تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836819460
کوچکترین شهید جنگ تحمیلی
واضح آرشیو وب فارسی:تراز: تراز: می گفت «مادرم من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم 6 ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. من که به گرد پای علیاصغر هم نمیرسم.» با این که آرزوی جمکرانش اجابت نشد اما آرزوی شهادت همانند علی اصغر گوارایش شد.
به گزارش تراز ، به نقل از خراسان، قصه شنیدنی دانش آموز شهید سبزواری؛ «احمد نظیف» که جوان ترین شهید دانش آموز کشور است، از زبان مادرش «نورجهان» خانم شنیدنی است.
همیشه همراهم بود...
مادر چه مهربانانه از احمدش میگوید: از همان روزهای بارداری انگار حس و حالم متفاوت بود. با این که ساعتهای متوالی پشت دار قالی بودم و برای تأمین بخشی از هزینههای زندگی قالی میبافتم اما انگار احمد از حال و هوایم باخبر بود. انگار از همان 9 ماهه که هنوز نیامده بود قسم خورده بود از همراهیاش با من دست نکشد و رسم ادب را نگه دارد. تمام روزهایی که مادران دیگر به خاطر بارداری ناخوش احوال هستند، من با آرامش خیال زخمه بر تار و پود قالی زدم و پدرش که باغبان بود با فراغ بال به امورات کاری اش میرسید.نگاهی به تسبیحی که در دست دارد میاندازد، ذکر دیگری بر ذکرهایش میافزاید و میگوید: تمام دوران بارداریام با آرامش خیال طی شد. آن ایام خیلی دعا میخواندم که احمد صحیح و سالم متولد شود. شبها قبل از خوابیدن مقداری قرآن تلاوت میکردم و روزها میگذشت و من ساعتهای متوالی پشت دار قالی می نشستم، حتی از سایر زنان هم بیشتر...
«نورجهان» که با الفتی مهربانانه دست در دست محمد دارد، میگوید: راستش را بخواهید اگر امروز دسترنج همه عمرم باقی مانده بود باید 5 پسر و 4 دختر دور و برم میبودند و کلی هم نوه میداشتم اما قسمت نبود، هادی و محمود و علی و معصومه همان سالهای اول به دنیا آمدنشان فوت کردند. بیماری خاصی هم نداشتند اما فوت کردند. احمد پسر اولم بود بعد هم به فاصله دو سال هادی آمد و در دو سال بعدی محمود و علی اما مریض شدند و مردند. برای ماندن محمد خیلی نذر و نیاز کردم و خدا را شکر محمدم کنارم مانده و عصای دستم شده.مادر به شب تولد احمد برمی گردد؛ شبی که احمد در بیمارستان «فلسفی» گرگان چشم به جهان گشود، میگوید: آن سال در گرگان زندگی میکردیم. 10 سال بعد از تولد احمد هم گرگان بودیم. پا قدم احمد از همان اول مبارک و شیرین بود. هنوز ساعاتی از تحویل سال نگذشته بود که متوجه شدم زمان تولد احمد رسیده است. پدرش توی باغ بود و از زمان تولد احمد خبر نداشت. در نهایت آرامش و با همراهی یکی از همسایهها به بیمارستان فلسفی گرگان رفتیم و احمد به دنیا آمد. 3.5 کیلو وزن داشت و درشت بود. از همان زمان تولد خندههایش پرستاران را به وجد آورده بود. فردای همان روز هم از بیمارستان مرخص شدم.
همیشه با ذکر و دعا شیرش می دادم
مادر برای چندمین بار به قاب عکس احمد نگاه میکند و لبخندی پرقرار بر لب مینشاند. 33 سال از شهادت احمد گذشته، اما هر بار که نام او را بر زبان میآورد چه قراری بر چهره تکیده نورجهان مینشیند. میگوید: هر بار که قرار بود به احمد شیر بدهم اولین ذکرم بسما... الرحمن الرحیم بود. در تمام زمانهایی که شیر میخورد نوازشش میکردم و یا قرآن میخواندم یا ذکر میگفتم. هر چقدر که فکر میکنم یادم نمیآید به دلیل بیماری یا شیطنتهای دوران بچگیاش ناراحت یا کلافه شده باشم.
مادر چه عاشقانه از احمد یاد میکند: یک سال و نیم داشت که راه رفتن را آموخت. عجیب بود اما به دو سالگی که رسید خیلی خوب حرف میزد. هر وقت هم زمین میخورد، یا علی میگفت و از زمین بلند میشد. انگار باید الفبای رفتن را از همان دو سالگی فرا می گرفت. احمد بود دیگر، آرام و سر به راه و آماده شهادت...
مادر میگوید: خیلی هوای محمد را که 5 سال از او کوچکتر بود داشت. از همان دو سالگی او را با خودم به مسجد نزدیک محل میبردم و هنگام برپایی نماز با دقت به حرکات و رفتار نمازگزاران نگاه میکرد. به 7 سالگی که رسیده بود خودش برای نماز به مسجد میرفت. در تمام سالهای کودکیاش نه کسی را آزار داد و نه کسی از او رنجیده خاطر شد. از بس آرام بود و مهربان...
نورجهان میگوید: 10 ساله بود که از گرگان به شهر خودمان سبزوار بازگشتیم. پدر همسرم مقداری باغ و زمین در گرگان داشت که همسرم بعد از فوت پدرش آنها را فروخت و بعد از 10 سال که از تولد احمد گذشته بود به شهر خودمان برگشتیم. احمد که 10 ساله شده بود گفت مادر میخواهم بروم در جهاد سازندگی و برای جبههها کار کنم. مانعش شدم و گفتم هنوز خیلی کوچک هستی، زود است بروی درس بخوان تا سالهای بعد. از او اصرار بود برای رفتن و از من اصرار بود برای نرفتن...
می گفت از علی اصغر حسین که کوچک تر نیستم
مادر ادامه میدهد: چون جثهاش درشت بود شناسنامهاش را دستکاری کرده بود و 17 ساله شده بود. (حرف که به اینجا میرسد دوباره از همان جنس لبخندهای مهربانانه بر لبانش مینشیند.) نگاهی به قاب عکس احمد میاندازد و ادامه میدهد: قبولش کرده بودند. برای اعتراض به این مسئله به سپاه منطقه رفتم و به مسئول مربوطه گفتم پسرم هنوز بچه است و زود است به جبهه برود اما همان مسئول گفت: نه حاج خانم ماشاءا... 17 سال دارد و سن و سالش برای جبهه مناسب است. من هم انگار زبانم قفل شده باشد نتوانستم بگویم چقدر ماهرانه شناسنامهاش را دستکاری کرده است.
نورجهان ادامه میدهد: توی خانه کلی گریه کردم و گفتم پسرم به خدا زود است تو بروی، خیلی زود است. احمد که طاقت اشکهای من را نداشت چشمان اشکبارم را از گلهای قالی گرفت و گفت «مادر من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم 6 ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. من که به گرد پای علیاصغر هم نمیرسم.» من گریه میکردم و احمد هم...
با گوشه چادر اشک های وداع را پاک کردم
«با همه این حرفها هنوز ته قلبم راضی به رفتنش نبودم» مادر این ها را میگوید و ادامه میدهد: چند روزی گذشت و احمد هیچ نمی گفت. یک روز که برای خرید رفته بودم دیدم اتوبوس رزمندهها در حال اعزام به جبهه است. کنار خیابان به تماشا کردن ایستادم و دیدم احمد داخل یکی از همان اتوبوسها برایم دست تکان میدهد. دلم داشت از جا کنده میشد. به داخل اتوبوس رفتم تا برای بار سوم مانع رفتنش بشوم اما احمد در حالی که غرور مردانه خاصی در کلامش موج میزد گفت مادر جان قبلا حرف هایم را زدهام شما حقی بر گردن من داری که باید به آن پایبند باشم اما این حق از حق اسلام بیشتر نیست، اگر میخواهی در عالم مادر و فرزندی از شما راضی باشم شما را قسم میدهم بگذاری بروم. اسلام و کشورمان در خطر است. من هم انگار دهانم بسته شده باشد صورتش را بوسیدم و از اتوبوس پیاده شدم و با گوشه چادر اشکهایم را که در وداع با احمد لحظهای قطع نمیشد پاک کردم. چه وداع تلخی بود، احمد من داشت میرفت و انگار قلبم را هم با خودش میبرد...
می گفت آبدارچی ام اما مین خنثی می کرد
مادر میگوید: گفته بود از جهاد سازندگی میروم اما چند روز بعد یکی از دوستانش گفت به عنوان بسیجی و از طرف سپاه رفته. دل توی دلم نبود توی روزهایی که از احمد بیخبر بودم. اولین نامهاش دو ماه بعد به دستم رسید. توی نامه بابت رد کردن درخواستم در اتوبوس برای نماندن و رفتن از من حلالیت خواسته بود. از همه دوستان و آشنایان هم حلالیت خواسته بود. از حال خوبش نوشته بود، نوشته بود برای پیروزی دعا کنید، برای عزت کشورمان. نوشته بود ما رفتهایم تا ناموس و کشورمان به دست آمریکاییها و سربازان صدام نیفتد. نوشته بود جهاد سازندگی نیستم و به جبهه رفتهام حلال کن مادر که واقعیت را نگفتم. نوشته بود توی جبهه به رزمندهها چای میدهم و پوتینهایشان را واکس میزنم. میخواست آرامش دل من را بیشتر از این به هم نریزد اما دوستش «مهدی رسولی» که آمد گفت توی جبههها مین خنثی میکند. دلم می خواست از جا کنده شود مثل همه سالهای قبل دعا میخواندم و قرآن تلاوت میکردم اما بخشی از بیقراریها هنوز مانده بود. بالاخره مادرم دیگر...
حالا برای چند ثانیه سکوت است که میان ما حکمفرماشده و اشکهایی که مادر دوباره با گوشه چادرش پاک میکند و با دست دیگرش دستان محمد را میفشارد. انگار بخشی از آرامش دستان احمد را در دستان محمد جست و جو می کند.
میروم تا بعضیها خجالت بکشند
میگویم: مادر جان، احمد چند بار نامه نوشت؟ او میگوید فاصله نامههایش طولانی بود.فکر کنم 4 یا 5 بار نامه نوشت. مرخصی هم خیلی دیر میآمد و هر سه چهار ماه یک بار میآمد. بار اولی که آمد هنگام رفتنش با ناامیدی گفتم نرو مادر جان، شما سهم خودت را پرداختی و دینت را ادا کردی اما پیشانیام را بوسید و گفت نه مادر جان تا جنگ باشد و تا مقاومت در مقابل دشمن باشد این سهم هنوز ادا نشده است. من میروم تا بعضیها که از نعمت آرامش برخوردارند اما برای دفاع از کشور به جبهه نمیروند خجالت بکشند.
می گوید: هر بار که میآمد نورانی تر از قبل بود. نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نمیشد. وقتی میآمد، در فاصله کوتاهی که سبزوار بود به اقوام و آشنایان سر میزد و کارهایشان را انجام میداد. آن سالها گاز نداشتیم و احمد کپسولهای گاز اقوام را میگذاشت روی موتور و برای پر کردن کپسولها کلی راه طی میکرد.
یادم میآید دومین باری که به مرخصی آمده بود خیلی خوشحال بودم. چادر به سر کردم تا به بازار بروم و برای درست کردن غذایی که دوست داشت موادغذایی بخرم. مانعم شد و گفت نه مادر جان هر چه در خانه داری میخوریم. ما چند روز قبل در جبهه سه روز و سه شب بود که هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم.
حالا هم در برخی محورها به دلیل آتش زیاد دشمن، امکان رسیدن مواد غذایی وجود ندارد و وضع غذایی بچهها ممکن است خیلی خوب نباشد.
نورجهان دوباره حرفهایش را به حدیث تمنای ماندن احمد میکشاند و میگوید: هر بار که میآمد کلی از افراد فامیل دورهام میکردند و قسمم میدادند که این بار نگذار این طفل معصوم برود. من اما انگار دیگر به باورم رسیده بود که باید از احمد دل بکنم. میگفتم هیچ کس حریف نرفتن احمد نمیشود، راهش را پیدا کرده و باید برود به این راه...
تیری که در گلویش نشسته بود
از زمان زخمی شدن و شهادتش میپرسم و مادر میگوید: توی جبهه ترکش به گلویش خورده بود. یکی از دوستانش به نام مهدی به یکی از همسایهها به نام آقای قاسمی زنگ زده و گفته بود احمد مجروح شده و در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد بستری است. آقای قاسمی هم به سراغ ما آمد و ماجرا را گفت. من و پدرش خیلی سریع خودمان را به مشهد رساندیم. ترکش اذیتش میکرد و هیچ چیزی نمیتوانست بخورد. حتی قرص را هم نمیتوانست از گلو پایین ببرد، حتی آب هم نمیتوانست بخورد، برای همین دائم با آمپول و سرم سرپا نگهش میداشتند.
نورجهان از آخرین روزهای قبل از شهادت احمد میگوید: یکی از روزها که با هم روی چمنهای حیاط بیمارستان نشسته بودیم گفت مادر جان آرزو دارم قبل از این که دوباره به جبهه برگردم سفر جمکران قسمتم شود. اصلا باور نداشتم که آخرین روزهای دیدار من و احمد است. دکترها می گفتند یک ترکش است و در میآوریمش و خوب میشود اما یک هفته که از آمدنش گذشت شهید شد. توی وصیت نامهاش از محمد خواسته بود که راهش ادامه داشته باشد. نوشته بود برای اسلام و ایران دعا کنید.
بیستم مرداد سال 62 بود که شهید شد. درست مثل علیاصغر که تیر در گلویش نشسته بود. احمدم علی اصغر من بود. مزارش هم توی مصلای سبزوار است در کنار تمام شهدای دیگر. وارد که بشوید، همان ردیف اول مزار شهدا سنگ مزار احمد من پیداست.
منبع: خراسان
زمانبندی انتشار: 1 مهر 1395 - 14:08
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تراز]
[مشاهده در: www.taraznews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]
صفحات پیشنهادی
صبح امروز صورت گرفت تشییع و خاکسپاری پیکر شهید جانباز جنگ تحمیلی در گلپایگان
صبح امروز صورت گرفتتشییع و خاکسپاری پیکر شهید جانباز جنگ تحمیلی در گلپایگان پیکر شهید ابوالقاسم دلاور جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی با حضور مردم و مسؤولان گلپایگان در قطعه شهدای گلشهر به خاک سپرده شد به گزارش خبرگزاری فارس از گلپایگان صبح امروز طی مراسمی پیکر شهید پاسدار ابوالقاسمانفجار مین دوران جنگ تحمیلی 3 نوجوان کردستانی را مصدوم کرد
انفجار مین دوران جنگ تحمیلی 3 نوجوان کردستانی را مصدوم کرد بخشدار اورامان شهرستان سروآباد گفت بر اثر انفجار یک قبضه مین به جامانده از جنگ تحمیلی در گردنه تته بخش اورامان این شهرستان باعث مصدومیت سه نوجوان شد سالار فتحی روز سه شنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا اظهار کرد سه نو۲ شهید و ۴ زخمی در حملات جنگنده های سعودی به یمن
به گزارش مهر به نقل از العهد جنگنده های رژیم متجاوز سعودی همچنان به بمباران مناطق مختلف یمن و به خاک و خون کشیدن مردم بی دفاع این کشور ادامه می دهند بر اساس این گزارش جنگنده های سعودی منزل یکی از شهروندان را در نزدیکی بازار نجر در مرکز عمران هدف حملات وحشیانه خود قرار دادند کهانسجام داخلی و وحدت دستاورد جنگ تحمیلی برای جامعه بود
معاون استاندار خوزستان انسجام داخلی و وحدت دستاورد جنگ تحمیلی برای جامعه بود شناسهٔ خبر 3769193 - چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۳ ۲۴ استانها > خوزستان jwplayer display inline-block; اهواز ـ معاون سیاسی اجتماعی استانداری خوزستان گفت جنگ هشت ساله باعث ایجاد انسجام داخلی وححمله موشکی به نجران/۱۰۰شهیدو زخمی درحمله جنگنده های سعودی به ارحب
تحولات یمن حمله موشکی به نجران ۱۰۰شهیدو زخمی درحمله جنگنده های سعودی به ارحب شناسهٔ خبر 3766459 - یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۴ ۱۲ بین الملل > خاورمیانه و آفریقای شمالی jwplayer display inline-block; حمله موشکی نیروهای یمنی به نجران و برجاماندن بیش از ۱۰۰ شهید و زخمی درامروز در "جنگ تحمیلی اقتصادی" هستیم
تراز عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی گفت بدون انقلابیگری اقتصاد سالم نداریم و سبب تاسف است که در بعضی موارد اصلاً نظارت درست نیست به گزارش تراز حسن رحیمپور ازغدی در نشست فرهنگی بزم اندیشه اظهار داشت امر به معروف و نهی از منکر از واجبات است و مردم حق دارند مسئولان خود راامروز در "جنگ تحمیلی اقتصادی" هستیم/ اقتصاد مقاومتی یعنی "اقتصاد نفوذ ناپذیر"
تراز عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی گفت بدون انقلابیگری اقتصاد سالم نداریم و سبب تاسف است که در بعضی موارد اصلاً نظارت درست نیست به گزارش تراز حسن رحیمپور ازغدی در نشست فرهنگی بزم اندیشه اظهار داشت امر به معروف و نهی از منکر از واجبات است و مردم حق دارند مسئولان خود راهیچ کدام از اهداف دشمنان در جنگ تحمیلی محقق نشد
فرمانده سپاه امام علی ابن ابیطالب ع هیچ کدام از اهداف دشمنان در جنگ تحمیلی محقق نشد شناسهٔ خبر 3775109 - چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۴ ۵۹ استانها > قم jwplayer display inline-block; قم - فرمانده سپاه علی ابن ابیطالب ع دوران دفاع مقدس را نقطه سربلندی و سکوی پرش ملت ایربعد از جنگ تحمیلی، اسرائیل سه بار قصد حمله به ایران داشت
بعد از جنگ تحمیلی اسرائیل سه بار قصد حمله به ایران داشت فرمانده اسبق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که به منظور تبیین جایگاه سپاه در تعیین مولفه های قدرت و اقتدار کشور در گفتگوی ویژه خبری به گزارش خبرنگار سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان سردار سرلشکر محسن رضایی فرمانده اسبق سپاه پاسدفصلنامه تخصصی جنگ تحمیلی منتشر میشود
فرهنگ > دفاع مقدس - تسنیم نوشت فصلنامه تخصصی دفاع مقدس به منظور بررسی جنبههای مختلف فرهنگ مقاومت منتشر میشود سردار خضرایی مدیر عامل باغموزه دفاع مقدس با اشاره به نبود نشریه علمی تخصصی در حوزه دفاعمقدس گفت انتشار فصلنامه تخصصی در این حوزه درصدد است ت-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها