تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835777757
روایت هولناک زنان از روزی که خرمشهر سقوط کرد
واضح آرشیو وب فارسی:الف: روایت هولناک زنان از روزی که خرمشهر سقوط کرد
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۱۳
در خواب و بیداریهای شهلا گرمای دست دختربچهای هنوز میآید و میرود، در وانتی که به بیمارستان خرمشهر رسیده بود. خمپارهای افتاده میان سفره یک خانواده، همه را کشته: «گفتم چرا آوردید بیمارستان، یکراست باید ببرید جنتآباد.» در وانت لحظهای باز و بسته میشود. دستی میافتد روی خاک. دست دختربچهای چهار پنج ساله. شهلا دست را برمیدارد و میگذارد توی وانت: «هنوز گرم بود. بدنم لرزید.» روزنامه «شهروند» با اشاره به سالگرد سقوط خرمشهر، آورده است: «اوایل مهر بود، ١٢ نفری سوار پژوی داییام شدیم و از خرمشهر رفتیم. تا سه چهار ماه از شهلا خبر نداشتیم.» حالا بهناز روبهروی شهلا نشسته و جملههای هم را کامل میکنند: «پس مادر من با شما نبود؟» ... «نه ما جدا بودیم. مادرت با خواهرهات بود.» «همانجا مثل اینکه خمپاره میخورد، یک خواهرم که بچهخواهر دیگرم را بغل کرده بود، بقیه را گم میکند. تا چند ماه بچه شیرخواره از مادرش دور بود و همه فکر میکردند مردهاند. اینها را بعدا برایم تعریف کردند.» شهلا طالبزاده در شهر ماند، یکی از ٢٢دختری شد که محافظ مهمات بودند. از شبی که گفتند ممکن است عراق حمله کند: «از مدتی قبل جنگ، چند روز بود از خانه بیرون نیامده بودیم. گفتند آنهایی که دوره بسیج را تمام کردهاند بیایند دوره سپاه ذخیره شرکت کنند، سال ٥٩ بود.» در دوره آموزشی ١٥ روزه، اطراف شلمچه، از بالای دکلها گشتهای عراق را دیدند و هواپیماهایی که برای شناسایی میآمدند. هنوز جنگ رسما شروع نشده بود. برای خرمشهریها شروع جنگ از همان روزهاست، ٢١شهریور. ٤٥ روز در شهرشان ماندند، نه ٣٥ روز: «در آن روزها شهید هم دادیم. یک هفته از برگشت ما از شلمچه میگذشت که گفتند آنها که دوره دیدهاند خودشان را معرفی کنند، احتمال جنگ هست. اما فکر میکردیم در حد درگیریهای دیگر است، حتی از خانواده خداحافظی نکردیم. پدرم خانه نبود، به مادرم گفتم و رفتم. نیروهای عراقی آمده بودند مرز. فردای آن روز حمله کردند و جنگ شروع شد.» شهلا سالهاست بیخواب است، در آنچه «نه خواب و نه رؤیا» میگوید، بوی سیب میآید و گرمای دست دختربچهای پشت وانت. همان روزها خانواده شهلا از شهر میرفتند. اول فرار کردند سمت نخلستان، با همان لباسهایی که تنشان بود، بدون اینکه شناسنامه، طلا، لباس یا پولی بردارند، بعضی زنها بدون روسری، با روزنامهای بر سر، از خانه بیرون آمدند، از کارون رد شدند و رسیدند به نخلستانها. با بچههای کوچک، گرسنه و بیخواب و تشنه. بهناز میگوید: «رفتیم آن دست آب که میگفتند عراق کمتر میزند، از فردایش نخلستان را هم میزد. هر خمپارهای که میزد دود و گردوخاک بلند میشد و از هم جدا میشدیم. هر کس جانش را برمیداشت و فرار میکرد.» آن طرف نخلستان، میرسند به خانهای، خمپاره افتاده میان سفره شام، همه مردهاند. برای بچههای گرسنه تکه نانی از سفره برمیدارند و فرار میکنند. خمسهخمسه که میآمد، فرصت تکان خوردن به کسی نمیداد. روزی ٥٠٠-٤٠٠ شهید میآمد. همان روزها که به شهلا و دخترهای دیگر اسلحه میدادند که پخش کنند: «اسلحه را با شناسایی میدادند. ستون پنجم زیاد بود. اسلحههایمان که تمام شد یکسری رفتیم کمکهای پشتیبانی، یکسری هم بیمارستانها. کاری بلد نبودیم، فقط برای جابهجایی مجروحان بیمارستان کمک میکردم. اطراف بیمارستان را شدید میزدند.» مردم، هراسان و بیتجربه، صدای خمپاره که میشنیدند نمیدانستند به کدام طرف فرار کنند: «میگفتیم اگر خمپاره زدند خیز بروید و دستتان را بگذارید روی سرتان. بعد شهید جهانآرا خواست برویم از مهمات محافظت کنیم.» مقری در دل بیابان رودخانه که به خرمشهر میرسد، پیچ میخورد و شهر را دو قسمت میکند. قایقها و بلمها روزهای اول مهر بارها مسیر دو سمت شهر را رفتند و برگشتند، با لرز و هراس. خانه کنار رودخانه خالی بود، کسی فرشی روی سنگهای کف خانه نینداخته بود و هیچ وسیلهای دیوارهایش را وقت جابهجایی خراش نداده بود. خانه تازهساز کنار رودخانه بزرگ بود، برای خانوادهای که فرصت نکردند یک بار دور هم در آن بنشینند، مهمات جایشان را گرفتند و در زیرزمین جا خوش کردند. در بیآبی و بیبرقی شهر، شهلا و زنهای دیگر با چند پسر نوجوان شدند نگهبان و وقتهای استراحت روی موکتهایی خشک که کم از کف سنگی خانه نداشت میخوابیدند. در ساختمان تاریک،کوچکترین روشنایی مقر را لو میداد. برای روشن کردن یک شمع باید همه در و پنجرهها را با پتو میپوشاندند. از این طرف رودخانه دیدند مردمی را که وسیله بار خودروهایشان کردند و از خرمشهر دور و دورتر شدند یا مردمی که بدون وسیله تنگ هم نشستند در خودروها یا پیاده و پابرهنه هرچه داشتند گذاشتند و رفتند. روبهرو نخلها بودند و ساختمانهای خراب و نیمهکاره که پایگاه سربازها شد: «همان هفته نخست بیشتر مردم شهر را خالی کردند. برق نبود و غذای فریزرها خراب میشد. هر کداممان رفتیم خانههایمان و فریزرها را خالی کردیم، غذا پختیم برای جبهه یا مسجد جامع. هر کسی غذا نداشت، میآمد مسجد جامع.» شهلا راه که میرود دست به کمر میگیرد. بوی سیب پیچیده در بینیاش، بوی سیب و گرمای دست کودکی: «جفت مقرمان پایگاه سربازها بود که یک روز دیدیم کامیونی پر از سیب رسیده. گفتند از لبنان است. با خودم گفتم چطور از ایران هنوز نیرو نیامده خرمشهر، از لبنان سیب رسیده.» یک هفته در ساختمان کنار رودخانه ماندند و مقرشان لو رفت. جعبههای سنگین اسلحهها را دخترها بار وانت کردند. رفتند سوی دیگر رودخانه، بهش میگفتند کوچشیخ. اینبار مدرسه کوی بهروز شد خانهشان. همان روزها نوشین، یکی از دخترها، رفت خانه لباس بیاورد و بعد برای شهلا تعریف کرد که پدرش سیلیاش زده بود که نماند در خرمشهر. حرفش تمام نشده، منور آمد و آمد، به لباس نوشین گرفت و سوزاند. هوا هنوز گرم بود و میشد از صدای خمپارهها فرار کرد به اطراف و شبها را در جویهای کنار ساختمانهای کوی بهروز گذراند. گاهی یک روز کامل در جویها ماندند. دو ساعت به دو ساعت پاسها عوض میشد. صدای سگهای هار میپیچد در سر شهلا و خبرهایی را به یاد میآورد که پشت هم از نیروها میرسید: محل قبلیمان سقوط کرد، الان شلمچه هستیم، شب تا صبح در کانال بودیم. میپرسد: «آن پسر خرمشهری که زیر تانک رفت اسمش چی بود؟» بهناز جواب میدهد: بهنام محمدی. «یادم هست که آمده بود حیاط مدرسه با پاسدارها بازی میکرد، توی زمین بسکتبال. اسلحهاش از خودش هم بلندتر بود.» لیوان چای را برمیدارد و میگوید: «میدونی چای لیوانی از کجا باب شد؟ از وقتی به جای استکان تو شیشههای مربا چای خوردیم. از آن وقت عادت کردم به لیوانی چای خوردن. تو بیابونها بودیم، این سومین مقرمان بود. گاز هم داشتیم ولی لیوان نداشتیم چای بخوریم. اصلا کل ایران از آنجا عادت کردند به چای لیوانی.» عراق جلو آمد، مدرسه لو رفت، دخترهای لاغر، دوشنبهها و پنجشنبهها روزه گرفتند، افطاریشان کنسرو بود و جعبههای مهمات را گاهی یک نفره یا دو نفره گذاشتند در وانت، زدند به دل بیابان. بین آبادان و خرمشهر، وسط خاکریزهایی که از جاده دید ندارند. خاکریز دایرهشکل یک مسیر رفتوآمد داشت و منبع آب و چادر، چند پتو زیرپایشان و عقرب و مار: «چند پسر ١٦-١٥ ساله هم مثلا مراقب ما بودند، اما از ما کوچکتر، ما شجاعتر بودیم. یک بار از تهران نیرو آمده بود، موشی آمد زیر پای یکی از دخترها، دمش را گرفت و پرت کرد. گفتند شنیده بودیم خواهرها از سوسک میترسند، نمیدانست ما در چه شرایطی در بیابان خوابیدهایم. از خستگی خوابمان میبرد و فکر عقربها نبودیم.» روسری صورتی سرش کرده و مانتوی سیاه. روزهای بیابان وقتی دو هفته از جنگ گذشته بود، همه زنهای محافظ مهمات موهایشان را کوتاهکوتاه کردند: «تمام این مدت حمام نرفته بودیم، لباسهایمان هم لباس سربازی بود. کمرهایمان از کار سنگین سست شده بود، بعدها شهید جهانآرا که دید زیاد کار میکنیم آنقدر گفت تا نیروی جدید آمد. بعد باز هم جایمان را عوض کردند. رفتیم طرف ماهشهر و سربندر.» سقوط یک شهر شهلا چند بار هم به خانه رفت. در محله طالقانی، نزدیک پادگان، جایی که نخستین حملههای عراق را دید. پیرمردها تکوتوک مانده بودند مراقب خانه و زندگیشان: «آن روزها دزد هم بود. گاهی مجروحهایی به بیمارستان میآوردند که موقع دزدی خمپاره خورده بودند. در خانه فقط پدرم بود، گفتم برای چه ماندید؟ بروید. دفعه بعد که رفتم خانه، هیچکس نبود. همه جا خمپاره خورده بود. فرشها را یک گوشه جمع کردم. فکر میکردم برمیگردیم.» از خانهشان کمی پول برداشت و تنها مرغ زنده حیاط را: «پول برداشتم که برای خودمان لباس بخریم. توی ذهنمان نبود که خرمشهری وجود ندارد. از ماهشهر پارچههای ضخیمی مثل کتانهای کلفت خریدیم، خیاطی بلد بودم، راسته بریدم و برای همهمان سارافون دوختم که روی لباس سربازی بپوشیم.» نیروهای عراق گوشههای شهر کمین کرده، در خانهها پنهان شده و جلو میآمدند: «الان فکر میکنم، ما نمیترسیدیم؟» شهر خالی بود، در آتش، در دود، خیابانهای خلوت خمپاره خورده، رازی در خانهها و کوچهپسکوچهها داشتند. سربازهای دشمن را. روزها نیروهای مردمی میزدند به دل دشمن، میراندند عقب، شب دوباره دشمن برگشته بود جای خودش، جنگ نفر به نفر: «آن اوایل توی محله چند تا جوان جمع میشدند و سنگری میساختند و مقاومت میکردند، چند تا کوکتل مولوتوف هم میساختند و پرتاب میکردند. این میشد نیروهای مردمی. بعضی خانمها با نامزدها یا برادرهایشان میرفتند حمله. مثلا یک کسی بود صالح موسوی با همسرش بتول کازرونی سوار وانت میرفتند، خمپارهانداز هم داشتند. صالح هم وقت آرپیجی زدن مثل آرنولد پیراهنش را درمیآورد. حالا سنی هم نداشت، ٢٠ ساله بود.» رویترز، روز ٣ آبان سال ٥٩ نوشت: «در اطلاعیهای که از جانب فرماندهی عالی نظامی عراق انتشار یافت، آمده است ایرانیان روز گذشته (59.8.3)، طی یک تلاش سرسختانه برای پسگرفتن پل استراتژیک ـ که راه خرمشهر و آبادان را به یکدیگر متصل میکند حملهای را آغاز کردند و صد نفر از نیروهای خود را به خاطر این راه از دست دادند.» همان روز تلویزیون اردن اعلام کرد خرمشهر با «پیروزی چشمگیر عراق» بهطور کامل تصرف شده و شهر آبادان هم در محاصره است. شهلا تنها مرغ حیاط را برداشت و سوار وانت شد، کنار سربازها ایستاد و رفت طرف مسجد جامع: «گفتم خمپاره میخورد به حیوان، میمیرد. توی راه جلوی وانت خمپاره زدند و ماشین ایست داد، تکان باعث شد مرغ از بغلم بپرد، من هم پریدم پایین دنبالش. دیدم سربازها همه رفتهاند داخل جوبهای آب، سنگر گرفتهاند. گفتند خواهر کجا میری. گفتم مرغم پرید رفت. گفتند این همه آدم خمپاره میخورند دنبال مرغ میدوی؟ آن موقع سگها وحشی شده بودند، غذا گیرشان نمیآمد. به همه حمله میکردند. مرغ و خروس که جای خود دارد، مردههای قبرستان هم اگر روی زمین میماندند، سگها پارهشان میکردند.» در قبرستان خرمشهر، جنتآباد، وانتوانت کشته میآمد، کسی فرصت غسل دادنشان را، شناساییشان را نداشت: «اسمی از آن همه شهید نیست. بعضیها معلوم نبود جایشان کجاست، یکی میگفت اینجا خاک است، بنیاد شهید میگفت یک جای دیگر. بعضی چند تا قبر داشتند.» جنگ رفته بود طرف گمرک و وسط شهر خالی شده، تنها نقطه زنده مسجد جامع بود. خودروها خیابانها را مارپیچ میرفتند و مجروحها راهی آبادان و اهواز میشدند. بیمارستان خرمشهر امن نبود: «فکر میکردیم شهر را همینطور نگه میداریم.» فردا ٤آبان بود. در مقر ماهشهر بودند که خبر رسید. شهر سقوط کرد. «تا ساعت ٤ صبح اکثر نیروهای موجود در خرمشهر طبق دستور سرهنگ صمدی، فرمانده عملیات خونینشهر، شهر را تخلیه کردند. این نیروها عبارت بودند از ٢٠٠ نفر تکاور و ٤٥٠ نفر از کمیتههای تهران، ولی هنوز در نقاط مختلف شهر مقاومتهایی از طرف برادران پاسدار وجود دارد. قسمتهای زیادی از خونینشهر دست عراقیهاست. از مسجد جامع تا نزدیک پل در دست نیروهای خودی است. مهمات و مواد مورد نیاز برادران، توسط قایق از این سمت کارون به آن سمت برده میشود.» نیروی زمینی ارتش همان شب در گزارش خود اعلام کرد: «دشمن در جبهه خونینشهر تقریبا بر تمام شهر مسلط شده و پل را به کنترل خود درآورده است. نیروی زرهی دشمن در داخل شهر بوده و یک نیروی متحرک قوی، در شمالغرب خونینشهر مستقر میباشند.» سایت شهید مرتضی آوینی در روزشمار جنگ، ٤ آبانماه ٥٩ نوشته است: «اشغال خرمشهر توسط قوای متجاوز بعثی عراق. تجاوز ارتش عراق به ایران با استمداد ٤٨ یگان سازماندهی شده و با برخورداری از پشتیبانی ٨٠٠ قبضه توپ، ٥٤٠٠ دستگاه تانک و نفربر، ٤٠٠ قبضه توپ ضدهوایی، ٣٦٦ فروند هواپیما و ٤٠٠ فروند بالگرد انجام پذیرفت.» کسی که جنگ را نبیند، شادتر است در خواب و بیداریهای شهلا گرمای دست دختربچهای هنوز میآید و میرود، در وانتی که به بیمارستان خرمشهر رسیده بود. خمپارهای افتاده میان سفره یک خانواده، همه را کشته: «گفتم چرا آوردید بیمارستان، یکراست باید ببرید جنتآباد.» در وانت لحظهای باز و بسته میشود. دستی میافتد روی خاک. دست دختربچهای چهار پنج ساله. شهلا دست را برمیدارد و میگذارد توی وانت: «هنوز گرم بود. بدنم لرزید.» شهر سقوط کرده، انبار مهمات پر شده و نیروی کمکی رسیده بود: «دیدیم اینجا دیگر ماندنمان فایده ندارد. برگشتیم خرمشهر. هنوز آن طرف رودخانه، شاید یکسوم شهر دست خودمان بود. بعد در رادیو شنیدم که مادرم رفته بود قم دنبالم میگشت، خبرنگاری به تورش میخورد و مادرم داستان من را میگوید که شاید هنوز هم در منطقه باشد. اسمم را از رادیو آبادان شنیدم، تماس گرفتم، آدرس مادرم را دادند. اما آن موقع بنزین جیرهبندی بود خیلی سخت میشد رفت شهرهای دیگر. بلیت نبود.» یادش میآید تپهای را اطراف مقر ماهشهر، جایی که عصرها میایستاد و غروب خورشید را نگاه میکرد. بهناز دخترداییاش میگوید ما فکر میکردیم یا شهید یا اسیر شده. هر تکه از خانواده در شهری، بیخبر از هم. «تا وقتی جنگ به شهرهای دیگر نرسید کسی نمیفهمید ما چه میگوییم. رفته بودیم اصفهان، در صف نان میگفتند شما آمدید اینجا قحطی آوردید، چرا شهرتان را ول کردید؟ شیراز هم همینطور. یک عده رفته بودند بهبهان، دولت بهشان چادر داده بود، مردم زیر پایشان آب ول میکردند، میگفتند برگردید شهر خودتان. بعد که عراق به اصفهان و شیراز و تهران موشک زد، این حرفها تمام شد.» شهلا نقاش است، دخترش که به سن دانشگاه رسید با هم درس خواندن را شروع کردند. سر کلاسهای فوقلیسانس، استادش که فهمید خرمشهری است گفت حتما باید درباره جنگ کار کنی. شهلا گفته بود نمیخواهم: «جنگ اثر مخربی روی افکارم داشت. ولی گفت باید نقاشی کنی و بریزی بیرون و راحت شوی.» او و بهناز و شاید زنها و مردهای دیگر، برای بچههایشان از جنگ نمیگویند. کسی هم از آنها نمیپرسد: «کسی که جنگ را نبیند شادتر است. ما خیلی دیر میخندیم. من فیلم اکشن دوست دارم ولی فیلمهای جنگ خودمان را که میبینم اذیت میشوم. مادرم اصلا نمیبیند. ما خیلی گریه میکنیم. نمیدانم، شما هم وقتی فیلم جنگ ایران و عراق را میبینید گریه میکنید؟ فکر میکنید اینها فیلم است یا واقعی بوده؟» بعد از آزاد شدن خرمشهر برگشتند شهرشان را ببینند و خاکش را ببوسند. شهر دیگری شده بود. یک زمین صاف، کوه تلنباری از خاک. کوچهها و خیابانها ویران شده، میدان مین. مسیرها کوتاه شده بود، از مسجد جامع تا خانه شهلا شده بود ٥ دقیقه، کوچه و خیابانی نبود که دور بزنند. کسی خانهاش را نمیشناخت، ستاد تخلیه تشکیل شد. هر کسی با یک مامور به محلهاش میرفت، خانهاش را با نشانیها از بین خرابههای بیمرز میشناخت و میدید چه مانده از زندگیاش: «آنجا کویتیپور اولین ممد نبودی را خواند. همه آنهایی که آن روز سینه زدند، بعد از آزادسازی یکییکی شهید شدند.» کنار رودخانه عراقیها تونل ساخته بودند، فرش و یخچال از خانههای مردم برده بودند، لامپ آویزان کرده بودند و زندگی میکردند و تکتیراندازهایشان راحت نیروهای ایرانی را میزدند. شهلا میگوید این چیزها را نمیدانم چرا خراب کردند. یک نشانههایی باید در شهر میماند، مثلا برای آنها که میروند راهیاننور: «یک بار از طرف دانشگاه با راهیاننور رفتم خرمشهر. نگفتم من اهل آنجا هستم. پادگان خرمشهر مقر استراحت بود، پرسیدم شما چند وقته اینجایید، گفتند یک ماه است. پرسیدم تکه شهدا کجاست؟ گفتند نمیدانیم. گفتم یک ماه است اینجا هستید، از اینجا بیرون رفتهاید؟ تکه شهدا با پرچم معلوم است، نرفته بودند در شهر دور بزنند.» میگوید دارند روایتگر تعلیم میدهند که جنگ را تعریف کند، یک چیزی دستشان میدهند که حفظ کنند و بخوانند. میپرسد کسی که در منطقه نبوده چطور میخواهد بگوید آن روزها چطور گذشت؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[مشاهده در: www.alef.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]
صفحات پیشنهادی
خداحافظی تند و تیز جنتی با وزارت/ روایت روحانی از نگرانیها برای بازی ایران و کره/واکنش جالب خانم بازیگر نسبت
تحولات در گذر است و خبر هیچ گاه متوقف نخواهد شد خبرهایی رسمی و گاه غیر رسمی خبرهایی که مورد توجه قرار میگیرد یا ممکن است همه به راحتی از کنار آن بگذرند رسانههای خبری هر یک به فراخور وابستگی جناحی خود خبرهایی را برجسته میکنند و در مواردی هم از کنار آن میگذرند اگر خبرخداحافظی تند و تیز جنتی با وزارت/ روایت روحانی از نگرانیها برای بازی ایران و کره/ عقیم شدن 32درصد از زنان و م
تحولات در گذر است و خبر هیچ گاه متوقف نخواهد شد خبرهایی رسمی و گاه غیر رسمی خبرهایی که مورد توجه قرار میگیرد یا ممکن است همه به راحتی از کنار آن بگذرند رسانههای خبری هر یک به فراخور وابستگی جناحی خود خبرهایی را برجسته میکنند و در مواردی هم از کنار آن میگذرند اگر خبربرای 24 مهر روزی که خرمشهر خونین شهر شد
برای 24 مهر روزی که خرمشهر خونین شهر شد یکی از شاهدان عینی این ماجرا که خود از مدافعان خرمشهر و شاهد لحظات سخت شهادت شیخ قنوتی بود داستان را این طور نقل می کند به گزارش فرهنگ نیوز سالهای جنگ و دفاع مقدس از ماندگارترین روزهای تاریخ این سرزمین است هنوز هم پس از چندین ساروایت متفاوت رسانهها از پیروزی ترامپ و کلینتون در مناظره دوم
روایت متفاوت رسانهها از پیروزی ترامپ و کلینتون در مناظره دوم شناسهٔ خبر 3791990 - دوشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰ ۳۴ بین الملل > آمریکای شمالی jwplayer display inline-block; پس از پایان دومین مناظره نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا رسانه های مختلف این کشور اقدام به معرفیپیروزی پرگل شهرداری بم در لیگ فوتبال زنان
در هفته دوم لیگ برتر فوتبال زنان شهرداری بم در بازی نخست خود با نتیجه پرگل پیروز شد و ذوب آهن دومین شکست خود را رقم زد به گزارش ایسنا هفته دوم لیگ برتر فوتبال زنان با چهار دیدار پیگیری شد و مدافع عنوان قهرمانی توانست با یک نتیجه پر گل پیروز شود شهرداری بم با نتیجه شش بر صفر ازروایتهایی از «قهرمان علقمه»/ روزی که علی(ع) پیشانی ماه را بوسید
تورق عاشورایی روایتهایی از قهرمان علقمه روزی که علی ع پیشانی ماه را بوسید شناسهٔ خبر 3792025 - سهشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵ - ۱۱ ۵۲ فرهنگ > کتاب jwplayer display inline-block; کتاب قهرمان علقمه یکی از کتابهای عاشورایی چاپ شده در دهه ۷۰ است که محوریت مطالب آن شخصیت حضرت اسالم ماندن کودک پس از سقوط هولناک+تصاویر
اکوفارس پسر بچه که تنها سه سال داشت از طبقه سوم یک ساختمان به پائین افتاد و به یک خودرو که در پارک بود برخورد کرد اما به طور شگفت انگیزی نجات یافت این حادثه در شهر کنمینگ بزرگ ترین شهر در استان ینان چین روی داده است شبکه تلویزیونی سی سی تی وی چین تصویر این حادثه هولناکروایت بهناز ضرابیزاده از ادبیات پایداری زنان ایران
در نمایشگاه کتاب فرانکفورت عنوان شد روایت بهناز ضرابیزاده از ادبیات پایداری زنان ایران شناسهٔ خبر 3800943 - پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۵ - ۱۱ ۵۷ فرهنگ > کتاب jwplayer display inline-block; بهناز ضرابی زاده گفت ادبیات پایداری زنان ایران روایتگر زنانی است که همه چیرشان نه خانوادروایت خواندنی از روزی که مصطفی خمینی به امام گفت آقا بلد نیستی بگو بلد نیستم
روایت خواندنی از روزی که مصطفی خمینی به امام گفت آقا بلد نیستی بگو بلد نیستم هادی غفاری عضو مجمع نیروهای خط امام مصاحبهای مفصلی درباره بازرگان موتلفه ترورهای اوایل انقلاب و انجام داده است که بخشهایی از آن در ادامه آمده است به گزارش نامه نیوز هادی غفاری عضو مجمعانتخابات آمریکا؛ روایت سقوط اخلاق
حدود یک سال پیش و قبل از گرم شدن تنور انتخابات ریاست جمهوری بسیاری از تحلیلگران و کارشناسان بر نقش رسانههای اجتماعی تاکید داشتند اما درحالی که کمتر از یک ماه دیگر تا برگزاری این انتخابات باقی مانده بسیاری بر این نکته تاکید دارند که افشاگریها و حاشیههای به وجود آمده مشخصه اص-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها