واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: امام كاظم (ع) در هفتم ماه صفر 128 ه .ق در ابواء (محلي بين مكه و مدينه) زاده شد. آن گونه كه در محاسن برقي آمده است، مادر او به نام حميده، بنابر احتمالي از مردم اندلس بود و در مرتبه بالا و والاي زهد و صلاح قرار داشت. امام بيستسال از زندگي خود را كنار پدر گذراند و ناظر بود كه دانشمندان پير و جوان از سراسر جهان به مدينه ميآمدند و در محضر پدر بزرگوارش تجمع ميكردند و عدهاي به فراگيري دانش مشغول بودند و گروه ديگري درمورد توحيد، تشبيه، قدر و امامت با امام صادق (ع) به مناظره ميپرداختند. امام كاظم (ع) در اين مدت بيستساله از محضر پدر بزرگوارش علوم و اسرار امامت را آموخت و در همان سنين، شگفتي و تحسين دانشمندان را برانگيخت. ** پرتوي از صفات امام كاظم عليه السلام كساني كه به توصيف آن حضرت پرداختهاند معتقدند كه او عابدترين، زاهدترين، فقيهترين، بخشندهترين و كريمالنفسترين مردم روزگار خود بود. او ثلث آخر شب را برميخاست و به عبادت و نمازهاي مستحب مشغول ميشد و چون هنگام نماز صبح فرا ميرسيد، پس از گزاردن فريضه به دعا ميپرداخت و آن چنان از خوف خدا ميگريست كه اشك بر محاسنش جاري ميشد و از ترس خداوند بيهوش ميگشت. آن حضرت چنان زيبا قرآن ميخواند كه مردم گرد او جمع ميشدند و گاه نيز از خشوع و گريه حضرت، گريه ميكردند. از اين رو مردم او را عبد صالح خواندند و او بيشتر با اين نام شناخته ميشد تا با نام و كنيهاش. در كتاب مطالب السؤول آمده است: او به صالح، صابر، امين و كاظم ملقب بوده و عبد صالح شناخته ميشد. از اين رو او را كاظم ميخواندند كه خشم خود را فرو ميبرد و بر گرفتاريها شكيبايي ميورزيد. درنقلها آمده است كه او بخشندهترين فرد عصر خود بود و به نزديكان و بيگانگان عطا و بخشش ميكرد. كيسه هاي او كمتر از سيصد دينار نبود. معاصران آن حضرت ميگفتند: شگفت از كسي است كه بدره حضرت موسي بن جعفر(عليه السلام) را دريافت كند و از فقر شكايت كند. خطيب بغدادي در كتاب تاريخ خود آورده است: او سخي و كريم بود. او سيصد يا چهارصد دينار در كيسه مينهاد و شبانه به در خانه بينوايان ميرفت و دينارها را ميان آنها تقسيم ميكرد و كيسههاي زر او ضربالمثل بود. هم چنين خطيب از محمد بن عبدالله بكري نقل ميكند كه او گفت: براي گرفتن وامي به مدينه رفتم، ولي موفق نشدم . با خود گفتم: خوب است نزد ابوالحسن موسي بن جعفر(عليه السلام ) بروم و عرض حال كنم، لذا به سوي او روان شدم . چون مرا ديد؛ خواستهام را جويا شد، عرض حال كردم، به خانه خود رفت و شتابان خارج شد و غلام خود را از محل دور كرد. چون غلام رفت، حضرت كيسهاي كه سي صد دينار در آن بود به من داد و من سوار مركب شدم و به راه افتادم. ** روش امر به معروف بشر بن حارث حافي از اهالي مرو بود و مدتي از عمرش را به گناهكاري و شهوات گذرانده بود.روزي حضرت موسي بن جعفر (ع) از كوچه اي كه خانه بشر در آن بود عبور مي فرمود، موقعي كه به در خانه بشر رسيد اتفاقا در باز شد و يكي از كنيزكان بشر از خانه بيرون آمد كنيز حضرت را شناخت و آن حضرت هم ميدانست كه اين خانه ي بشر است از كنيز سئوال فرمود : آقاي تو آزاد است يا بنده؟ پاسخ داد: آزاد است. فرمود: چنين مي نمايد كه گفتي، زيرا اگر بنده بود به شرايط بندگي عمل ميكرد و از آقاي خود اطاعت مينمود. حضرت اين سخن را فرمود و راه خود را در پيش گرفت و رفت.كنيز به خانه برگشت و گفته امام (ع) را براي بشر بازگو كرد.سخن حضرت در نهاد وجود او طوفاني بر پا كرد و سخت منقلبش نمود .او با عجله ي تمام از جا برخاست و با پاي برهنه از خانه بيرون دويد و خود را به امام (ع) رساند و با دست مبارك او توبه كرد و گناهان خود را ترك گفت و راه و رسم اطاعت و بندگي را پيش گرفت. چون موقعي كه بحضور امام شرفياب شد و توبه كرد پا برهنه بود به احترام حفظ آن لحظه ي سعادت بخش تا پايان عمر كفش نپوشيد و هميشه با پاي برهنه راه ميرفت لذا معروف شد به بشرحافي؛ يعني پابرهنه چون امام راه و رسم تبليغ را ميدانست كه با چه زباني با فرد آلوده سخن گويد بشري كه چندين سال با گناه و ناپاكي آلوده بود با يك جمله كوتاه او را متنبه ساخت و چنان منقلب نمود كه از گذشته ي خود استغفار نمود و باقيمانده ي عمر خود را با پاكي و درستكاري سپري ساخت و يكي از مردان نامي و معروف تاريخ شد بحدي كه خطيب بغدادي در تاريخ خود از يكي از علماي آن عصر بنام ابراهيم حربي نقل ميكند كه او گويد شهر بغداد عاقل تر و متين تر از بشر بن حارث را در خود نپرورانده است گوئي كه در هر موي او عقل و تدبيري نهفته است. ** شهادت امام كاظم (عليه السلام) با همه تنگناهايي كه براي امام به وجود آمده بود، شهرت او جهانگير شد و دانشمندان به سوي او روانه شدند و آنان كه تا ديروز از وي رو گردان بودند، به امامت او معترف شدند و شيعيان از همه جا خمس و زكات خود را براي او ميآوردند و تمامي اين امور از ديد ماموران هارون پنهان نبود. سخنچينان به هارون درباره خلافت او هشدار دادند، يكي از نزديكان امام كاظم عليه السلام به نام محمد بن اسماعيل نزد هارون رفته به او گفت: دو خليفه در يك زمان! يكي عمويم موسي بن جعفر در حجاز و ديگري هارون در بغداد! محمد بن اسماعيل، چنان صحنهاي از جريانات مدينه را براي هارون ترسيم نمود تا هارون را وادار به تصميمگيري كرد. هارون مصمم شد تا امام كاظم را بازداشت كند و از او رهايي يابد. بنا به نقل ابن جوزي در تذكرة هارون به سال 170 ه . ق در راه سفر حج وارد مدينه شد و مردم به استقبال او رفتند، پس از مراسم استقبال، امام مانند هميشه به مسجد رفت . در آن شب هارون نيز به زيارت قبر پيامبر(صلي الله عليه و آله) رفت و خطاب به ايشان گفت: يا رسول الله، از بابت كاري كه ميخواهم انجام دهم معذرت ميخواهم، شنيدهام كه موسي بن جعفر مردم را به سوي خود دعوت ميكند و با اين كار امتت را متفرق كرده و خون آنان را بر زمين ميريزد، لذا ميخواهم او را زنداني كنم . آن گاه به مزدوران خود دستور داد او را از مسجد به خانه او بياورند. سپس دو محمل طلبيد و هر يك را بر قاطري گذارد و بر آنها پوششي نهاد و همراه هر محمل، سواراني گسيل داشت و به آنان دستور داد يكي از محملها را به كوفه و محملي كه امام در آن است به بصره ببرند. آن گاه به همراهان امام دستور داد تا او را به والي بصره، عيسي بن جعفر بن منصور تحويل دهند. او امام را يك سال در زندان نگاه داشت كه هارون به او نوشت كه امام را بكشد. او عدهاي از خواص و معتمدان خود را خواست و با آنان درباره دستور هارون مشورت كرد، آنان او را از اين كار برحذر داشتند. عيسي بن جعفر در نامهاي كه براي هارون فرستاد نوشت: مدت درازي است كه موسي بن جعفر در زندان من است و كساني را گماردهام تا اوضاع او را براي من گزارش كنند، ولي او در اين مدت نه از تو و نه از من به بدي ياد نكرده و تنها به عبادت و طلب آمرزش براي خود مشغول است، اگر كسي را براي تحويل گرفتن او نفرستي من او را آزاد خواهم كرد، زيرا در نگهداري او در زندان دچار حرج شدهام . چون نامه به هارون رسيد كسي را فرستاد تا امام را از عيسي بن جعفر تحويل گرفته و او را به بغداد برده و به فضل بن ربيع بسپرد. امام روزگاري طولاني نزد او بود. شيخ مفيد در ارشاد ميگويد: هارون از فضل بن ربيع خواست تا امام را بكشد، ولي او نپذيرفت، هارون در نامهاي به او فرمان داد تا امام را به فضل بن يحيي تحويل دهد و او امام را در حجرهاي تحت نظر قرار داد، امام پيوسته مشغول عبادت بود و بيشترين روزها را روزه بود و شبها را به نماز ميگذراند . فضل چون اين حال را بديد امام را گرامي داشت و تنگناها را كمتر كرد. اين خبر به هارون رسيد . او كه در رقه بود از اين مساله خشمگين شد و به او دستور داد تا امام را بكشد، ولي او ابا كرد. هارون غضبناك شد و مسرور خادم را طلبيد و دو نامه به او داد و گفت: به بغداد برو و بر موسي بن جعفر وارد شو، اگر او را در رفاه و گشايش ديدي، يكي از نامهها را به عباس بن محمد و ديگري را به سندي بن شاهك بده . در نامه اول به عباس دستور داده شده بود به محتواي آن عمل كند و در نامه سندي آمده بود كه بايد سر به فرمان عباس گذارد. مسرور به دستور هارون به بغداد رفت و به خانه فضل بن يحيي درآمد . كسي از قصد او آگاهي نداشت، چون مسرور از وضع امام كاظم (عليه السلام) و آسايش نسبي او آگاه شد فورا نزد عباس و سندي رفت و نامهها را به آنان داد . زماني نگذشت كه پيكي نزد فضل آمد تا او را با خود ببرد، فضل مدهوش و مات همراه او روان شد و بر عباس بن محمد وارد شد، عباس تازيانه طلبيد و فرمان داد تا فضل بن يحيي را لخت كنند و سندي او را دويست ضربه تازيانه زد . مسرور ماجرا را براي هارون نوشت، هارون فرمان داد تا موسي بن جعفرعليهالسلامرا به سندي بن شاهك تحويل دهند، آن گاه خود در مجلس نشست و در حالي كه مردم گرد او بودند چنين گفت: اي مردم، بدانيد كه فضل بن يحيي سر از فرمان برتافت، من او را لعن و نفرين ميكنم و شما نيز چنين كنيد . از همه سو صداي لعن و نفرين برخاست . در همين حال يحيي بن خالد برمكي پدر فضل از دري مخفي وارد شد و پشتسر هارون قرار گرفت و به او گفت: آنچه از فضل خواستي من انجام ميدهم. هارون شادمان شد و رو به مردم كرد و گفت: من فضل را به جرم سرپيچي لعن كردم، حال كه توبه كرده و سر به فرمان من نهاده است او را دوست بداريد. حاضران گفتند: ما دوستدار كسي هستيم كه تو او را دوستبداري و دشمن كسي هستيم كه تو دشمن ميداري! آن گاه يحيي بن خالد به بغداد رفت و با سندي بن شاهك بر قتل امام كاظم(عليه السلام ) به توافق رسيدند، سرانجام پس از سالها - بين هفت تا چهارده سال - كه امام در زندانها به سر برده؛ به دستسندي و با غذاي آلوده به زهر مسموم شد و امام تنها سه روز زنده ماند . چون امامعليه السلامبه شهادت رسيد، سندي عدهاي از فقيهان و بزرگان بغداد را كنار پيكر امام حاضر كرد و به آنان گفت: آيا جاي شمشير يا نيزه بر پيكر او ميبينيد؟ گفتند: نه، سندي گفت: پس گواهي بدهيد كه او به مرگ طبيعي مرده است و آنان چنين كردند. بعد از اين اقدام، جنازه امام را بر روي پل بغداد قرار داد و منادي فرياد برآورد: موسي بن جعفر را ببينيد كه با مرگ طبيعي مرده است! سپس جسد مطهر امام كاظم(عليه السلام) را به گورستان قريش بردند و به خاك سپردند. شهادت آن بزرگ در سال 183 يا 186ق و در55 سالگي اتفاق افتاد. از او 37 دختر و پسر به جاي ماند كه برترين و عظيمالشانترين آنان هشتمين خورشيد آسمان ولايت علي بن موسي الرضا (عليه السلام) است. فراهنگ**2006**1588
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 199]