محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845251049
رضا را دعوا کردم به «سوریه» نرود
واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
رضا را دعوا کردم به «سوریه» نرود همان اول به ماگفت که میخواهد برود من با اینکه از اوضاع خطرناک جنگ سوریه خبر داشتم بار اول با رفتنش مخالفت نکردم اما دفعه بعد که میخواست اعزام شود مخالف بودم.
به گزارش فرهنگ نیوز، فاطمه تذری- زهرا بختیاری: رضا حاجی زاده درست در غوغای عصر تکنولوژی که هنوز خیلی از هم دورهایهایش درگیر شناخت خود و سر درگم پیچ و خمهای صفحات مجازی هستند راهش را در گوشهای از خاک بابل پیدا کرد و از راه نرسیده بساط تعلقات دنیا را جمع و جور کرد و در آستانه سی سالگی به سرنوشتی دچار شد که بسیاری از شیوخ و عرفا و زاهدان روزگار سالها در پی رسیدن به این پایان پر افتخار هستند.
رضا سالی به دنیا آمده بود که بهترین بندگان خدا در کربلای 5 خون داده بودند و او نیز همان راهی را رفت که بهترین فرزندان حضرت روح الله چراغ هدایتش بودند، همانها که سید مرتضی اینگونه روایتشان میکند: «رزمندهای داخل سنگر نشسته و برای پدر و مادرش نامه مینویسد: مادر جان، شیرت را بر من حلال کن؛ همان شیری که دههی اول محرم با اشکهای شوری که برای تنهایی حضرت زینب(س) میریختی، درهم میآمیخت و در کام من مینشست و جانم را با مهر حسین (ع) پیوند میزد.»
جان رضا نیز با همین محبت آمیخته شد و یار و دیار و خانه و زندگی را گذاشت و برای دفاع از حریم جلیله مخدرهای راهی سرزمین شام شد تا مبادا ذرهای به ساحت این بانو بی حرمتی شود و تاریخ دوباره تکرار. آنچه خواهید خواند گفتوگویی است که با مادر این شهید عزیز که اردیبهشت امسال از «خان طومان» به معراج رفت و پیکرش هنوز برنگشته. از رضا دو فرزند باقی مانده و مادر می گوید که ابتدا به خاطر همین موضوع مخالف رفتن پسر بوده اما بالاخره شد آنچه باید میشد.
مادر و فرزند شهید رضا حاجی زاده
*من مادر هستم
بنده نجیبه ادهمی اهل روستای اوجیآباد شهرستان بابل هستم که سال 65 با رجبعلی حاجی زاده ازدواج کردم و یک سال بعد زمانی که تازه 18 ساله شده بودم در سالگرد ازدواجمان خدا آقا رضا را به ما عنایت کرد. رامین فرزند دیگرم است که بعد از رضا متولد شد و نام هر دو را هم به رسم احترام پدرشوهرم انتخاب کرد و ما هم موافق بودیم. همسرم ابتدا شغلش بنایی بود و اکنون تاکسی دارد و روی زمین هم کار میکند.
*معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی
رضا نسبت به رامین پر شر و شورتر بود و به عبارتی از دیوار راست بالا میرفت اما دوران ابتدایی را که تمام کرد رفته رفته آرامتر شد. به شدت بچه فعالی بود، وقتی بازی میکرد معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی. البته شیطنتهای خطرناک نداشت فقط جنب و جوش زیادی داشت. هنوز هم که هنوز است گاهی دعوایش میکردم.(خنده)
*من لیاقت اینکه مادر شهید شوم را نداشتم
زمانی که آقا رضا متولد شد فضای جامعه متأثر از جنگ تحمیلی بود. خانواده ما اگرچه توفیق نداشت شهیدی تقدیم کند اما از افراد نزدیکمان مردانی بودند که عازم جنگ شدند و خواهر زادهام نیز جانباز شد. رضا اولین شهید خانواده و مایه افتخار ماست. من از بعد از شهادتش چفیه به گردنم انداختم که به پسرم بگویم راهش را ادامه میدهم. نه اینکه فکر کنید چون مادرش هستم این حرف را میزنم، اگر جز شهادت نصیب او میشد در حقش ظلم شده بود اما من واقعا لیاقت اینکه مادر شهید شوم را نداشتم.
*مامان اگر میخواهی برای من زن انتخاب کنی این مدلی انتخاب کن
وقتی 18 سالش بود برای خدمت به سپاه رفت و پس از پایان دوره سربازی هم همانجا جذب شد. حدود 20 سالش بود که یک روز مرا صدا کرد برد سر کوچه و یک دختر خانم محجبه را از دور نشانم داد و گفت: مامان اگر میخواهی برای من زن انتخاب کنی این مدلی انتخاب کن. با خنده گفتم: مادر جان تا آنجایی که اطلاع دارم در کوچه ما دختر محجبهای نیست که بتونه دل پسر منو ببره.
خیلی پرس و جو کردم ببینم این دختر خانم از کدام خانواده است؟ وقتی شناختم متوجه شدم شرایطشان به هم نمیخورد اما به رضا گفتم: تو این مدل میخواهی من برایت پیدا میکنم. خلاصه به چند نفر سپردم یک دختر محجبه خوب برای پسرم میخواهم. یکی از بستگان ما که از موضوع مطلع شد گفت: مدتی پیش که رفتم برای دخترم مانتو بخرم یک دختر خانم محجبه در آن تولیدی بود میخوایی برو یک سر آنجا او را ببین.
این راهم بگویم که چون دختر نداشتم، دخترهای سر زباندار را خیلی دوست داشتم که عروسم شوند تا هم صحبت هم باشیم. خلاصه یک روز آدرس تولیدی را که اتفاقا نامش هم «تولیدی رضا» بود، گرفتم و رفتم دیدم یک آقای مسنی آنجاست و خبری هم از دختری که گفته بودند نبود. بیخیال شدم و برگشتم خانه. از این ماجرا 2 ماه گذشت، یک روز بنده خدایی شمارهای از من خواست که چون بیرون از خانه بودم گفتم همراهم نیست. او شماره خودش را برایم نوشت که زنگ بزنم و تلفن را بدهم. کارت مربوط بود به تولیدی رضا، پرسیدم شما با صاحب این تولیدی چه نسبتی دارید؟ گفت: نسبت که نه اما تازگی در کوچه ما ساکن شدند. گفتم: دختر دارند؟ گفت: بله. پرسیدم چطور دختری است؟ وقتی خصوصیاتش را گفت ازش خواستم هماهنگ کند یک روز برویم منزلشان.
*این همان مریم است
برای اولین بار که با مادر عروسم صحبت کردم مخالفت کرد و گفت: مریم سنش خیلی کم است فعلا شوهرش نمیدهیم. من هم نتوانستم دیگر حرفی بزنم و رفتم. تا اینکه شب ولادت امام موسی بن جعفر(ع) رفتم مسجد که یکی از همسایه ها به دختر خانمی اشاره کرد و گفت این همان مریم است.
رفتم جلو و سعی کردم باهاش گرم بگیرم، مریم هم دختر خوش برخورد و اجتماعیای بود. پرسیدم: اسم شما مریم است؟ با تعجب از اینکه نامش را از کجا میدانم، گفت: بله وبا اصرار میپرسید اسمش را از کجا شنیدهام؟ حقیقت را گفتم و برایش توضیح دادم که پسرم پاسدار است و دنبال دختر خوبی برایش میگردم، شما را انتخاب کردم که خانواده قبول نکردند، امروز اتفاقی شما را دیدم و در دلم نشستی، حالا با این اوصاف نظرت چیست؟ مریم صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: حالا ببینیم خدا چه میخواهد.
*بالاخره توانستم قاپش را بدزدم
آن شب آمدم ماجرا را برای رضا تعریف کردم و گفتم: دختری پیدا کردم با همان مشخصاتی که تو میخواهی. پرسید: اسمش چیست؟ گفتم: مریم. گفت: خوب است. کم کم با مادرش رابطه برقرار کردم تا راضی شود. خلاصه رفت و آمدها شروع شد و بالاخره توانستم قاپ مریم خانم را بدزدم.(خنده)
*وقتی رفتند داخل اتاق حدود 4 ساعت حرف زدند!
زمانی که میخواستیم به قصد خواستگاری برویم منزل عروسم به مادرش زنگ زدم و گفتم: امشب خانوادگی برای مهمانی به منزل شما میآییم، فقط به عنوان آشنایی. وقتی قبول کرد سوء استفاده کردم و یک جعبه شیرینی و دسته گل هم گرفتم گفتم شاید پسر را ببینند به دلشان بنشیند. جعبه شیرینی و گل را هم موقع بردن پنهان کردم که همسایهها نبینند مبادا اسم دختر مردم بی خودی سر زبانها بیافتد.
به پدرم مریم گفتم: قصد ما از آمدن خواستگاری است، ایشان هم گفت: ما تازه به این کوچه آمدیم و شما را نمیشناسیم. تا خواستم خودمان را دقیق معرفی کنم آقا رضا گفت: مامان جان اجازه میدهید من شروع کنم؟ مرد باید خواستگاری کند نه زن. من هم خوشحال شدم و او شروع کرد: اعوذ بالله من الشیطان رجیم و خودش را معرفی کرد، حدود نیم ساعت صحبت کرد و پدر مریم جان هم سکوت کرده بود. سپس گفت: پسری که خواستگاری خودش را به دست میگیرد پس میتواند گلیمش را هم از آب بیرون بکشد و دخترم را خوشبخت کند.
صحبتها که انجام شد، پرسیدم اگر رضایت دارید دختر و پسر با هم چند دقیقهای صحبت کنند. وقتی رفتند داخل اتاق حدود 4 ساعت حرف زدند! (خنده) ما خسته شدیم، مینشستیم، راه میرفتیم، بلند میشدیم خبری از آمدنشان نبود. آخر میوه پوست کندم تا به این بهانه بروم ببینم چقدر دیگه طول میکشد، دیدم دو تایی سرشان پایین است و به هم نگاه هم نمیکردند. به پسرم سپرده بودم اگر حس کرد جواب مریم مثبت است یک هدیه به او بدهد، رضا هم یک کتاب به او داد و من هم بلوزی خریده بودم که به عروسم دادم.
وقتی آمدیم خانه از رضا پرسیدم خب چطور بود؟ گفت: مامان من ندیدمش اما به او گفتم درست است که سیرت مهم است ولی ظاهر هم مهمه، اجازه بدهید چند لحظه همدیگر را نگاه کنیم، ولی نه من سرم را بالا کردم و نه او. روی هم رفته صحبتها و حرفهایش به دلم نشست و قبولش دارم.
وقتی رفتیم گروه خون بگیریم تازه همدیگر را دیدند. پسر کوچکم که یک مقدار شیطان است وقتی عکس مریم خانم را دید گفت: رضا معلومه خانم خوبی است، رضا هم با حالت شوخی و خنده گفت: تازه خودش را ندیدی! برای آموزش تکاوری باید مدتی به مأموریت میرفت. وقتی آمد مراسم عروسی را برگزار کردیم.
*نمیتوانم از فعل گذشته استفاده کنم
بعد از شهادتش هم وقتی در مورد رضا صحبت میشود نمیتوانم از فعل گذشته استفاده کنم چون او هنوز پیش من است و وجودش را حس میکنم. از شهادتش ناراحت نیستم، داغ اولاد سخت است ولی او یک راهی را رفت که مقام مادر شهید را به من داده است.
*شنیدهایم رضا شهید شده ولی هنوز خبر خاصی ندادند
پسر کوچکم در یزد خدمت میکرد، وقتی فرماندهاش شهادت آقا رضا را میفهمد همانجا او را ترخیص میکند. رامین خبر نداشت از ماجرا فقط زنگ زد گفت مامان به من مرخصی دادند میتوانم امروز در یزد بمانم و چرخی بزنم بعد بیایم؟ گفتم: نه، مواظب بودم پشت تلفن چیزی متوجه نشود ولی شک کرده بود. دوباره زنگ زد پرسید: چه شده؟ چرا صدایت گرفته؟ گفتم: هیچی سرما خوردم تو زود بیا. باز پرسید از داداش خبر داری، چیزی شده؟ گفتم: نه. خواهرم اشاره کرد که بگو زخمی شده، من هم گفتم: خبر دادند رضا زخمی شده. رامین وقتی قطع میکند با پدرش تماس میگیرد و به او میگوید: مامان اینطور میگه، چه شده؟ پدرش هم میگوید: شنیدهایم رضا شهید شده ولی هنوز خبر خاصی ندادند.
ساعت 8 صبح رسید و خودم رفتم دنبالش. احساس میکردم ما دلگرمی او هستیم، او هم دلگرمی ماست. روز اول خیلی ناراحت شده بودم، وقتی رامین رسید دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم، زیر بغلم را گرفت گفت: بلند شو بایست، مبارک باشد مادر شهید شدی، واقعا مادر شهید شدن برازنده تو بود. این را که گفت: کمی محکم شدم و پدرش را هم بغل کرد و تبریک گفت و بعد سوار ماشین شدیم. گفتم رامین جان شنیدم جنازه داداش برنمیگردد، گفت: خوشحال باش! داداش هم شهید شده، هم مفقودالجسد، پس مقامش خیلی بالاست، اصلا نباید کسی اشک تو را ببیند. سرم را گذاشتم روی سینهاش و شروع کردم به گریه کردن، گفت: مامان یک بچهات رفت اینطور میکنی؟! من هم میخواهم بروم.
اصلا فکر نمیکردم رامین اینطور جواب بدهد، نگاهش کردم گفتم: نمیدانم، یعنی من لیاقت دارم، یعنی امام زمان(عج) تو را هم قبول دارد؟ امام حسین(ع) قبولت میکند؟ اما من مادر هستم، نگو گریه نکن، گریه میکنم ولی راضی هستم شما بروید، مگر چه کارهام که نگذارم جز یک امانتدار. خدا داده، خودش هم میگیرد. خوش به حال من که بچههایم این راه را انتخاب میکنند و میروند. پسرم جلوی من گریه نکرد در حالی که فقط برادرش را از دست نداده بود، رامین هم رفیقش را از دست داد، هم پدرش را و هم مادرش را، رضا شش سال از او بزرگتر بود و نقش همه اینها را برایش بازی میکرد.
*نمیگویم خدا بزرگ نیست اما من اینها را چه کنم؟
اولین بار 6 ماه پیش رفت سوریه. بعد آمد خانه 2 ماه بود و دوباره رفت. همان اول که میخواست برود به ما گفت. من با اینکه از اوضاع خطرناک جنگ سوریه خبر داشتم بار اول با رفتنش مخالفت نکردم اما دفعه بعد که میخواست اعزام شود مخالف بودم. گفتم الان که میخواهی بروی خانمت جوان است، بچههایت کوچک هستند. گفت: خدا بزرگ است. گفتم: نمیگویم خدا بزرگ نیست اما من اینها را چه کنم؟ برایم سخت است، خیلی با او بحث کردم ولی دیدم او مصر است که برود. گفت: تو میگویی من نمیروم ولی جواب خانم زینب کبری(س) و فاطمهزهرا(س) را خودت بده. وقتی این را گفت ساکت شدم و بلافاصله راضیت دادم.
آن شب با او دعوا کردم ولی فردا صبح که میخواست برود نان خریدم آمدم خانهشان، گفتم: آقا رضا میخواهی بروی، برو من راضی هستم. به بیبی زینب بگو بچهام را سالم میدهم و سالم هم میخواهم. الحمدالله بار اول سالم رفت و سالم هم آمد فقط کمی مجروح شد و جراحتش هنوز خوب نشده بود دوباره رفت.
شهید حاجی زاده (ایستاده نفر سوم از راست)
*خطر از بیخ گوشش گذشت
زمانی که مجروح میشود یک کلاه بافتنی سرش بوده که گلوله آنقدر نزدیک از سرش رد میشود، کلاه را میسوزاند اما سرش آسیب نمیبیند. این را که تعریف کرد گفت: مامان ببین عمرم به دنیا بود، اگر قرار بود بمیرم همین جا هم می مردم. با این صحبتهایش کمی آرام شدم.
*من دارم میروم، خداحافظ
دفعه دوم به خاطر نبود وقت بدون مقدمه و خداحافظی رفت. آخرین باری که دیدمش 12 فروردین روز مادر بود که با هدیه ای آمد خانه مان. 14 فروردین غروب با او تماس میگیرند که باید سریع خودت را برسانی. رضا هم تا وسایلش را جمع کند کمی طول میکشد. ساعت 11 شب بود که تماس گرفت و گفت من دارم میروم، خداحافظ.
*رضا شهید شد
عروسم از طریق کانالهای تلگرامی متوجه خبر شهادت رضا شده بود، با من تماس گرفت و گفت: مامان آقا رضا رفت، دیگه آقا رضا نداریم. پرسیدم چه میگویی؟! چه شده؟! گوشی را قطع کرد. فورا زنگ زدم به مادرش که او گفت: رضا شهید شد.
منبع: فارس
95/5/25 - 21:35 - 2016-8-15 21:35:59
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[مشاهده در: www.farhangnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 130]
صفحات پیشنهادی
کسی که قلق «رضا تفنگچی» را گرفت / تهدید پسر جمشید مشایخی برای اینکه سمت موسیقی نرود
فرهنگ > تلویزیون - جمشید مشایخی و همسرش گیتی رئوفی مهمانان برنامه خندوانه در روز میلاد امام هشتم بودند در این برنامه گیتی رئوفی از زندگی مشترکش با جمشید مشایخی و اتفاقهای بانمکی گفت که در زندگیشان پیش میآید به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین جمشید مشایخی در سری اول &سوریه در ۲۴ ساعت گذشته حمله شدید داعش به مواضع معارضان سوریه/ درگیری ارتش سوریه با عناصر «النصره» در
سوریه در ۲۴ ساعت گذشتهحمله شدید داعش به مواضع معارضان سوریه درگیری ارتش سوریه با عناصر النصره در حماه حمله شدید داعش به مواضع معارضان سوریه درگیری ارتش سوریه با عناصر النصره در حماه و حمله ناکام تروریستهای داعش به مسیر الرقه-اثریا از مهمترین رخدادهای خبری سوریه در ۲۴ ساعت گذشقرارداد قبلى رضاييان را پاره كردم/ پاداش ها با هماهنگى برانكو داده مى شود
قرارداد قبلى رضاييان را پاره كردم پاداش ها با هماهنگى برانكو داده مى شود سرپرست باشگاه پرسپوليس گفت قرارداد قبلى رضاييان پاره شد تا خيالش راحت شود اما شكايت از اين بازيكن هنوز پا بر جا است به گزارش خبرنگار فوتبال و فوتسال گروه ورزش باشگاه خبرنگاران جوان على اكرسوایی اخلاقی رئیس سابق ائتلاف معارضان سوریه
رسوایی اخلاقی رئیس سابق ائتلاف معارضان سوریه فعال سوری و منشی احمد الجربا رئیس ائتلاف موسوم به معارضان سوری از رسوایی اخلاقی مدیر سابق خود خبر داد به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری فارس خانم «لینا صمودی» فعال سوری و منشی «احمد الجربا» رئیس سابق ائتلاتارتار: پیش از دعوا از بازیکن خیبر عذرخواهی کردم
تارتار پیش از دعوا از بازیکن خیبر عذرخواهی کردم مهدی تارتار سرمربی تیم پارس جنوبی جم در مورد اتفاقات رخ داده در بازی با خیبر خرم آباد معتقد است تقصیر اصلی متوجه بازیکن است به گزارش ورزش سه وی در این باره می گوید همه چیز در بازی با خیبر خرم آباد خوب پیش می رفت سرپرست و خسرپرونده ویژه «روی خط مقاومت»-4/ «شهید محمد بلباسی» به روایت مادر و همسر گوشی را که روشن کرد
پرونده ویژه روی خط مقاومت-4 شهید محمد بلباسی به روایت مادر و همسرگوشی را که روشن کردم پیکر محمد را دیدم خیالم راحت بود که به سوریه نمیرود نگران جنازهاش نیستم آرزو داشت حاج قاسم را ببیند پیکر پسرم هنوز برنگشته اما نگران نیستم همین که پیش حضرت زینب س است خیالم راحت است دوزور آوند: عملکردم در المپیک رضایت بخش بود
زور آوند عملکردم در المپیک رضایت بخش بود دونده 20 کیلومتر پیاده روی کشومان گفت شرایط مسابقه خوب بود از عملکردم در این رقابت ها تا حدودی رضایت دارم حمیدرضا زور آوند در گفت و گو با خبرنگار حوزه دنیای گروه ورزش باشگاه خبرنگاران جوان درباره شرایط مسابقه 20کیلومتر پیاده روی ااشتباه بزرگ معارضان سوریه در حلب
تراز معارضان سوریه این روزها در پی نفوذ در جبهه های جنوب غرب حلب هستند و توانسته اند تا با تشکیل اتاق عملیات مشترک به مناطق تحت سیطره نظام وارد شوند به گزارش تراز روزنامه الشرق الاوسط نوشت «معارضان سوریه این روزها در پی نفوذ در جبهه های جنوب غرب حلب هستند و توانسته اندحمله شدید داعش به مواضع معارضان سوریه؛ 7 شهرک در شمال سوریه به دست داعش افتاد
حمله شدید داعش به مواضع معارضان سوریه 7 شهرک در شمال سوریه به دست داعش افتاد تروریستهای داعش در حملهای شدید به مواضع معارضان سوریه در شمال استان حلب علاوه بر اشغال 7 شهرک 30 تن از معارضان سوریه را کشتند به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری فارس در حمله ناگهانی تروریست&zwnواکنش محسن رضایی به داستانپردازیها از دعوای ارتش و سپاه
واکنش محسن رضایی به داستانپردازیها از دعوای ارتش و سپاه دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام با اشاره به دیدار خود با یکی از فرماندهان نیروی زمینی ارتش تأکید کرد ارتش و سپاه دوشادوش یکدیگر و برادرانه با دشمن جنگیدند البته کسانی تلاش میکردند مانع این برادری شوند اما توفیق نیافتند آفت-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها