محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1852563600
داستان كوتاه/ مرگ یک نویسنده
واضح آرشیو وب فارسی:الف: داستان كوتاه/ مرگ یک نویسنده
حمیدرضا نظری، 31 شهریور
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۳۱ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۵
نويسنده، در يك شب سرد پاييزی، با يك برنامه ريزی دقيق و حساب شده، درحالي كه تنها يك صفحه از نگارش آخرين داستانش باقي مانده بود، به ضرب گلوله كشته شد.****مرد سياه پوست، بدون شناخت كافي از نويسنده، بعد از تحويل گرفتن سه هزار دلار دستمزد و يك اسلحه كمري، پس از پیاده شدن از ماشین سیاه رنگ مرد ناشر، به قصد انجام ماموريت به طرف خانه نويسنده حركت كرد. ناشر برای این که کسی به او مشکوک نشود، ماشین خود را با فاصله ای زیاد از خانه نویسنده پارک کرده و قسمتی از صورت خود را پوشانده بود... براي مرد سياه مهم نبود كه هدف كيست و چرا بايد كشته شود؛ او در اولين ماموريت خود به خوبي مي دانست كه يك مامور هرگز نبايد سوال كند. او در بين راه سعي كرد به رابطه ناشر و نويسنده فكر كند؛ اين كه چرا ناشر مي خواهد نويسنده را از سر راه خود بردارد و... مرد سياه، تنها چيزي كه از آن دو مي دانست همكاري و دوستي قبلي آن ها در انتشار چند كتاب بود. او می خواست به حرف های ناشر و معادن زغال سنگ آفریقا فكركند، اما خيلي زود منصرف شد و زن و بچه گرسنه اش را به خاطرآورد كه در آن هواي سرد، دركنار آشغالداني يكي از ايستگاه هاي متروي شهر به انتظارش نشسته بودند...مرد سياه هرچه به مقصد نزديك مي شد، سوز سرما و وحشت غریبی، همه وجودش را دربر می گرفت. سياه سعي كرد تندتر گام بردارد. دستور، كشتن بود؛ او بايد فقط به اين موضوع فكر مي كرد... ****مرد ناشر، روي صندلي خانه اش نشست و با نفرت به كتاب روي ميز چشم دوخت. او فكر مي كرد كه كتاب جديد نويسنده، چندين و چند بار تجديد چاپ خواهد شد، چرا كه مدت كوتاهي بعد از اولين چاپ، در سراسركشور ناياب شده بود و چه بسا خيلي زود ركورد فروش سال انتشارات او را بشكند و...با اين فكر، چهره اش از خشم برافروخته شد و با عصبانيت به نويسنده ناسزا گفت. چند لحظه بعد، براي اين كه بر اعصابش مسلط شود، سيگاري بر لب گذاشت و پس از روشن كردن آن، با دستهاي لرزان، كتاب منتشرشده نويسنده را از روي ميز برداشت و براي چندمين بار صفحات آن را ورق زد...چشم ناشر به عكس دختربچه زيبايي افتاد كه با چهره اي خندان و لبخندی شیرین، عروسكش را در آغوش گرفته بود و با آن بازي مي كرد. او اين عكس را قبلا نديده بود. به سيگارش پك زد و به سراغ صفحه بعد رفت و به محض ديدن عكس دوم، با ناراحتي رو برگرداند و فرياد زد:" آه، تکان دهنده و چندش آور است!"و گوشي تلفن را برداشت و شماره گرفت:" اين ديگه چيه آقا؟!"صدايي ازآن طرف سيم به گوش رسيد:" چي آقا؟!"- اين عكس هايي كه دركتاب تان چاپ کرده اید؛ اين دختر بچه كه زیرآوار مانده؛ اين عروسك خاكي و بي سر؛ اين خانه هاي ويران و چهره هاي خون آلود؛ وحشتناك است آقا؛ وحشتناك و بسيار تلخ!نويسنده گفت:"بله آقا، وحشتناك است؛ بمباران، هميشه وحشتناك است و من نيز اين حقيقت تلخ را باور دارم!"- حقيقت؟! كدام حقيقت؟!و با تمسخر ادامه داد:"ممكن است بگوييد فضاي اين عكس ها كجاست، اي نابغه زمان؟!"نويسنده نتوانست تحمل كند؛ دهانش را به گوشي تلفن نزديك کرد و فریاد زد:"يك جاي دور؛ بسيار دور؛ آن سوي آب ها و اقيانوس ها؛ منطقه اي در ناحيه جنوب غربي آسيا!" و احساس كرد كه سرش تير مي كشد و بيش از اين تحمل حرف هاي زهرآلود ناشر را ندارد. لحظاتي بعد، آب دهانش را فرو داد و با ناراحتي بر شقيقه اش فشار آورد...ناشر از اين كه بعد از مدت ها باز هم توانسته بود نويسنده را بر سرخشم بیاورد خوشحال بود؛ او از اين كار لذت مي برد و احساس مي كرد بار سنگيني از روي شانه اش برداشته مي شود. او درحالي كه به نرمي و در آرامش از روي صندلي بلند می شد، گفت:" اي واي دوست من؛ ناراحت شديد؟!"و منتظر ماند تا نويسنده چيزي بگويد. نويسنده درحالي كه از درد به خود مي پيچيد، از كشوي میز کارش، قرصي بيرون آورد و به دهان گذاشت:" خواهش مي كنم دست از سرم برداريد آقا! شما را به عيسي مسيح بگذاريد راحت باشم!" ناشر مي دانست كه چنين رفتاری، تاثير خودش را بر نویسنده گذاشته است، اما این نمی توانست به شکل کامل اعصاب او را آرام کند؛ درحالي كه پوزخند مي زد، ادامه داد:" اي نويسنده جوان! ما كه با هم دشمني نداريم! من شما را دوست دارم. شما كه مرا مي شناسيد! من مطمئنم كه شما به خاطر اين گرايش آرمانخواهانه و انساندوستانه، روزي برنده جايزه نوبل ادبيات..." نويسنده از خشم، آه بلندي كشيد و با ناراحتي گوشي تلفن را سرجايش گذاشت...او و ناشر يكديگر را خوب مي شناختند و سال ها با هم ارتباط داشتند. نويسنده درعبور از مشكلات زندگي، چند جلدكتاب سبك، سرگرم كننده، فريبنده و به دور از واقعيات روزگار را در انتشارات ناشر به چاپ رسانده بود، اما از سه سال قبل، بنا به دلايلي به يكباره با او قطع رابطه كرد و به سراغ ناشران ديگر رفت. اين موضوع براي ناشر به شكل يك كينه عذاب آور درآمد. اين كينه زماني شدت گرفت كه نويسنده دست به نگارش خاطرات خود از مناطق جنگی و مظلوميت انسان ها زد و با الهام گرفتن از عكس دختر بچه اي زيبا و يك عروسك بي سر و نيز پسري نوجوان با يك نارنجك در دست، كتاب پرفروشي را به بازار عرضه كرد كه بي شك براي انتشارات او خطر بزرگي محسوب مي شد. چنين موضوعي اعتبار و موقعيت شغلي ناشر را به خطر مي انداخت و او نمی خواست و نمي توانست خود را به بي خيالي بزند و به راحتي از كنار آن بگذرد...ناشر از اين كه نويسنده تلفن را قطع كرد، ناراحت شد و با چهره اي خشمگين از يخچال شيشه اي كوچك بيرون آورد و پس از پركردن ليوان، همه محتوي آن را سركشيد. او در حالي كه سعي مي كرد حرف هاي نويسنده را در ذهنش مرور كند، به طرف صندلي اتاق رفت و كتاب چاپ شده او را برداشت و به مطالب آن چشم دوخت... او در موقع خواندن، احساس مي كرد كه صداي نويسنده را بر روي كلمات کتاب مي شنود:" من در دياري دور، شاهد گام هاي استوار پسربچه سيزده ساله اي بودم كه يكه و تنها، با لبخندي زيبا در مقابل تانك غول آسا ايستاد و با تكرار دو كلمه برلب، ضامن نارنجك را كشيد و... آه، خداي من!..."ناشر از شدت عصبانيت از جا بلند شد و فرياد زد:"ديوانه!"او تحمل خواندن چنين مطالبي را نداشت. چند روز پيش يك بار اين موضوع را با نويسنده در ميان گذاشت و جواب شنيد كه:" بله، این مطالب برای شما جذابیتی ندارد؛ با شما بايد از جزاير خوش آب و هواي هاوايي یا از زنان زيبا روي مشرق زمين و يا از عظمت برج ايفل صحبت كرد!..."ناشر احساس كرد كه سرش گيج مي رود و پاهایش هر لحظه سست تر و ناتوان تر می شود. لحظاتي بعد حالش به هم خورد و دلش، آشوب شد؛ انگار چیزی از درون، می خواست به تمام وجودش چنگ بزند و او را منقلب و در خود مچاله کند. بلافاصله گره كرواتش را باز كرد و به طرف پنجره رفت و به فضاي مه گرفته آسمان و خيابان خيس پاييزي چشم دوخت، اما هيچ تغييري در حالش به وجود نيامد... چند دقيقه بعد، به سختی سوييچ ماشين را برداشت و درحالي كه روي پايش بند نبود، از آپارتمان بزرگش بيرون زد و درگوشه ای از پیاده رو خلوت و در زیر لامپ های نورانی و رنگی خیابان، دچار تهوع شدید شد و...مدتي بعد، ناشر در تماس تلفني با نويسنده، به خاطر همه چيز ابراز پشيماني كرد و از او خواست كه دعوتش را براي صرف شام در شيك ترين رستوران شهر بپذيرد. ناشر به نويسنده گفت كه آن دو باز هم مي توانند دركنار هم باشند و ارتباط كاري و دوستي خود را همچنان حفظ كنند، اما نويسنده با صراحت جواب داد كه به هيچ وجه حوصله اش را ندارد و ديگر حاضر نيست حتي با او همکلام شود...نويسنده به چيزهاي ديگري فکر می کرد. او بارها فرياد زد كه نمي تواند چشمش را برحقايق ببندد و از عشق هاي دروغين بنويسد؛ او در بيست هزار فرسنگ زير دريا، بازي سياست را مي ديد و در بلندترين قله آفريقا كليمانجارو، در فاصله زياد از زمين، به دنبال عيسي مسيح مي گشت. او مي دانست و باور داشت که اینک در عصر تمدن نیز باید به "ژان والژان" های روزگار اندیشید که چگونه از فرط گرسنگی، باز هم به خاطر یک قرص نان، به زندان با اعمال شاقه محکوم می شوند. نويسنده به تاريخ و سازندگان تاريخ مي انديشيد؛ به مالكوم ايكس، پاتريس لومومبا، بابي ساندز و پسربچه سيزده ساله ايراني. او دلش مي خواست كه باپيرمرد ماهيگير همراه شود و خودش را به درياي خروشان بسپارد و به جنگ نهنگ ها برود تا...ناشر به اين نتيجه رسيد كه براي راضی كردن نويسنده بهتر است به ملاقاتش برود و از نزديك با او صحبت كند. چند روز پس از اين تصميم، بدون اطلاع قبلی، با یک دسته گل زيبا به خانه نويسنده رفت. او اطمينان داشت كه بعد از انتشار کتاب بعدی، نام و شهرت نويسنده، خیلی زود از مرزهاي جغرافيايي كشور گذشته و تمام قاره های جهان را دربرخواهد گرفت. تيراژ وسيع و سود فراوان اثر تازه نويسنده، به شدت ناشر را وسوسه و آرامش را از او سلب کرده بود؛ كتابي كه نگاهي نو و بکر به شكل برده داري جديد دنياي صنعتي داشت و نگارش آن هنوز به پايان نرسيده بود... ناشر، درچند نوبت و به شکل های مختلف تلاش کرد که نویسنده را به همکاری با خود مجاب کند، اما او گفت که تحت هیچ شرایطی چنین کاری نخواهد کرد... ناشر چند روز قبل از دیدار پایانی، با وجود كينه و نفرتي كه از نويسنده داشت، در ملاقات حضوري خواهش كرد كه چاپ آن نوشته ناتمام را به او بسپارد و قول داد كه دستمزدي بيش از ناشران دیگر به حسابش واریز کند، اما نويسنده با عصبانيت او را از خانه اش بیرون کرد و در را به رویش بست.ناشر، درآخرین مرحله درکمال عصبانیت نویسنده را به مرگ تهدید کرد و نویسنده فریاد زد که به خاطر برخورد بی ادبانه و خشونت بار او، ضمن حضور در اداره پلیس، ناشر را نزد مردم و رسانه هاي گوناگون و دیگر همکارانش رسوا و بي اعتبار خواهد کرد... حرف های نویسنده، ناشر را به مرز جنون رساند، طوري كه با چشم هاي خونبار و چهره اي برافروخته و آتشين، به مرد سياه پوست بیکار و گرسنه اي انديشيد كه همراه با زن و بچه اش دركثيف ترين مكان يكي از ايستگاه هاي متروي شهر زندگي مي كردند...****مرد سياه پوست، پس از يك برنامه ريزي از پيش تعيين شده، در يك شب سرد پاييزی از ماشين سياه رنگ ناشر پياده شد و با احتياط به اطراف خیابان چشم دوخت. ناشر كه قسمتي از صورت خود را پوشانده بود، درسكوت و بي هيچ سخني، دستهايش را روي فرمان گذاشت و مرد سياه، در دل تاريكي و با گام هاي لرزان، به دور از چشم رهگذران به سمت خانه نویسنده حرکت کرد...او پس از چند دقیقه پیاده روی، به مکان مورد نظر رسید و با شتاب از ديوار خانه بالا رفت و خودش را به راهرو باریک رساند؛ سپس در اتاق را باز كرد و به سرعت اسلحه را از كمرش بيرون كشيد و بلافاصله در پشت سر نويسنده قرار گرفت.نويسنده تنها پشت پنجره نشسته و مشغول نوشتن بود. او متوجه حضور مرد سياه شد، اما سرش را بلند نكرد و همچنان به كارش ادامه داد. سياه فكر كرد كه هدف، در دَم مرگ عجز و ناله مي كند و يا به دفاع از خود بر مي خيزد، اما نويسنده با خونسردي و آرامش به سياه نگاه كرد و به روي او لبخند زد:" سلام دوست من! خوش آمدي!"و نگاهش را از سياه گرفت و قلم را در دست فشرد. تمام وجود سياه به لرزه درآمد. او نمي توانست چنين آرامشي را بپذيرد و به آن اطمينان كند. با احتياط تمام، نويسنده را دور زد و در مقابلش قرارگرفت؛ او می خواست اعمال نویسنده را از نزديك ببیند. سياه با صدايي لرزان گفت:" داري چه كار مي كني؟!"نويسنده باز هم درچشم هاي سياه نگاه كرد و با مهربانی گفت:" دارم داستان مي نويسم!"- داستان؟!- بله؛ داستان زندگي تو را؛ داستان روح و تن زنجيري يك مرد سياه را!سياه، تحمل نگاه نويسنده را نداشت و آماده شليك شد. او مي خواست هرچه زودتر و قبل از آن كه به جرم قتل بازداشت شود، كارش را تمام كند و از آن جا بگریزد. انگشت سبابه اش به طرف ماشه تفنگ رفت و خواست آن را بفشارد، اما چيزي از درون، او را از اين كار منع كرد. به سختي آب دهانش را فرو داد و فرياد زد:" كي تمام مي شه!"نويسنده به دستنوشته هايش نگاه و اشک گوشه چشمش را پاک كرد:" چند دقيقه ديگه تمام مي شه؛ فقط يك صفحه اش باقي مانده! "سياه، با پشت دست عرق پيشاني اش را گرفت و به چشم هاي نويسنده خيره شد. نويسنده حدس می زد كه سياه دير يا زود شليك مي كند؛ نگاه او مات و پريشان بود و نشاني از خشم و كينه درآن ديده نمي شد. نويسنده می دانست كه براي كشتن، نیازی به خشم و كينه نیست؛ در پريشاني و سردرگمي هم مي توان شلیک و جنایت کرد. نويسنده دلش مي خواست كه فرصت داشته باشد تا نوشته اش را كامل كند و به دست چاپ بسپارد. به همین منظور به آرامي از جا بلند شد و خواست آرزويش را با سیاه در ميان بگذارد، اما او وحشت زده چند قدم عقب كشيد و با تعجب به چشم هاي نويسنده نگاه كرد:" تو كي هستي؟!" و صداي مرد ناشر در ذهنش طنين انداخت:" او را مي شناسي سياه؟!"- نه!- يك سفيده؛ با دلي سياه چون معادن زغال سنگ آفريقا! سياه، به آرامی و زيرلب تكرار كرد:" معادن زغال سنگ آفريقا!"- سياه تر از قلب سياه يك سياه!سياه برخود لرزيد:" نه!! "نويسنده به سياه نزديك شد و عاجزانه التماس كرد:" خواهش مي كنم اجازه بده تا اين داستان به پایان برسد؛ بگذار نام مناسبي برايش انتخاب كنم؛ چیزی كه لايق نام پاك تو باشد! "سياه از نويسنده دور شد و فرياد زد:" نه، جلو نيا!"و چهره ناشر را در مقابل خود ديد:" مواظب باش كاكا سياه؛ او مسلح به قوي ترين سلاح است!"سياه، وحشت زده قبضه اسلحه را فشار داد:" مسلح؟!!"نويسنده به طرف سياه قدم برداشت وآن دو به چشم هاي يكديگر خيره شدند. نگاه نويسنده غريب و مهربان بود و سياه تاكنون با چنين نگاهي برخورد نكرده و نمي توانست آن را باور و تحمل كند... لحظاتي بعد، مرد سياه با شنيدن صداي آژير ماشين پليس، درحالي كه تمام وجودش مي لرزيد، چشم هايش را بست و همه قدرتش را به دستهايش داد و ماشه را كشيد؛ به ناگهان صداي انفجارگلوله، شيشه هاي ساختمان هاي محل را به لرزه درآورد و نويسنده درخون غلتید و درست در همان زمان، ناشر در پشت فرمان ماشين، ديوانه وار خنديد...****... چند روز بعد، منشي انتشارات، جسد ناشر را در دفتر محل كارش پيدا كرد. روزنامه ها نوشتند كه مردي سياه پوست به جرم قتل ناشر دستگير شده است.پليس درجستجوي رابطه قتل نويسنده و ناشر است.* نمايش"مرگ یک نویسنده" در سال يكهزار و سيصد و شصت و هشت هجري شمسي، به نویسندگی و کارگرداني حمیدرضا نظری، پس از حضور در اولين جشنواره تئاتر و اجراي عمومي، در قالب يك فيلمنامه بلند، در خانه سينما- بانك فيلمنامه ايران- به ثبت رسيد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[مشاهده در: www.alef.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]
صفحات پیشنهادی
سه داستان كوتاه/ بيست طبقه مرگ و زندگي
سه داستان كوتاه بيست طبقه مرگ و زندگينويسنده حميدرضا نظري 23 شهریور ۹۵تاریخ انتشار سه شنبه ۲۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۳ ۴۳ بيست طبقه مرگ و زندگيصبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه در بيستمين طبقه يك آسمانخراش دخترجواني خسته است خسته از يك خراش و شكست شكننده شايد درپایین ترینداستان مرگ ماهیها در اردبیل تکرار شد/ماهیان سد یامچی هم مردند
گزارش مهر داستان مرگ ماهیها در اردبیل تکرار شد ماهیان سد یامچی هم مردند شناسهٔ خبر 3758778 - جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۳ ۱۸ استانها > اردبیل jwplayer display inline-block; اردبیل – در پی مرگ تعداد قابلتوجهی ماهی کاراس در دریاچه شورابیل اخباری مبنی بر مرگ تعداد قابلتوجهداستان مردی که با مرگ به روشنایی رسید
خبرگزاری ایسنا مرگ ایوان ایلیچ یکی از کوتاهترین کارهای لئو تولستوی نویسنده کلاسیک روسیه است و داستان آن درباره مردی است که با نزدیک شدن به مرگ به پاسخ بزرگترین گرههای زندگیاش میرسد دیوید گاترسون که رماننویس مطرح آمریکایی و برنده جایزه پن فاکنر است درباره رمان کوتامعرفی هیات داوری «چهل چراغ» در بخش فیلمهای کوتاه داستانی
معرفی هیات داوری چهل چراغ در بخش فیلمهای کوتاه داستانی شناسهٔ خبر 3765006 - جمعه ۱۹ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۱ ۲۰ هنر > سینمای ایران jwplayer display inline-block; اعضای هیات داوری نخستین جشنواره مردمی فیلم و عکس چهل چراغ در بخش فیلم های کوتاه داستانی معرفی شدند به گزارش خبرفیلم های بخش کوتاه داستانی معرفی شدند/ اسامی هیات داوران دو بخش
چند خبر از جشنواره چهل چراغ فیلم های بخش کوتاه داستانی معرفی شدند اسامی هیات داوران دو بخش شناسهٔ خبر 3764430 - پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۰ ۵۶ هنر > سینمای ایران jwplayer display inline-block; دبیرخانه جشنواره چهل چراغ ضمن اعلام فیلم های کوتاه داستانی بخش رقابتی اسدانلود کتاب داستانهای کوتاه فدریگو توتزی
نام داستانهای کوتاه فدریگو توتزی نویسنده فدریگو توتزی حجم ۰٫۵ مگابایت صفحات ۳۹ فرمت pdf زبان فارسی توضیحات فدریگو توتزی در روز ۱ ژانویهٔ ۱۸۸۳ در سیهنا به دنیا آمد او که پسر یک مهمانخانهدار بود در ابتدا برای شرکت راهآهن کار میکرد اما بعد به شغل پدرش ادامه داد در سال ۱۹۱۱داستان تلخ مرگ الینا بعد از قصور پزشکی + تصاویر
الینا فروتن کودک ۶ ساله ای بود که برای انجام یک عمل لوزه به بیمارستان رفت اما به دلیل خطاهای احتمالی پزشکی بعد از رفتن به کما دار فانی را وداع گفت داستان تلخ مرگ الینا اردیبهشت ماه سال جاری بود که خبری نگران کننده در رسانه های استان گلستان منتشر شد الینا فروتن دختر ۶ ساله گرگامروری بر داستان تلخ مرگ «الینا»
خبرگزاری مهر اردیبهشت ماه سال جاری بود که خبری نگران کننده در رسانه های استان گلستان منتشر شد الینا فروتن دختر ۶ ساله گرگانی که برای عمل لوزه به بیمارستان طالقانی گرگان مراجعه کرده بود پس از انجام عمل جراحی به کما رفت بازتاب این خبر در فضای های مجازی بسیار گسترده بود و رسانه هاپای مرگ به خندوانه باز شد!
مرگ پایش به خندوانه باز شد خندوانه خندوانه در راستای دعوت از گروه های مختلف امشب میزبان کسانی است که در زندگی عزیزی را از دست داده اند در واقع موضوع اصلی دیشب خندوانه پرداختن به مسئله غم و اندوه و چگونگی کنار آمدن با مرگ عزیزان است در همین راستا افرادی که به برنامه دعوت شده ااسترس عامل مرگ ماهیان سد «یامچی»
تراز مدیرعامل آب منطقهای استان اردبیل گفت مرگ اخیر ماهیان در سد یامچی که آب شرب اردبیل را تامین میکند تأثیری در کیفیت آب نداشته است به گزارش تراز داوود نجفیان گفت بررسیهای میدانی نشان میدهد در پی مرگ ماهیان کیفیت آب این سد هیچ مشکلی ندارد وی با رد تأثیر م-
گوناگون
پربازدیدترینها