تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835199046
- اسارت یعنی عبادت کامل
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راسخون: اشکش روي پيراهن مي چکد و ندايي مي شنود که يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور/ کلبه ي اخزان شود روزي گلستان غم مخور. پيراهن را در صندوقچه مي گذارد و ياد و خاطر فرزند دلبندش را در صندوقچه ي قلبش براي هميشه زنده نگه مي دارد.مي گويم:شما؟مي گويد: رسول خوشحالپورمي گويم: آزاده يا جانبار؟مي گويد: آزاده مي گويم: چند سال؟مي گويد: 2سالمي پرسم: چه شد که عازم جبهه هاي حق عليه باطل شدي؟مي گويد: جشن آزاد سازي خرمشهر بود داخل خيابانها غلغله بود از جمعيت مردمي که شيريني پخش مي کردند نقل مي پاشيدند وبه هم ديگر تبريک مي گفتند. آنجا بود که شور و اشتياق جبهه در ذهنم جرقه زد و با خود گفتم، دين بزرگي بر گردنم است که بايد ادا کنم.تصميم براي رفتن به جبهه ، مصادف بود با خدمت مقدس سربازيم ، آماده ي رفتن شدم و پس از گذراندن دوره آموزشي در مرزهاي ايران و شوروي در پايگاه مرزي خدمت کردم پس از آن عازم جبهه هاي جنوب شدم ، و سه ماهي رو در اميديه اهواز بودم ، پس از آن به فکه اعزام شدم و حدود يکسال و دو ماه هم در فکه خدمت کردم.مي پرسم: مسئووليتان در فکه چه بود؟مي گويد: خط نگهدار بودم.با تعجب مي گويم: خط نگهدار!مي گويد: بله! خط نگهدار.مي پرسم خط نگهدار يعني چه؟مي گويد: يعني با دوربين هاي ديده باني مرتب منطقه و عراقي ها را زير نظر داشتم. در يکي از ديده باني ها متوجه شدم عراقي ها در منطقه نيرو و مهمات سنگين پياده مي کنند و قصد حمله دارند تا آومديم به خود بجنبيم و خودمون رو آماده کنيم براي حمله ، عراقيا حمله کردند. تاريخ 67/4/21 ساعت 6 صبح بود که يک هواپيماي عراقي با فاصله تا زمين در آسمان ايران به پرواز درآمد و بعد از برگشت به طرف عراق متوجه شديم چهار لکه ي سياه در آسمان ديده مي شود. در همين حين بود که زنگ تلفن صحرايي به صدا درآمد و گفت: عراقيا شيمايي زده اند. فوراً لباس هاي ضد شيميايي رو پوشيديم و آمپول هاي ضد شميايي رو تزريق کرديم.در منطقه اي که عراقي ها شيميايي زده بودند 3 لشکر در آنجا مستقر بود. لشکر 21 حمزه، لشکر 77 خراسان و لشکر انصار 2 ژاندارمري که من درآن بودم. ما از ساعت 6صبح تا 12 ظهر زير آتش سنگين عراقيا بوديم. ساعت 12 ظهر فرمانده مان جمع مان کرد و گفت: تا بحال شما امانتي در دست ما بود ولي هم اکنون خود من هم مثل شما در محاصره دشمن قرار گرفته ام و دشمن از کيلومتر ها پائين تر خط را شکسته و ما از چند طرف محاصره شده ايم اگر روزنه اي پيدا کرديد خود را نجات بدهيد. حرفش که تمام شد رفت تا چاره اي بينديشد.مي گويم: نحوه ي اسارتتان چگونه بود؟مي گويد: من به همراه هفت، هشت نفر از دوستان به دنبال راهي بوديم که خودمان را نجات بدهيم. شب چهارم بود که پس از طي کردن مسافتي طولاني و بدون آب و غذا گرسنه و تشنه يه گوشه اي نشستيم تا کمي استراحت کنيم. قصدمان اين بود که صبح روز بعد قبل از طلوع سپيده دم دوباره به راه مان ادامه بدهيم . اما غافل از اين که نشستن همانا و زمين گير شدن هم همان! وقتي نشستيم بدنمان در تب فرو رفت و سوزش چشم و سنگيني و خشکي زبان را احساس کرديم. در يک لحظه از خود قطع اميد کرديم و فکر کرديم لحظات آخر عمرمان را مي گذرانيم. پلکهايمان ديگر حرکتي نداشت. دماي بدنمان از بس بالا رفته بود مي خواستيم خودمان را به يک جاي خنک برسانيم. بيشتر از شن هاي بيابان که خنک بود استفاده مي کرديم. شنها را روي سينه هايمان مي ريختيم تا بلکه کمي از شدت گرما کاسته شود. نزديک طلوع سپيده دم بود که ديگر هيچ رمقي برايمان باقي نمانده بود حتي چشمهايمان هم باز نمي شد. همه مان بي حرکت روي زمين افتاديم من هنوز از هوش نرفته بودم که صدايي به گوشم خورد وگوش تيز کردم. عربي صحبت مي کردند. گشتي هاي عراقي ها بودند که بالاي سرمان حاضر شدند بلافاصله بي سيم زدند ماشين هاي عراقي آمدند و ما را داخل آن ها انداختند و نزد فرمانده شان بردند.مي پرسم: تلاشتان براي پيداکردن راه به چه صورت بود؟مي گويد: ما از پشت سر محاصره شده بوديم و جلويمان باز بود و هيچ نيروي عراقي هم جلويمان نبود. مستقيم به جلو رفتيم اما راهي پيدا نکرديم برگشتيم و به سمت راست رفتيم باز هم راه به جايي نبرديم برگشتيم و به طرف چپ رفتيم. آن وقت بود که فهميديم از همه طرف در محاصره دشمن قرار گرفته ايم. ما چهار شبانه روز به راهمان ادامه داديم ولي از فرط تشنگي وگرسنگي بيشتر از چهار روز دوام نياورديم و روي ماسه ها تقريبا به حالت بي هوش افتاديم که ما را پيدا کردند. عراقيا تمام منطقه را گشت مي زدند و رزمندگان را به اسارت مي گرفتند.مي گويم: فرمانده شان چه سوالاتي را از شما مي کرد؟مي گويد: او به زبان عربي سولاتي را از ما مي پرسيد که ما متوجه نمي شديم. او مي پرسيد آيا در منطقه غير از شما کسي ديگر هم هست يا خير؟ و يا اين که اسمتان چيست؟ و پاسداريد يا سرباز و... بعد از اين که به سوالاتشان جواب داديم، اتوبوسي آوردند و ما را به يکي از شهرهاي مرزي شان که العماره نام داشت و روبه روي فکه و خوزستان بود بردند ما شب را در پادگاني که به صورت يک سوله ي پيش ساخته بود خوابيديم و روز بعد با يک ماشين آيفا به بغداد رفتيم.مي پرسم: شبي که در پادگان العماره بوديد آيا شکنجه وآزار اذيت تان کردند؟مي گويد: نه هيچ آزار و اذيتي به ما نکردند .آن شب تعداد بچه ها زياد بودند. آب و غذا هم به ما ندادند فقط يک حلب 17 کيلويي آب آوردند و نمک درشت داخلش ريختند و گفتند از اين آب و نمک بنوشيد. اين آب و نمک بخاطر اين بود که ما چند روز بدون آب و غذا بسر برده بويدم. و حالا اين آب و نمک حکم سرم را برايمان داشت تا جانمان به خطر نيفتد.آيا شما را در معرض ديد مردم قرار دادند؟بله! ما را سوار آيفاکردند و در شهر مي گشتند، عده اي با ديدن مان گريه مي کردند و عده اي هم خوشحالي مي کردند و آشغال و گوجه به طرفمان پرت مي کردند. تقريباً يک ساعتي ما را در شهر گرداندند و بعد سوار اتوبوسمان کردند و به بغداد بردند.مي پرسم: استقبالشان چگونه بود؟مي گويد: قبل از اين که وارد اردوگاه شويم. عده اي سرباز اين طرف اتوبوس ايستادند و عده اي هم آن طرف اتوبوس وقتي پايمان را از داخل اتوبوس بيرون گذاشتيم باتون بود که برسر و بارمان مي خورد و اين ما بوديم که سرمان را در بين دو دست داستيم و دوان دوان مي دويديم تا از اين تونل مرگ که مي گفتند نجات پيدا کنيم.و اين بود استقبالشان از ما!!مي پرسم: اگه ممکنه اردوگاه را توصيف کنيد؟مي گويد: اردوگاه ما دژبان مرکزي بغداد بود. ولي عراقي ها مي گفتند شما به طور موقت در اينجا هستيد تا مکاني براي شما آماده کنيم. عراقيا مي گفتند ما پيش بيني اين همه اسير را نمي کرديم. و در حال حاضر هم در حال ساختن اردوگاه هستيم به محض آماده شدن شما را به آنجا انتقال مي دهيم .تقريبا دو ماهي طول کشيد تا اردوگاه آماده شد. يک روز يکي از افسرهاي عراقي آمد و گفت: مي خواهيم شما را به اردوگاهي بفرستيم تا آسايشتان بهتر شود. وقتي ما را به اردوگاه جديد بردند ديديم که بيابان کويري است با چند سوله ي پيش ساخته که معلوم بود داخل سوله ها پر بوده از مهمات که تازه تخليه کرده بودند. وقتي داخل اين سوله ها مستقر شديم روزانه 20 نفرمان را مي بردند تا دور خودمان سيم خاردار بکشيم اين 20 نفر سيم خاردارها را به نبشي ها وصل مي کردند. اين اردوگاه هيچ امکاناتي نداشت. خودمان آشپزخانه ساختيم دست شويي و حمام ساختيم. روزانه يک تانکر آب برايمان مي آوردند. اين تانکر آب سهميه بندي مي شد و روزي 2 ليوان آب به هر نفر مي رسيد اين دو ليوان آب هم براي حمام مان هم براي آشپزي هم براي مصارف ديگرمان بود. تا مدتي که اصلاً نتوانستيم حمام برويم يک روز که گفتيم ما احتياج به حمام داريم عراقيا گفتند: اينجا بيابان است و رساندن آب به اين مکان مشکل است. بعد آمدند ماهي يک بار 15 عدد ليوان آب داخل يک سطل ريختند و گفتند با اين آب حمام کنيد. ما هم با ليوان به خودمان آب مي ريختيم و حمام مي کرديم.مي پرسم: تنبيه بدني هم داشتيد يا خير؟مي گويد: بله! ولي چون در آن اردوگاه نيرو کم داشتند و نگهبان هم کم بود، 15 روز يک بار تنبيه اساسي مي کردند مثلاً مي گفتند: امشب هيچ کس حق شام خوردن ندارد. و يا اين که همه را به صف مي کردند و يک نفر را در گوشه ي سوله نگه مي داشتند و به ضرب شلاق و کتک مي گفتند يکي يکي از روي شانه هاي هم بالا برويد تا به سقف سوله که در حدود 10 الي 15 متر بود برسيد. و يا اين که پنج نفر پنج نفرمان مي کردند و به صف مي نشاندند وکتک مي زدند.آيا تنبيه جزيي هم داشتيد؟بله! تنبيه جزئيشان به اين صورت بود که وقتي مي خواستيم از در سوله بيرون برويم آنقدر تنگ بود که نمي شد صاف بيرون برويم بنابراين بايد يه طرفي مي شديم. درآن فضاي تنگ کابل سنگين بود که تو کمرمان فرود مي آمد و يا وقتي از هوا خوري برمي گشيم تا به داخل سوله برويم دوباره همان کابل ها بود که تو سر و بارمان فرود مي آمد.از وضع تغذيه تان مي پرسم.مي گويد: از نظر غذايي سخت در مضيقه بوديم. مثلاً به جاي عدسي صبحانه دال عدس مي پختند و به هر 10 نفر 5 تا ليوان دال عدس مي دادند. صبحانه مان هميشه ثابت بود. براي ناهار هم هميشه ده قاشق برنج و خورشت پياز بود که با آب مي پختند. يک نوع خورشت ديگر هم بود که بادمجان را پوست مي گرفتند و خود بادمجان را براي خودشان مي پختند و پوست آن را به ما مي دادند و مي گفتند، با رب و آب بپزيد و بخوريد. در هفته يکبار هم مرغ مي دادند. شبها هم هر شب غذايشان آبگوشت بود. وقتي غذايمان سيرمان نمي کرد تصميم گرفتيم روزه بگيريم و بيشتر روزها روزه بوديم و شبها هنگام افطار يک وعده غذاي سير مي خورديم.مي پرسم عبادتهايتان را به چه صورت انجام مي داديد؟مي گويد: عراقيا گفته بودند نماز جماعت حق نداريد برپا کنيد بايد به صورت فرادا بخوانيد. ولي ما روزهاي جمعه نماز جمعه را به امامت روحاني محترم حاج آقا باطني به جماعت مي خوانديم. اول عراقيا متوجه نشدند ولي بعداً که فهميدند جلوگيري کردند اما با اين حال حريف ما نمي شدند به همين خاطر ما روزهاي جمعه بعد از نماز کتک مفصلي نوش جان مي کرديم. ولي شيريني نماز جمعه برايمان بيشتر از تلخي کتک بود به همين خاطر ترجيح مي داديم کتک بخوريم ولي شيريني عبادت را از دست ندهيم.مي گويم: از زندگي دسته جمعيتان در اردوگاه و سوله ها بگوييد؟ مي گويد: در آن فضاي بسته و دلگير سعي مي کرديم مشکلات هم ديگر را حل کنيم به طور مثال اگر کسي مريض مي شد فقط عراقيا 1 دونه قرص به او مي دادند و اين يک دانه قرص کفايت نمي کرد بنابراين اسراي سالم هم خود را قاطي مريضا مي کردند و خود را به مريضي مي زدند تا بلکه يکي دو تا قرص هم گير آنها بيايد بعد قرص هايي را که گير مي آورند را به فرد بيمار مي دادند تا بهبود پيدا کند.يا اگر کسي از سهميه غذايش سير نمي شد حاضر مي شديم غذايمان را با آن نصف کنيم تا او سير شود. در پرستاري بيماران و نظافت و شستشوي لباس هاي آنها کمک مي کرديم و درکل در حق همديگر خيلي گذشت مي کرديم و هواي همديگر را داشتيم.مي پرسم: وقتي عراقيا خبر رحلت امام راحل را شنيدند چه عکس العملي نشان دادند؟مي گويد: روزي که امام راحل رحلت کرده بودند هيچ يک از اسراء خبر از اين قضيه نداشتند همه مان بي خبر بوديم که يک مرتبه در آسايشگاه باز شد و تعدادي سرباز وارد شدند و تو دست سربازها چند عدد دمبک بود. اين دمبکها را دست اسراء دادند و آنها را وادار کردند که دمبک بزند. بچه ها هم از روي ناچاري و بي خبر از رحلت امام عزيزمان بخاطر اين که کتک نخورند شروع به زدن دمبک کردند. من به دوستانم گفتم حتما خبريه ولي نمي خواهند ما را با خبر کنند. من همان روز مريض احوال بودم و نتوانستم براي هواخوري به بيرون آسايشگاه بروم. بچه ها که براي هواخوري به بيرون رفته بودند. از عراقيا فهميده بودند که امام رحلت کرده اند وقتي فهميديم خدا مي داند که چه ناله هايي سر داديم.مي گويم: برخوردتان با ستون پنجم چگونه بود؟مي گويد: حسابشان را گذاشته بوديم براي آخرين روزهايي که مي خواستيم آزاد شويم. يک روز که تقريباً اواخر دوران اسارتمان بود درست روزي که قطع نامه 598 را امضاء کرده بودند و جنگ به پايان رسيده بود و آن روز يک سرباز عراقي وارد شد و گفت: قطع نامه امضاء شده است و جنگ تمام شده و همين روزهاست که شما آزاد مي شويد و از اينجا برويد، هيچ کداممان باور نکرديم با خود گفتم تا از تلويزيون نشنويم باور نمي کنيم. با پولي که ماهيانه به ما مي دادند يک تلويزيون خريده بوديم. اين تلويزيون هرشب دست اسراي يک آسايشگاه بود. هفت تاآسايشگاه بود که در هر شبانه روز يک آسايشگاه از تلويزيون استفاده مي کردند.وقتي شنيديم که خبر صحت دارد و با چشم خود ديديم که اولين گروه از اسراء آزاد شدند بلند شديم و بعد از مشورت با گروه فرهنگي تصميم گرفتم همين جا آنها را به سزاي اعمالشان برسانيم .زيرا اگر مي خواستيم آنها را در ايران تنبيه کنيم ممکن بود با يک معذرت خواهي بخشيده شوند. بنابراين طبق قرار قبلي صداي يا زهرا از همه آسايشگاه بلند شد و فضاي اردوگاه را پرکرد .هرکسي يه چيزي داخل دستش بود يکي چوب ديگري تيغ جراحي،که از بهداري آسايشگاه مخفيانه برداشته بود و عده اي هم سنگ که از کف اردوگاه برداشته بودند. جاسوس هايي که از قبل شناسايي شده بودند را از بين اسراء بيرون کشيديم و تاجايي که توان مان بود آنها را کتک زديم .خون از سر و صورتشان مي ريخت و صداي فريادشان کل اردوگاه را پرکرده بود که در همين حين متوجه شديم دور تا دور اردوگاه پر از نيروهاي عراقي است ،همگي مسلح بودند و از بلندگو اعلام مي کردند که به آسايشگاه برگرديد و دست از کتک زدن آنها برداريد سرانجام با شليک گلوله ما را به آسايشگاه برگرداندند.مي پرسم: تلخ ترين خاطره دوران اسارت چه بود؟مي گويد: شهادت حسين پيراينده!مي گويم: چطور به شهادت رسيد؟مي گويد: در همان روز درگيري که عراقيا براي آرام کردن اسراء تير هوايي مي زدند، يکي از سربازهاي عراقي تيري به سينه ي حسين شليک کرد تير به سمت راست سينه ي حسين اصابت کرد و حسين بلافاصله به شهادت رسيد. خواستيم پيکر پاکش را به ايران بياوريم ولي متأسفانه عراقيا اجازه ندادند. تنها کاري که کرديم پيراهنش را از تنش بيرون آورديم تا براي مادرش بياوريم. آن روز پيراهن خوني حسين را همرامان آورديم از مرز که رد شديم ما را به تهران بردند. هنوز نيم ساعتي نگذشته بود که ديديم يکي از برادران سپاه به طرفمان آمد و گفت: پيرزني دم در آمده و مي گويد: از روزي که اسراء به ايران آمدند تاکنون سراغ پسرم را نگرفتم ولي احساس مي کنم پسرم با اين گروه از اسراء وارد ايران شده يکي از اسراء گفت: از اين مادر بپرسيد اسم پسرش چه بود؟يک نفر رفت پرسيد و برگشت و گفت: ميگه حسين پيراينده.قضيه شهادت حسين را برايشان تعريف کرديم و گفتيم مي خواهيم طي مراسم آن پيراهن را به مادر و همسرش تقديم کنيم. برادر سپاهي به مادر حسين گفت:" اين گروه از اسراء هم خبري از فرزندت ندارند. پيرزن نااميد برگشت و ما بعد از دو روز که در قرنطينه بوديم طي مراسمي و هماهنگي که با خانواده حسين شده بود. پيراهن خونين حسين را برداشيتم و به منزلشان رفتيم دم در خانه ي شهيد را با پارچه ي سبز تزئين کرده بودند. داخل منزل که رفتيم حاج آقا باطني که روحاني اردوگاه بود پشت تريبون رفت و بعد از پيام تسليت نحوه ي شهادت حسين را توضيح داد و بعد پيراهن خونين او را از داخل پلاستيک بيرون آورد و گفت: ما تنها کاري که توانستيم براي شما انجام بدهيم همين پيراهن خونين بود که با خود آورديم با ديدن پيراهن خونين حسين انگار زلزله اي برپا شد همه فرياد مي زدند و حسين حسين مي کردند. پس از مراسم هرکدام از ما را به شهرهايمان فرستادند.مي گويم: آخرين باري که از منزلتان بيرون رفتيد چه کلمه اي را به زبان آورديد؟مي گويد: وقتي مي خواستم به خدمت مقدس سربازي بروم انگار به من الهام شده بود که برايم اتفاقي خواهد افتاد آخرين بار هم که مي خواستم از خانه بيرون بروم خداحافظي کردم و گفتم: منتظر من نباشيد اين را گفتم و رفتم و رفتنم همان رفتني بود که رفتم و بعد از جنگ برگشتم.مي گويم: به عنوان آخرين سوال در يک جمله اسارت را معني کنيد؟مي گويد: اسارت يعني عبادت کاملتهيه و تنظيم : طيبه کياني
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 360]
-
گوناگون
پربازدیدترینها