واضح آرشیو وب فارسی:الف: جسدها هم حرف ميزنند
تاریخ انتشار : سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۱
ميان جمعيتي كه نيمي ايستاده و نيمي نشسته، زني پريشان و مضطرب آدمها را كنار ميزند و نزديك ميشود. گوشه چادرش را در دست گرفته و صورتش مثل گچ سفيد شده. لبهايش را به هم فشار ميدهد و به متصدي ميگويد: «سارا، دخترم از ديروز صبح كه رفته دانشگاه ديگه برنگشته. دوستاش ازش خبر ندارن.» اين را ميگويد و متصدي انگشتهايش را روي دكمههاي كيبورد كامپيوتر ميگذارد تا اسم سارا ۲۱ ساله را ميان جسدهاي ۲۴ ساعت گذشته جستوجو كند. نفس زن بالا نميآيد. مكان نماي موس كامپيوتر روي اسم سارا ۲۱ ساله ميايستد متصدي نااميد و درمانده ميگويد: «ديروز بعدازظهر ساعت ۳ آوردنش. كنار خيابون يه ماشين بهش زده.» پاهاي زن سست ميشود و بيآنكه نفس بكشد همهچيز را فقط نگاه ميكند. صداي خفيف نالهاي از سينهاش بيرون ميآيد و چهارستون بدنش ميلرزد، روي زمين ميافتد.«اي خدا!اي خدا»اينجا كهريزك است، ساختمان پزشكي قانوني تهران... ساختمان دو طبقه است، طبقه اول يك سالن بزرگ با آدمهايي كه در انتظار تحويل گرفتن جسد دوستان و بستگانشان روي صندليها نشستهاند و طبقه دوم يك سالن بزرگ است با جسدهايي كه در كشوهاي فلزي ميان جلدهاي پلاستيكي در انتظار تشريح هستند يا تشريح شدهاند. ذره ذره سلولهاي بدن اين جسدها قرار است زبان گوياي حقيقتهاي رفته بر آنها باشد. كشتهشدهها را با آزمايش دياناي شناساييشان ميكنند و ميگويند كه چه اتفاقي برايشان افتاده يا اينكه كيستند و از كجا آمدهاند. بينامونشانها هم بعد از شناسايي از طريق دياناي مدتي در سردخانه ميمانند تا شايد آشنايي پيدا شود و جسدشان را تحويل بگيرد. آنها هم كه به مرگهاي مشكوك رفتهاند يك شب در كشوهاي پزشكي قانوني و سالن تشريح ميمانند تا علت مرگشان معلوم شود و بعد جواز دفنشان را صادر كنند.منطقهاي با بوي جسدهاي در حال تشريحيك پل هوايي عابرپياده دو طرف جاده قديم قم را به هم وصل كرده. اين طرف جاده ايستگاه متروي كهريزك است و آن طرف زمينهاي متروكهاي كه با ۵ دقيقه پيادهروي به مركز پزشكي قانوني كهريزك ميرسد. كنار پل پيرمردي دستفروش بستههاي بيسكويت و آدامس و ليف و كيسه را كنار كفنهاي سفيد رنگ داخل نايلون گذاشته و به انتظار مشتري نشسته است. اما حاصل دشت روزانهاش از اين بساط سوال و جوابهاي عابراني است كه به دنبال آدرس پزشكي قانوني، زمينهاي متروكه را ميگردند. آفتاب داغ اوايل مردادماه است. ميان دود و دم هواي اينجا بويي عجيب و ناشناخته موج ميزند كه با رسيدن به ساختمان پزشكي قانوني بيشتر ميشود. بويي كه مربوط به حجم جسدهايي است كه هر روز در اين منطقه جابهجا ميشود. تعداد زيادي از جسدهايي كه هر روز براي تشريح به پزشكي قانوني برده ميشود مربوط به بيماران تصادفي است. سالن تحويل جسد از بخشهاي ديگر شلوغتر است. يك سالن بزرگ با صندليهاي فلزي به هم پيوسته و انبوه آدمهايي كه ميروند و ميآيند. در انتهاي اين سالن هم يك ويترين دو متري گذاشتهاند كه هم كفن و ملزومات آن به فروش ميرسد و هم يك دستگاه فتوكپي كه مدارك مراجعان را كپي ميكند. اسامي تمام جسدهايي كه به پزشكيقانوني آورده ميشود در كامپيوتري كه مقابل متصدي فروش اين فروشگاه كوچك است، وجود دارد.گمشدههايي كه ساعتهاست مردهانداينجا همه با هم همدرد هستند. سياه پوشيدهاند و پريشان اطراف را تماشا ميكنند. گاهي درد همديگر را ميپرسند و ابراز همدردي ميكنند. كمتر كسي است كه اشك به چشم داشته باشد. تنها دختري نوجوان كه همراه با خواهر و شوهر خواهرش براي تحويل جسد برادرش آمده، با صداي بلند گريه ميكند. هرازگاهي روسري سياهش را روي چشمهايش ميگذارد و دوباره برميدارد و اطراف را تماشا ميكند. به هقهق افتاده. «برادرش در تصادفي مشكوك به قتل در يكي از جادههاي اطراف تهران كشته شده.» اين را پيرزني ميگويد كه براي گرفتن برگه گواهي فوت دخترش بعد از ۵ ماه از تحويل جسد آمده است. اشكها در ميان شيارهاي باريك چروكهاي صورتش پخش ميشوند. با چادرش صورتش را پاك ميكند و ميگويد: «مردم ديگه واسه مرگ عزيزاشونم گريه نميكنن. منتظرن جنازه رو بگيرن و برن. مرگ و مير زياد، مردم رو بياحساس كرده.» اين را ميگويد و دوباره چشمهايش پر از اشك ميشود. تندي چشمهايش را با چادرش پاك ميكند و به صورت آدمها زل ميزند. وقتي همهچيز به يك بغض بند ميشودجلوي در بيروني طبقه دوم ساختمان، يك سكو ساختهاند كه جسدها از آمبولانسهاي حمل جسد مستقيم وارد سردخانه مي شود. ماموران جوان ماشين حمل جسد لباسهاي فرم سورمهاي تيره پوشيدهاند و به سوال و جوابهاي مردمي كه سراغ مردههايشان را ميگيرند جواب نميدهند. ميان جمعيت زني آرايش كرده همراه با برادري كه روي ويلچر نشسته از راه ميرسند. مرد كمربند طبي روي لباس سياهش بسته و كفشهاي ورني سفيد و كلاه لبهدار سفيد رنگ به سر دارد. مرد تلاش ميكند تا چرخهاي ويلچر را از پلههاي ورودي سالن بالا ببرد اما نميتواند. دو مرد جوان دوسر ويلچر را ميگيرند و او را وارد سالن ميكنند. زن پريشان به سمت پذيرش ميرود و فرمها را پر ميكند. آرام و قرار ندارد و تند از اين سر سالن به آن سر ميرود. كفنهاي روي ويترين انتهاي سالن را يكي يكي زير و رو ميكند. متصدي از او ميپرسد: «واسه كي ميخواين؟ زنه يا مرده؟» ناگهان صورت زن در هم ميشكند و با بغض ميگويد: «زن. مادرم بوده.» سايه سفيد پشت پلكهايش با سياهي ميان چشمها به هم ميآميزد و همراه با اشك فرو ميريزد. برادرش روي ويلچر از راه ميرسد. ميگويد: «ديروز برادرم براي گرفتن ارث و ميراث به خانه مادرم رفت و با هم جروبحث كردند. دعوايشان شديد شد و برادرم با قيچي و گوشتكوب به جان مادرم افتاد و او را كشت.» زن گريهاش را ميخورد و دور چشمهايش را پاك ميكند. با تندي از زنهاي اطرافش ميپرسد: «شما واسه چي اومدين؟»قتل براي تلگرامجلوي در ورودي سالن زن و مردي ميانسال ايستادهاند كه آرام و زيرلب با هم صحبت ميكنند و گاهي در سكوت اطراف را زيرنظر دارند. زن ميگويد: «دختر خواهرم ۱۶ سالش بود. تازه عقدش كرده بودن. داده بودنش به يك مهندس ۲۲ ساله. يك ماه هم از ازدواجشون نگذشته بود. شوهرش نصفه شب تو خواب با آجر زده تو سرش و كشتش» زن جواني كه كنار اين زن و شوهر ايستاده بلند ميگويد: «خبرش ديروز تو روزنامهها نوشته بودن. گفتن به خاطر تلگرام بوده.» زن ميانسال ناگهان عصباني ميشود و از كوره در ميرود. فرياد ميزند: «اين چيزا رو تو روزنامهها نوشتن. دختر خواهر من هم مثل همه شما تلگرام داشته. شوهرش بايد بزنه بكشش؟» شوهر سعي ميكند زن را آرام كند اما فريادهاي زن همچنان ادامه دارد. ديگر كسي به فريادها توجه نميكند، همه گوشهاي نشستهاند و بيحرف فقط همهچيز را تماشا ميكنند.منبع: شرق
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]