واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: جواد بیش از 4 سال است که به اتهام قتل در زندان رجایی شهر کرج به سر میبرد. او که هرگز پایش به کلانتری و دادسرا کشیده نشده بود هیچ وقت فکر نمیکرد سر از زندان درآورد؛ زندان هر لحظه اش برای او یک سال میگذرد. دلش برای رفتن بر سر مزار مادرش تنگ شده است.
به گزارش جام جم، دلش میخواهد هر روز پدر را ببیند، اما این خواسته یک آرزو است. دلش برای کوچهشان، اتاقش و بچهمحلهایش تنگ شده است. دلش میخواهد کابوس قصاص تمام شود و یک روز آزادانه در خیابان قدم بزند و یک دل سیر نفس بکشد. اینها همه برای او آرزو شده است. آرزویی که همراه با امید است و نمیگذارد زیر تیغ کم بیاورد. جوان اعدامی در گفتوگو با تپش از آرزوها و حال و هوای زندان می گوید که در ادامه میخوانید. پیش از اینکه به زندان بیایی چه میکردی؟ در شرکتی کار میکردم. از صبح تا پاسی از شب برای رسیدن به روزی حلال کار میکردم. هر چند حقوقم کم بود، اما با اشتیاق کار میکردم به امید این که شرایط زندگیام بهتر شود و بتوانم ازدواج کنم. کنار خانوادهام خوشحال بودم تا این که مادرم، بزرگترین تکیه گاه زندگیام را از دست دادم. فوت او ضربه سنگینی به من زد. روحیهام را باخته بودم دیگر حوصله کار کردن نداشتم. بعد چه شد؟ چند ماهی خانهنشین شدم تا اینکه با حرفهای اعضای خانوادهام که مدام دلداریام میدادند، سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. تصمیم گرفتم برای به آرامش رسیدن روح مادرم، شرایط زندگیام را بهتر کنم. دوباره سر کار حاضر شدم، اما دلم همچنان پیش مادرم بود. هنوز هم با گذشت بیش از 4 سال از فوت مادرم نمیتوانم مرگش را باور کنم. کمکم خودم را پیدا کردم و تصمیم گرفتم بهتر زندگی کنم. حتی تصمیم گرفتم بعد از آن که کمی پول پسانداز کردم برای یافتن کار به کشور دیگری سفر کنم تا شاید با دور شدن از محله و شهرم کمی دوری از مادرم را باور کنم و بتوانم شرایط زندگیام را بهتر کنم. در همین گیر و دار بودم که به زندان افتادم. به چه اتهامی؟ قتل. چطور این اتفاق رخ داد؟ هنوز هم نمیدانم! آن شب مثل یک کابوس مقابل چشمانم است و دور نمیشود. شب حادثه با سوار شدن به خودرویم از محل کارم خارج شدم و در حال بازگشت به خانه در یکی از محلههای اسلامشهر بودم . در میانه راه با رانندهای به خاطر برخورد آیینههایمان به هم دعوا کردیم. درگیری لفظی تمام شد و به مسیرمان ادامه دادیم، اما ناگهان آن راننده سد راهم شد و با چند نفر دیگر به سمت من آمدند. در جریان درگیری، چاقوی یکی از مهاجمان به زمین افتاد آن را برداشتم و ضربههایی به این طرف و آن طرف انداختم تا شاید از دست آنها نجات پیدا کنم که انگار بینتیجه شد. چاقو به کناری پرت شد و دوباره در حلقه محاصره آنها افراد قرار گرفتم. آنها چاقو و پنجه بوکس داشتند. نمیدانم چطور مقتول با چاقو مجروح شد، اما من ضربهای نزدم. بعد از مجروح شدن مرد جوان، از محل فرار کردی؟ نه. همان جا ماندم. با دیدن مردجوان که زخمی شده بود شوکه شدم. او کف خیابان افتادو دوستانش با سوار شدن به خودروهایشان فرارکردند. حتی خودم به پلیس و اورژانس زنگ زدم. او را امدادگران اورژانس به بیمارستان منتقل کردند، اما خون زیادی از مرد جوان رفته بود و او فوت کرد. من هم در همان محل بازداشت شدم. هر چه میگفتم فقط در درگیری شرکت داشتم و نفهمیدم چطور آن مرد کشته شد انگار هیچ کس نمیخواست حرفهایم را باور کند. دوستان مقتول هم شهادت دادند که من دوست آنها را کشتهام. دو دوربین مداربسته صحنه جنایت را ثبت کرده بودند، اما هیچ وقت به درستی فیلم این دوربینها مورد بازنگری قرار نگرفت که اگر میگرفت شاید حقیقت فاش میشد. خانوادهات چطور متوجه این جنایت شدند؟ آنها با تماس پلیس متوجه ماجرا شده بودند. سراسیمه خود را به پلیس آگاهی رساندند و در گفتوگوبا من و افسران آگاهی پی به عمق فاجعه بردند. از آن روز دیگر مهر قاتل بر پیشانیام حک شد. باورم نمیشد من که پایم به کلانتری محله باز نشده بود و تا دیروز سر خانه و زندگیام و کارم بودم حالا سر از اینجا درآورده بودم. با ورودم به زندان حتی از سایه خودم هم میترسیدم. چند روز اول بشدت افسرده بودم و در خلوت خودم میگریستم. خانوادهام که برای ملاقات به دیدارم میآمدند دلداریام میداند، اما زمانی که میرفتند دنیای درد و غصههایم دوباره اضافه میشد. اگر تو قاتل نبودی پس چرا به قصاص محکوم شدی؟ [سکوت مرد اعدامی.] حالا با زندان کنار آمدهای؟ هم سلولیهایم به من میگفتند دیگر باید به این شرایط عادت کنی چون محال است از زندان خارج شوی. پرونده تو قتل بوده و قصاص در انتظارت است. با شنیدن این حرفها بیشتر میترسیدم وزندگی برایم یکنواختتر میشد، اما چه باید میکردم. باید با این سرنوشت که برایم رقم خورده بود، کنار میآمدم. از روز دادگاه برایمان بگو؟ شب قبل از رفتن به دادگاه تا صبح نخوابیدم و از حکمی که قرار بود در انتظارم باشد میترسیدم. میخواستم بمیرم و صبح را نبینم. زمانی که صبح شد، از بلند گوی زندان نام مرا برای اعزام به دادگاه صدا زدند. لبم خشک شده بود. صدایم میلرزید. دست و پایم به رعشه افتاده بود. زیر لب فقط مادرم را صدا میزدم. آن روز در دادگاه همه ماجرا را بدون کم و کاست تشریح کردم. آنجا برای اولین بار بود که با خانواده مقتول روبهرو شدم. با التماس و گریه از مادر مقتول خواستم از من بگذرد. هر چه التماس کردم که من بیگناهم و نمیدانم درآن درگیری چه کسی فرزندش را با چاقو زد و کشت بیفایده بود. او فریاد میزد من قاتل پسرش هستم و باید مجازات شوم. کی فهمیدی حکم قصاص گرفتی؟ چند روز بعد از دادگاه، مرا با بلندگوی زندان صدا زدند و گفتند که به اتاق مددکاری بروم. همان جا بود که برگه مربوط به حکمم را دریافت کردم. روی آن نوشته بود قصاص. دست و پایم میلرزید و قدرت حرکت نداشتم. صورتم مثل گچ سفید شده بود. به سختی به سلولم بازگشتم و روی تختم نشستم و فقط به پنجره کوچک سلول خیره شدم. حوصله هیچ کاری را نداشتم. حتی 25 روز غذا نخوردم تا بمیرم که نشد. چند ماه با این بیحوصلگی سپری شد، اما بعد از آن تصمیم گرفتم با اعدامم بجنگم. سعی میکردم به خود امید بدهم. هم سلولیهایم که اغلب زیر تیغ بودند حال مرا بخوبی درک میکردند، مرا دلداری میدادند. از آن به بعد تصمیم گرفتم تا لحظهای که زندهام حتی در زندان برای زنده ماندن تلاش کنم. در زندان چکار میکنی؟ علاوه برکاردر امور فرهنگی و رفتن به دارالقرآن. تصمیم گرفتم در آنجا درسم را ادامه بدهم که همین کار را هم انجام دادم و در دانشگاه مقطع کارشناسی رشته مددکاری قبول شدم و سالهای آخر دانشگاهم را سپری میکنم. به خدا و قرآن پناه بردم و همیشه از خدا کمک میگرفتم و حتی در زندان توانستم سهجزء قرآن را حفظ شوم. هنوز هم امیدم به خداست. دیگر از مرگ نمیترسم. شرط دیه برای بخشش خانوادهام خیلی به خانه مقتول و نزد خانوادهاش رفتند، اما تنها اولیای دم او مادر داغدیدهاش است که ابتدا رضایت نمیداد، اما با تلاش هیات صلح و سازش دادسرای امور جنایی تهران و تلاش خانوادهام، مادر مقتول تصمیم دارد از قصاص صرفنظر کند، اما شرایط سختی مقابل خانوادهام گذاشته است. آن هم این است که زندگی و آزادی من در گروی 400 میلیون تومان پول دیه است. اگر بتوانم این پول را بپردازم از قصاص نجات پیدا میکنم، در غیر این صورت حکم اعدامم اجرا میشود. خانوادهام وضع مالی آنچنانی نداردو تهیه این پول برایشان سخت است. چشم امیدم به لطف مادر داغدیده مقتول و دستان پر مهرخیرین. فقط میخواهم به مادر داغدیده مقتول بگویم، شرمندهام. باور کند که من در شب درگیری نفهمیدم چطور پسرش کشته شد، اما از مرگ او و این که در این سالها مجبور شده لباس سیاه بر تن کند، ناراحتم. غم از دست دادن عزیز ترین فرد در زندگی را میفهمم. من هم مادر عزیزم را از دست دادهام. میخواهم به مادر مقتول بگویم برایم مادری کند و مرا ببخشد. بهشت زیر پای اوست. میخواهم مرا ببخشد. من مادر ندارم. تو برایم مادری کن. مادر مرا ببخش. مرا به حرمت امام حسین(ع) و مادرش حضرت زهرا(س) ببخش، تا خداوند هم از من بگذرد. معصومه ملکی ضمیمه تپش
پنج شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 20:47
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 132]