تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 18 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حسـد ورزى به یکـدیگـر بپـرهیزیـد، زیـرا ریشه کفـر، حسـد است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827463330




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

طنز؛ لانچوکای آقای عبدا…پور!


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: مهرداد نعیمی در وبسایت چیزنا نوشت:

در دوران راهنمایی معلمی داشتیم به نام آقای عبدا…‌پور که سه درس تاریخ، جغرافی و تعلیمات اجتماعی را به ما درس می‌داد! معمولا بچه‌ها این سه درس را جوری می‌خواندند که قربانیِ شلنگِ بزرگش نشوند! تا اینکه یک‌بار والدین یکی از بچه‌ها نسبت به رفتارِ خشونت‌آمیزش شکایت کردند و روز بعدش آقای عبدا…پور بدونِ شلنگ وارد کلاس شد. حس اولین برده‌هایی را داشتیم که از سلطه‌ی اربابِ سفیدپوست‌شان خلاص شده بودند. از قضا همان اولِ کلاس، بصورت رندوم قرعه به نامِ من افتاد تا سوال‌های ناجورش را بپرسد. با اعتماد بنفس رفتم جلوی تخته‌سیاه ایستادم. آقای عبدا…‌پور پرسید: «توی یزد یه درخت ۴۵۰۰ ساله هست که پیرترین موجود زنده‌ی کل دنیاس. بیست سال پیش یه عده رفتن پای درخت اسید ریختن که خشک بشه! ولی یک گروه فرانسوی اومدن با اقداماتی، تونستن درخت رو زنده نگه دارن. اقداماتشون چی بود؟»

شوکه شده بودم. هیچ‌کدام از این کلمات را کلا تا آن‌موقع نشنیده بودم. درخت ۴۵۰۰ساله چیه دیگه؟ چرا اسید پاشیدن؟ اصلا یک لحظه کلا یادم رفت که الان کلاس تاریخ داریم یا جغرافی یا تعلیمات اجتماعی؟ نگاهی به بچه‌ها کردم بلکه یکی تقلب برساند، اما بقیه هم در شوک به سر می‌بردند و الکی کتاب‌ها را ورق می‌زدند! یکی از تهِ کلاس با حرکات دست بهم گفت: «خاک بر سرت شد!»

عبدا..پور داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. گفتم: «آقااا خاااک…»
عبدا…پور: «خاک؟»
گفتم: «خاک‌شو عوض کردن؟»
عبدا…پور: «خُب این یه موردش. ۹ مورد بعدی چی بود؟»
۹ مورد؟ وات ده فااز… بقیه رو از کجا پیدا کنم؟ بامزه‌بازی‌طور گفتم: «بهش شوک دادن؟»
عبدا…پور دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «پس بلد نیستی؟»
گفتم: «میشه بگید الان زنگِ کدوم کلاسه؟»

همه خندیدند. عبدا…پور یقه‌ام را گرفت و بلندم کرد. پاهایم سی سانتی از موزاییک بالاتر رفته بودند. کمی به هوا پرتاب کرد و بعد مُشتی به شکمم زد. جوری پهنِ زمین شدم که همه خندیدند! کلا از همان‌موقع‌ها از خُل و چِل‌بازی خوشم می‌آمد. بلند شدم و گوشه‌ی لبم را پاک کردم و عین فیلم‌ها برایش دست زدم و گفتم: «بد نبود! آفرین»

باز هم همه خندیدند! آقای عبدا…پور چونان بروس‌لی به هوا می‌پرید و لانچوکایش در دستانش ظاهر شد، یعنی وقتی به زمین برگشت، شلنگ داشت دور سرش می‌چرخید. بصورت اسلوموشن که نگاه می‌کردی، شلنگ بدون دخالت دست‌هایش به بیرون جهیده بود. هنوز دقیقا نمی‌دانم چه تکنیکی استفاده کرده بود. آرام گفتم: «آقا به‌خدا من اسید نپاشیدم پای درخت.»

بیست سی ضربه پشتِ سرهم به من زد و دلش آرام نگرفت. گفت «برو حیاط، چند تا گوله برف بردار بیار!» با این تکنیکش آشنا بودیم. سرمای برف، درد شلنگ را چند برابر می‌کرد. گفتم: «آقا سی تا دیگه هم شلنگ بزنید، بابای من حوصله نداره بیاد مدرسه شکایت کنه. خسته‌س لامصب. اگه از اون قضیه عصبانی هستید، سر یکی دیگه خالی کنید.»
گفت: «برو برف بیار»

برای آوردن برف از کلاس خارج شدم، ولی کلا برنگشتم. بعد رفتم دفتر ناظم شکایت کنم. او هم به جرم فرار از کلاس، با کمربند چند ضربه‌‌ی دیگر به سر و صورتم کوبید. حالا امروز در خبرها خواندم که معلمی بخاطر زدنِ سیلی به دانش‌آموزها در تلویزیون عذرخواهی کرده است! واقعا برام سواله دهه شصتی‌ها چرا اینقدر طفلکی بودند. چرا واقعا؟ نه چرا واقعا؟




۲۶ مهر ۱۳۹۵ - ۱۴:۵۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 72]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن