واضح آرشیو وب فارسی:الف: دستگیری به اتهام قتل در نخستین روز خبرنگاری
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۸ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۲
دبیر صفحه حوادث روزنامه ایران نوشت:برای بیشتر افراد نخستین روزهای کارشان ازخاطره انگیزترین روزهای زندگیشان به شمارمی رود.روزهایی که به طورعمده باخاطرات شیرینی همراه است.امانخستین روزکاریام بواقع ازفراموش نشدنیترین وخاطره انگیزترین روزهای زندگیام است.حدود ۲۱ سال قبل که به عنوان دانشجوی روزنامه نگاری مشغول تحصیل بودم پس ازکلی پیگیری بالاخره یکی ازهمکلاسی هایم که در روزنامه تازه تأسیس «ایران» مشغول به کار شده بود پذیرفت من را برای این حرفه محک بزند.یک روزصبح وقتی به دانشگاه آمد مرا به گوشهای کشید وگفت:«ماه هاست که به دنبال فرصتی برای نشان دادن توانمندی هایت درعرصه خبرنگاری هستی.حالا این روزفرارسیده.همین الان خبردارشدم که پسرجوانی را نیمه شب گذشته دریکی ازمحلههای شهریاربه قتل رساندهاند.بسرعت خودت را به آنجا برسان وخبراین جنایت راتهیه کن وبه روزنامه ایران بیاور.»پس ازگرفتن نشانی تقریبی محل حادثه باخوشحالی راهی شهریارشدم. بالاخره پرسان پرسان محل جنایت راپیداکردم.جمعیت زیادی درخیابان جمع شده بودند.باعبورازدل جمعیت خودم رابه یک ساندویچ فروشی رساندم.پس ازکمی پرس وجو متوجه شدم پسرجوانی را که صاحب ساندویچ فروشی بوده شب قبل درمغازهاش به قتل رساندهاند وبعدهم جنازهاش راداخل یخچال ویترینی گذاشته وفرارکردهاند.شواهد نشان میداد که این جوان به دست دزدان ناشناس به قتل رسیده و...درجریان پرس وجوهایم متوجه شدم خانه پدرمقتول همان نزدیکی است.خیلی سریع خودم رابه آنجا رساندم و وقتی خودم رابه عنوان خبرنگارروزنامه ایران معرفی کردم ساکنان خانه با چشمانی اشکباربه سؤالاتم پاسخ دادند. موقع خداحافظی هم شماره تلفنی را که دوستم دراختیارم قرارداده بود روی تکه کاغذی نوشتم وازآنها درخواست کردم چنانچه ازقاتل خبری شد حتماً ما راهم مطلع کنند.حدود ظهرشاد وخندان ازموفقیت درنخستین روزکاریام (البته غمگین وناراحت ازقتل پسرجوان)راهی روزنامه ایران شدم.جایی که تا آن روزآرزوی دیدنش را داشتم چه برسد به کارکردن درآنجا.چند قدمی ازمحل حادثه دورنشده بودم که ناگهان چند مرد قوی هیکل که کاپشن چرم به تن داشتند مرا ازپشت سردستگیرکردند.درحالی که شوکه بودم ازآنها پرسیدم کی هستند وبرای چه دستگیرم کرده اند؟یکی ازآنهاباصدای خش دارش گفت:حالا آدم میکشی وفرارمی کنی؟خیالت راحت شد؟پسربیچاره مرده!درحالی که با شنیدن این حرف ها گیج شده بودم باصدای بلند والبته بغض آلود گفتم:من خبرنگارروزنامه ایران هستم. و....اما آنها بدون توجه به حرفهایم گفتند:دراداره آگاهی مشخص میشود خبرنگاری یا قاتل! آنها مرا در خودروی پلیس نشاندند وبه اداره آگاهی رفتیم.بعدهم بدون اینکه حرفی بزنند یکراست مرابه بازداشتگاه بردند. چندساعتی که دربازداشتگاه بودم خداخدا میکردم که از این مخمصه نجات پیداکنم. بعدهم باخودم گفتم این کار بههیچ عنوان به درد من نمیخورد و باید به فکرحرفه دیگری باشم و... خلاصه درآن لحظات سخت و دلگیر فقط به فکر راه نجاتی از ادارهآگاهی بودم که بالاخره مرا به اتاق رئیس اداره منتقل کردند. مردی باهیکلی ورزشی و چشمانی روشن. وقتی مرادید خیلی جدی پرسید خبرنگارکجا هستی؟گفتم: روزنامه ایرانگفت: اما بچههای ما از ظهرچندین بار با روزنامه ایران تماس گرفتهاند ولی هیچکس شمارا نشناخته و تأیید هم نکردهاند که خبرنگارشان هستی؟بلافاصله حرفش راقطع کردم وگفتم: جناب سرهنگ، من کارآموزم و دانشجوی رشته خبرنگاری. بعدهم کارت دانشجوییام را نشانش دادم.رئیس آگاهی گفت: اما خودت را خبرنگارجا زدهای و این تخلف است. و...خلاصه درحالی که احساس میکردم روزنههای امیدی برای نجاتم پیدا شده گفتم: لطفاً با آقای صفایی تماس بگیرید. ایشان مرا به این مأموریت فرستادهاند. آن موقع تلفن همراه نبود به همین خاطرپیدا کردن دوست خبرنگارم خیلی سخت بود و از بدشانسیام آن روز تا غروب هم به روزنامه نرفته بود. با این حال پس از تماسهای مکرر سرانجام او را پیداکردند و تأیید کرد که من از روزنامه ایران به این مأموریت رفتهام. بدین ترتیب بالاخره نفس راحتی کشیدم. رئیس آگاهی و معاون جناییاش هم توصیههایی به من کردند و پس از خداحافظی آنجا را ترک کردم. اما پاهایم قدرت پایین رفتن از پلهها را نداشت. حتی جرأت نداشتم به پشت سرم نگاه کنم. با این حال وقتی بیرون رفتم با دیدن غروب آفتاب نفس راحتی کشیدم.بعدهم خودم را به یک باجه تلفن عمومی رساندم و با دوستم تماس گرفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او که حسابی میخندید از من خواست خیلی سریع خودم رابه روزنامه برسانم. اما گفتم: من عطای این کار را به لقایش بخشیده ام. ولی با اصرارهای او سرانجام راهی روزنامه ایران شدم. وقتی به میزحوادث رسیدم و دوستم مرا به خبرنگاران معرفی کرد همه زدند زیرخنده.بعدهم نخستین خبرم را نوشتم و تحویل دادم. البته خبرکه نه، اطلاعات حادثه رانوشتم. آن شب دوستم کمی با من صحبت کرد و درباره سختیهای این حرفه گفت. پس از خداحافظی درحالی که با تردید و دودلی فراوانی برای فعالیت درعرصه خبر روبهروبودم راهی خانه شدم. براستی روز بسیار عجیبی بود. صبح روز بعد روزنامه ای خریدم. بادیدن خبرجنایت در ساندویچی به وجد آمدم. بنابراین تصمیم گرفتم در این حرفه باتمام مشکلات و سختیهایش بسازم و به کارم ادامه دهم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]