واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: عارفي كه ميخواست در صف ابراهيميان باشد
حضور علما و روحانيون در جبهههاي جنگ قوت قلب رزمندگان بود. وقتي نيروهاي بسيجي با سن و سال كمشان ميديدند روحانيون با محاسن سفيد و سن و سال بالا بدون كوچكترين ترس و هراسي به منطقه آمدهاند و ابايي از دشمنان ندارند،
نویسنده : احمد محمدتبريزي
حضور علما و روحانيون در جبهههاي جنگ قوت قلب رزمندگان بود. وقتي نيروهاي بسيجي با سن و سال كمشان ميديدند روحانيون با محاسن سفيد و سن و سال بالا بدون كوچكترين ترس و هراسي به منطقه آمدهاند و ابايي از دشمنان ندارند، روحيهاي صد چندان ميگرفتند. آيتالله ميرزا جوادآقا تهراني يكي از علمايي بود كه در دوران دفاع مقدس با حضورش در جبههها حال و هواي خاصي به رزمندگان ميبخشيد. رفتار ساده و خودماني ايشان با رزمندگان زبانزد شده بود.
رهبر معظم انقلاب در بياناتشان در سال 1366 در رابطه با حضور اين عالم روحاني در مناطق عملياتي ميفرمايد: «آن جواني كه ميبيند اين پيرمرد ۸۰ ساله با محاسن سفيد، پشتِ خميده، عصا بهدست آمده پاي خمپاره ايستاده و خمپاره ميزند، اين جوان ديگر ممكن نيست كه از مقابل دشمن برگردد عقب و احساس ترس كند. آقاياني كه بودند ميدانند ديگر، چون خمپاره صدا دارد و معمولاً آن كسي كه خودش خمپاره را مياندازد سرش را ميبرد عقب و گوشها را ميگيرد، ايشان ميگفت خمپاره را كه ميزدم، براي اينكه صداي خمپاره توي گوشم نپيچد، وقتي گلوله خمپاره ميخواست بيرون بيايد فرياد ميزدم اللهاكبر. منظره را مجسم كنيد يك پيرمردِ عالمِ محاسنسفيدي، پاي خمپاره ايستاده هي خمپاره ميزند، هي ميگويد اللهاكبر.»
آيتالله آقا تهراني چهار بار به جبهه رفت و با رزمندگان در عمليات شركت جست كه هر بار حضور ايشان صحنههاي ماندگاري را رقم زده است. وقتي ايشان براي اولين بار عزم رفتن به جبهه كرد، نزديكان گفتند آقا حال شما مساعد نيست و كهولت سن اجازه نميدهد كه در صف رزمندگان اسلام باشيد كه ايشان در پاسخ گفتند: «به اين مسئله واقف هستم اما ميخواهم مثل آن پرستويي باشم كه موقع پرتاب حضرت ابراهيم (ع) به طرف آتش، يك قطره آب به منقار خود گرفته بود و میگفت ميروم اين قطره آب را روي آتش بريزم! به پرستو گفتند: اين قطره آب در اين انبوه آتش كه اثر نميگذارد، پرستو هم گفت: من هم ميدانم تأثير ندارد، اما ميخواهم ابراهيمي باشم. سپس اضافه كردند: من هم ميدانم كه در جبهه تأثير چنداني ندارم اما ميخواهم در صف ابراهيميان زمان باشم.»
آن طور كه در خاطرات جبههها برجاي مانده است، حاج آقا تهراني از اينكه امامت را در نماز جماعت قبول كند، پرهيز ميكرد. رزمندگان نقل كردهاند يكي از شبهايي كه آقا براي سخنراني به تيپ امام جواد(ع) آمده بودند، موقع نماز جماعت قبول نميكردند امام جماعت بايستند. رزمندگان اصرار زيادي ميكنند ولي بياثر بود. در آخر وقتي شهيد برونسي به عنوان فرمانده از آقا ميخواهد كه جلو بايستند و حاجآقا ميفرمايند اگر دستور بدهيد قبول ميكنم. وضعيت طوري ميشود كه نه شهيد برونسي حاضر به دستور دادن بود و نه حاج آقا ميخواست قبول كند. در نهايت با خواهش و اصرار رزمندگان شهيد برونسي با خنده ميگويد: حاج آقا دستور ميدهم شما بايستيد جلو! حاج ميرزا جواد آقا ميفرمايند: چشم فرمانده عزيزم! خودشان درباره پيشنماز شدن در جبهه ميگويند: «ديدم اين جوانها جانشان را در طَبق اخلاص گذاشته و آماده جانبازى هستند، چون از منِ طلبه ناچيز خواستند كه برايشان نماز جماعت بخوانم، شرم كردم كه تقاضاى اين عزيزان را رد كنم.»
تنها خواسته آيتالله آقا تهراني از رزمندگان شفاعت بود. پس از پايان نماز جماعت و سخنرانيها خطاب به رزمندگان ميفرمودند: «حتماً مرا شفاعت كنيد». روزي به جوانى بسيجى كه اصرار داشت همراه مرحوم ميرزا عكس بگيرد، فرمودند: «مشروط به اينكه در قيامت از جواد شفاعت كنى.»
حضور حاج آقا تهراني در جبهه فقط به اقامه نماز و سخنراني معطوف نبود. خاطرات زيادي از پوشيدن لباس نظامي و شليك كردنهاي ايشان موجود است. محمد ناصر راوري در خاطرهاي تعريف ميكند: «حاج آقا گفتند ميخواهم گلوله بيندازم! گلولهها هم سنگين بود و برايشان مشكل بود. لذا كمك كرديم و گلوله را تا كمر وارد لوله خمپاره كرديم و بعد تحويل حاج آقا داديم. ايشان چند ثانيه گلوله را نگه داشتند و اين دعا را زمزمه كردند: «يا محمد يا علي يا علي يا محمد اكفياني فانكما كافيان وانصراني. . . » منتظر مانديم كه صداي ديدهبان از بيسيم بيايد و تصحيح بدهد كه گفت: « اوه! اوه! امروز چكار داريد ميكنيد؟ ديگر به ما احتياجي نداريد!» ايشان نميدانستند كه آميرزا جواد آقا آنجا هستند. خمپاره اول به يك انبار مهمات خورده بود! دومي، سومي، چهارمي و پنجمي هم به همين طريق، همگي به اهداف مهمي برخورد كردند كه ديدهبان به ما خبر ميداد. آن روز هر گلولهاي كه شليك شد، به جاي تصحيح تير، ديدهبان يك متلكي به ما ميانداخت!»
يكي از شاگردان اين عالم رباني در جايي تعريف ميكرد روزى كه در محضر استاد بودم، بقچهاى به من نشان دادند و فرمودند: «در اين بسته، كفن من است، هر وقت به جبهه مىروم، آن را با خود مىبرم و بارها به دوستان گفتهام در جبهه هر كجا كه شهيد شوم يا بميرم، همان جا با همين كفن مرا دفن كنيد و حق نداريد جنازه مرا به مشهد يا جايى ديگر انتقال دهيد.»
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۳۹۵ - ۲۰:۳۸
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 85]