرفی؟ بابا عکست توی همه شبکه‌های اجتماعی هست دیگه!». گفت: «عکس چیه؟». گفتم: «همون که با دوربین گوشی می‌گیرن». با چهره‌ای اینا که میگی یعنی ‌چطور پرسید: «گوشی چیه؟ اینا که توی استخر میکنن توی گوششون که آب نره داخلش؟». گفتم: «نخیر! همونایی که باش زنگ میزنن! همینایی که لبش از جیب پیرهنتون زده بیرون. همینایی که باهاش کنار این و اون یادگاری می‌گیرید». دوباره پشت گوشش را خاراند و گفت «عکس؟ من؟ چی؟».
 
با کنایه جواب دادم: «بله همون عکس معروف!». گفت: «کدوم عکس؟ همون عکسی که با دوبنده قرمز روی تشک کشتی درحال فیتیله ‌پیچ‌کردن حریف آمریکایی‌ام؟». پوزم را کج کردم و گفتم: «نخیر! همون عکسی که کنار مرحوم پورحیدری توی بیمارستان گرفتید!». این را که گفتم، عینکش را برداشت و درحالی‌ که چشم‌هایش چهارتا شده بود، گفت: «چی؟ مرحوم پورحیدری؟!». گفتم: «بله! تعجب کردید؟». آب‌دهانش را قورت داد و جواب داد: «آقای پورحیدری فوت کردن؟! وااای». این را گفت و بغض گلویش را گرفت.
 
قطره اشکی هم گوشه چشمش پایین آمد و گفت: «من ساده‌رو بگو! اومده بودم تازه از شما کمپوت و آبمیوه بگیرم برم عیادتشون تازه!». نگاهش کردم و گفتم: «تا اونجایی که من یادمه یه سطل ماست می‌خواستید و نیم‌کیلو تخم‌مرغ و یه دبه سیرترشی!». درحالی ‌که زارزار گریه می‌کرد، گفت: «چی میگی تو؟ این چه طرز خبر مرگ دادن به یه نفره؟ اصلا یادم رفت چی می‌خواستم بخرم. این تخمه‌ها‌رو کی ریخته کف زمین؟ این چه طرز کاسبیه؟ اَه... زنگ بزنم شهرداری بیاد پلمپ کنه مغازه‌تو؟ برو اونور تا نزدم باراندازت کنم!». اینها را گفت و درحالی‌ که همچنین زار‌زار اشک می‌ریخت، از مغازه خارج شد.




۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۲۸





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 103]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن