واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: سعید برآبادی درابره پرونده ستایش قریشی در روزنامه شرق نوشت: زن میگوید: «آنموقع همین شماها اومدید و کل این محله رو بههم ریختید، گفتید که قتل شده، گفتید که تجاوز شده، گفتید که افغانها فلان و ایرانیها بهمان. حالا از جانمان چه میخواهید؟» نهفقط او که باقی اهالی محلهای که چند ماه پیش ستایش در آن به قتل رسید، اینچنین از رسانهها شاکی هستند.
میگویند که محله آرامی داشتهاند با مشکلات همه محلههای پایین شهر، اما حالا چی؟ «حالا؟ شما بودی چه میکردی؟ اگر بچه خودت بود باز هم میگفتی ببخش؟ مگر میشود چنین چیزی را بخشید؟» خبر به اینجا هم رسیده، خبر که نه، همان شایعاتی که در تلگرام و شبکههای اجتماعی پیچیده و میگویند قرار است قاتل ستایش دوبار اعدام شود، اما مگر میشود آدمی را دوبار کشت؟ «باید هزاربار بکشندش!
من اگر بودم با او همان کاری را میکردم که با این بچه بیچاره کرد!» اینها را زنی میگوید که دست بچهاش را گرفته و دارد از مدرسه برش میگرداند. بچه هم با شنیدن اسم ستایش سرش را پایین میاندازد، معلوم نیست که او را میشناسد یا نه، اما چیزی مثل ترس در صورتش میدود. یک آهنگری در خیابان اصلی همان اطراف و مردی که با دستگاه بزرگ، تیرآهنها را میتراشد. وقتی که مرا میبیند، میداند کی هستم و برای چه به اینجا آمدهام: «شرایط فرق کرده، شش ماه پیش همه داغ بودند، انگار بچه خودشون بود، الان منطقیتر شدن، ممکنه حتی همین آدمها هم بدشان نیاید اگر اعدام انجام نشود. بالاخره ظلمی است که رفته، چهکار میشود کرد، با کشتن آن پسر وضع بهتر میشود؟»
نگاه هممحلهایها اینطور است که گویی میخواهند بپرسند اینجا چه میکنی؟ رسانه در این ماجرا، چوب دوسر طلاست؛ فروردینماه بهخاطر انتشار خبر تجاوز و قتل در خیرآباد ورامین زیر سؤال رفت و حالا بهخاطر انعکاس خبر حکم دادگاه و شروع تلاشهایی برای بخشش قاتل ستایش. راستی خانواده پسر چه شدند؟ یکی از بقالیها میگوید که چند وقتی در اینجا ماندند، اما حالا مثل سایهاند: «من بهشخصه ندیدم که کسی به آنها بیاحترامی کند، از همان اول حساب بچه را از خانوادهاش جدا کردند. پدرش مرد محترمی بود، آدم بدی نبود که بخواهد بدی ببیند. حالا نیستند یا شاید هم هستند، خانهشان آنجا نیست، برید خودتان در بزنید». هر قدم كه به خانه ستایش و آن خانه مورد نظر نزدیکتر میشوم، هوا سنگینتر میشود، جا برای نفسکشیدن نیست، گهگاه که رهگذری رد میشود، نگاهش آنچنان سنگین است که میخواهم برگردم. «خبرنگارین؟»
میگویم بله و بعد همین دختر نوجوان با صدای بلند - انگار که دارد داد میزند تا تنها نباشد- میگوید: «هیچکی با شما حرف نمیزنه». هنوز شش ماه از آن فاجعه در این کوچه خلوت نگذشته، اما انگار همه میخواهند آن را نادیده بگیرند. خصوصا حالا که شنیدهاند حکم قصاص هم آمده و باید خیالشان راحت باشد، اما نیست: «به ما اجازه نمیدن زیاد تو کوچه بیایم». خانه دختر نوجوان، پشت خانه ستایش است، هشت نفر در ٥٠ متر! فقط همین نیست، محله حالا دیگر زخمی شده است: «شنبه که بچهها را بردیم مدرسه، یکی از اولیا میگفت که خیر از خیرآباد رفته، من هم همینطور فکر میکنم.
پس چه فرقی دارد اعدامش کنند یا نه، این اتفاق ضربهاش را به همه ما زد، خیلیها را میشناختم که همینجا به دنیا آمده بودند، اما حالا با چند سر عائله رفتهاند قرچک یا ری». مرد جاافتادهای که این حرفها را میزند هم درست مثل دیگر همسایههای این دو خانه خلوت، بغض دارد. انگار آنها که رفتهاند و آنهایی که ماندهاند، هنوز ماتمزده مرگ یک بچه بیگناه هستند و از خود میپرسند چطور میشود خون را با چیز دیگری پاک کرد.
۰۵ مهر ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]