محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829362657
شهیدی که با چفیه به خواستگاری آمد
واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
شهیدی که با چفیه به خواستگاری آمد حسین اولین مرتبه بود که به خواستگاری میآمد. از آنجا که به شدت خجالتی و مأخوذ به حیا بود، وقتی میخواستیم به اتاق برویم، اجازه خواست که مادرش هم به اتاق بیاید و بعد راحت همه حرفهایش را مطرح کرد!
به گزارش فرهنگ نیوز؛ چند روز قبل، سومین فرزند شهید مدافع حرم «محمدحسین حمزه»، 65 روز پس از شهادت پدرش به دنیا آمد.
گویا شهید حمزه هجدهمین شهید خانواده است! 2 دایی محمدحسین و 2 عموی همسرش جز این شهدا هستند. آنقدر پرشهیدند که یک سال یادواره شهدای خانوادگی برگزار کردند و هنوز این راه ادامه دارد...
بنا بود «شهید محمدحسین» خردادماه امسال، مدرک مهندسی کامپیوتراش را دریافت کند. متخصص در آموزش سلاح سنگین و سبک، غواص زبردست و ماهر با مدرک غواصی، ورزشکار رزمی جودو با کمربند مشکی، راوی دفاع مقدس در راهیان نور، هادی سیاسی در آموزشگاه امام حسین علیه السلام سمنان، استاد کلاسهای طرح صالحین و ... بخشی از فعالیتها و مهارتهای او بود.
تولد فرزند نارنین او بهانهای بود تا خبرگزاری فارس گفتگویی صمیمانه با «سیده خدیجه میرنوراللهی» همسر بزرگوار شهید داشته باشد که بخش نخست آن پیش روی مخاطبین قراردارد.
*همجواری کریمه اهل بیت
پدر و پدرشوهرم هردو پاسدار بودند و هردو حدوداً به مدت 6 سال در شهر قم به تحصیل مشغول بودند. آشنایی پدرها، موجب آشنایی مادرها و به تبع آن ارتباط خانوادگی آنها شد. همجواری کریمه اهل بیت ما را باهم آشنا کرد. هر دو خانواده 2 دختر و 2 پسر دارند. آنقدر خانوادهها باهم روابط نزدیکی داشتند که حتی مادرها برای تعداد فرزند و دختر یا پسر بودنشان هم باهم هماهنگ بودند! انگار که رقابت داشته باشند.
بعد از 6 سال، خانوادهها از هم جدا شدند، ما به تبریز منتقل شدیم و آنها به سمنان آمدند. بعد از آن معمولاً سالی یکبار یکدیگر را میدیدیم آن هم اغلب زمانی بود که بین مسیر زیارت امام رضا، به آنها سر میزدیم. بعد از مدتی محل کار پدرم به تهران منتقل شد.
*همسر سادات
حسینآقا 19 ساله بود که به مادرش گفته بود میخواهد ازدواج کند. خواستهای هم که داشت این بود «همسرم از سادات باشد!» مادر حسین آقا هم با مادرم تماس گرفت و ...
یادم هست وقتی مادرم موضوع را با من مطرح کرد، گفتم «حسین که بچه است!» این در حالی است که محمدحسین متولد 15 اسفند 65 بود و من 14 شهریور 66! مادرم با حالت ناراحتی انگار نه انگار که من دخترش هستم و او فامیل عروس است، گفت «فکر کردی خودت خیلی بزرگ شدی؟» این حرف برای من این معنا را داشت که خانوادهام رضایت دارند و احتمالاً ناچارم که فعلاً به آمدنشان رضایت بدهم.
*خواستگاری با چفیه
هیچگاه فراموش نمیکنم، شب خواستگاری وقتی حسین آقا وارد خانه ما شد، چفیهای به دوش انداخته بود! آنقدر چهره مومن و حزب اللهی داشت که ناخودآگاه با دیدنش گفتم «یا علی! خدایا یعنی میشود؟»
من از امام رضا همسر حزب اللهی خواسته بودم که البته نامش "حسین" باشد و حالا... وقتی به خواستگاری آمد یک سال بود که وارد سپاه شده بود آن هم نیروی رسمی.
*حرفها را تکرار کنید!
قرار شد بعد از شام، باهم صحبت کنیم. حسین اولین مرتبه بود که به خواستگاری میآمد. از آنجا که به شدت خجالتی و مأخوذ به حیا بود، وقتی میخواستیم به اتاق برویم، اجازه خواست که مادرش هم به اتاق بیاید و بعد راحت همه حرفهایش را مطرح کرد! وقتی نوبت به حرف زدن من رسید، با زبان بیزبانی از مادر حسین آقا خواستم که اجازه دهند من در خلوت صحبت کنم.
وقتی مادر رفتند، به حسینآقا گفتم «من هیچیک از حرفهای شما را متوجه نشدم! تمام حواسم به مادرتان بود! لطفاً همه حرفها را مجدداً تکرار کنید!» گفت «همه را تکرار کنم؟» گفتم «بله! من حواسم فقط به مادرتان بود و هیچی متوجه نشدم!»
دوباره شروع کرد و حرفهایش را گفت. همان شب حسینآقا به من گفت «فکر میکنم حداقل تا 80 درصد نظر هردومان مثبت است!» گفتم «از کجا این حرف را میزنید؟» گفت «بماند...»
*خط قرمزها
شب جلسه خواستگاری گفت که رفتوآمد به مسجد برایش اهمیت دارد. حجاب، نماز اول وقت هم جزء حرفهایمان بود و البته خط قرمزهای حسین.
بعدها معمولاً نماز صبح را به جماعت می خواندیم. نماز ظهر را که در محل کار بود و مغرب و عشا را هم اغلب باهم به مسجد میرفتیم. در وصیتنامهاش هم نوشت «نماز قضا ندارم.»
*خواستگاری که پیژامه آورد
چون مسیر دور بود، شب را در خانه پدرم ماندند! مصداق دامادی که با پیژامه به خواستگاری میآید، در مورد ما محقق شد!
بعد آن حسینآقا 2 هفته به مأموریت رفت و بعد حدود یک ماه طول کشید تا مراحل آزمایش خون و ... را طی کنیم و بعد از آن هم عقد!
در این فاصله یک ماهه، 2 خواستگارهای دیگری هم داشتم. پدرم به شدت مخالف بود. میگفت «به خانواده آقای حمزه نباید جواب رد داد!» فکر میکردم بخاط رفاقت بینشان این نظر را دارد اما واقعاً پدرشوهرم را قبول داشت. از پدرم پرسیدم چقدر حسینآقا را میشناسد؟ گفت «او را زیاد نمیشناسم اما به هر حال پسر شبیه پدرش میشود!» حتی خود من هم مجذوب اخلاقیات پدرشوهرم بودم.
بابا از پدر حسینآقا درمورد پسرش تحقیقات کرد! آنقدر حرفهایشان برای هم سند محکم بود که بابا گفت به این خانواده "نه" نگو!
*عیدی غدیر
یادم هست روز آزمایش خونمان شب عید غدیر بود. حسینآقا به مادرم که از سادات بود گفت «حاج خانم، عیدی نمیدهید؟» مادرم گفت «عیدی بهتر از این دختری که به شما دادهام؟» حسین آقا سریع جواب داد «حاج خانم ایشون که مال خودم است، شما عیدی بدهید!»
عقدکنان مختصری انجام شد و مهمانی اصلی را به عروسی موکول کردیم. بخاطر حضور اقوام تهران و سمنان، 2 مراسم عروسی برگزار کردیم. ناهار مراسم در تهران برای مهمانان تهرانی و شام همان روز برای مهمانان سمنانی در سمنان برگزار شد! 14 اردیبهشت سال 85 عقد کردیم و 4 ماه بعد هم عروسی.
*سورپرایز به سبک حسین
نامزدی ما هم شیرینی خاصی داشت. 4 ماه دوستداشتنی! دائماً حسینآقا سورپرایزم میکرد. مثلاً تماس میگرفتم و با حالت دلتنگی میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!
یادم هست یکبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجهای نرسیدم! خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورقزدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لای آن است!
از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟» حتی این مدل کارها را برای خانوادهام هم انجام میداد عادت که بعدها هم ترک نشد!
*بگذار بچهها ببینند
آنقدر به هم علاقه داشتیم که واقعاً حس یک روح در 2 بدن برایمان اطلاق میکرد. با اینکه تلاش می کردیم تا ابراز محبتهایمان جلوی بچهها محدود باشد، با این حال حسینآقا بیهوا جلوی بچهها با صدای بلند میگفت «خانم دوست دارم!» با اشاره به او میفهماندم که بچهها هستند. میگفت «بگذار ببینند و یاد بگیرند.»
*نماز جماعت 2 نفره
برای نماز صبح، بنا داشت که محسن بیدار باشد. حتی نمیخواست که نماز را بخواند، فقط میگفت «می خواهم ببیند که در خانه نماز جماعت برقرار است.»
بچهها را با بوسیدن و قربان صدقه رفتن بیدار میکرد، مخصوصاً زینب را که بسیار به او وابسته بود. پشتشان را ماساژ میداد و آنقدر ناز و نوازش میکرد تا از خواب بیدار شوند.
بعد از شهادت حسینآقا، زینب میگفت «مامان، حالا دیگه کی باید پشتم رو دست بکشه تا از خواب بیدار شم؟» حالا هم هروقت کنار قبر پدرش میرود، حداقل یک ساعت راحت میخوابد.
*الآن نیاز دارم به بودنت
حسینآقا زیاد در خانه نمیماند. بیکاری کلافهاش میکرد. حتی روزهای تعطیل را هم کلاسهای آموزشی برگزار میکرد. دلش نمیخواست وقتاش ازدست برود. پدرشوهرم همیشه به او میگفت «حالا که همسرت هیچ نمیگوید خودت مراعات کن و زمانی را برای او بگذار!»
حتی یادم هست وقتی به سوریه میرفت، پدرشوهرم به او گفت «همسرت پا به ماه است. چرا میروی؟»
اینبار خودم هم به او گفتم که «الآن بیشتر از هر زمان دیگری به تو نیاز دارم. بمان!» کولهاش را درآورد، با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت «اگر بگویی نروم، میمانم.» همیشه همینطور بود. انگار با نگاهش فریبم میداد و راضی میشدم. اصلاً نمیتوانستم به او "نه" بگویم. میگفتم «معلوم نیست چه میکنی که نمی توان "نه" بگویم!»
*بقای نظام
وقتی بچهها کوچکتر بودند و یا ایام تعطیلات مدارس، اغلب مرا به خانه پدرم میبرد و خودش به مأموریت میرفت. اقوام که به خانه پدرم میآمدند میگفتند «همسرت بیخیال این مأموریت رفتنها نمیشود؟» به هرحال کار بود. باید به مملکت خدمت میکرد. نظر هردومان این بود که باید برای بقای این انقلاب همت گماشت.
*عید 95
اولین مرتبه مهر ماه سال 94 به سوریه اعزام شد. مأموریتش 45 روزه بود. قرار بود مرتبه دوم اسفند ماه اعزام شوند تا تحویل سال را هم آنجا باشند اما گفتند ایام تعطیلات عید را کنار خانواده بمانید.
از دوم تا ششم عید 95 به تهران رفتیم و بعد از آن چون خانه پدرشوهرم در حال ساختوساز بود به سمنان برگشتیم تا کمکشان باشیم.
15 فروردین 95 ساعت 12 شب با او تماس گرفتند و گفتند که 7 صبح اعزام میشوند. یک روز تهران ماند و بعد حرکت کرد. گویا 26 فروردین در حلب به شهادت رسیدند.
*خواب امام خامنهای
مرتبه اول که اعزام شد، خواب امام خامنهای را دیدم. در خواب دست به شانه راستم کشیدند و گفتند «پسری در رحم تو است که نامش علیاصغر است...» وقتی از خواب بیدار شدم هنوز سنگینی آن دستها را روی شانهام حس میکردم.
اتفاقاً صبح حسینآقا تماس گرفت. خوابم را که به او گفتم، حسابی خوشحال شد. گفت «خدا رو شکر، انگار فرزند دیگری هم در راه داریم.»
حق با او بود، اما ویارهای شدید و نبود حسین کار را برایم سخت میکرد. بخاطر شرایط آنجا، تماسهایش هر 12 روز یکبار انجام میگرفت و این موضوع کار را برایم دشوارتر میکرد. آنقدر که روزهای آخر مأموریتش پشت تلفن با گریه از او میخواستم که زودتر برگردد.
* مگر بچه اولمان است؟
آنقدر ذوق داشت که به او میگفتم «مگر بچه اولمان است!» انگار از خوشحالی روی پاهایش بند نبود. گفت «اسم "علی" را خیلی دوست داشتم. با این خواب هم دیگر حتماً اسم بچه را "علی" می گذاریم.» چون نام برادر حسین هم محمدعلی بود، گفت نامش را همان "علیاصغر" میگذاریم.
در وصیتنامهاش هم این را نوشت «اگر برایم اتفاقی افتاد، نام فرزندم را "علیاصغر" بگذارید.»
* اشکهایت را نبینم
دومین مرتبه وقتی میرفت، گریه کردم. به من گفت «دلم نمیخواهد اشکهایت را ببینم...» همین شد که حتی در مراسمهای حسین هم تا توانستم گریه نکردم. همه میگفتند «گریه کن، داد بزن تا سبک شوی.» میگفتم «حسینآقا دوست ندارد گریه کنم یا صدای مرا نامحرم بشنود...»
*داداش هم بابا ندارد؟
مدتی قبل محمدمحسن از من پرسید «مامان داداشم که به دنیا بیاید او هم مثل ما پدر ندارد؟» گفتم «نه عزیزم. وقتی تو پدر نداری، بابای او هم شهید شده.» با اینکه محمدمحسن سال بعد به کلاس سوم میرود اما در یک دنیای دیگر سیر میکند. میگوید «تازه فهمیدم چه پدری داشتم...»
*سوریه خبری نیست
همیشه وقت رفتن به مأموریتها، بنا میکرد به شوخی و مسخرهبازی درآوردن. میگفت «وصیتنامه را آنجا گذاشتم. فلان وسیله مال فلانی است و ...» به او میگفتم «حسینآقا حداقل قبل از رفتن بجای این صحبتها، برایم حرفهای دلگرمکننده باقی بگذار.»
زمانی هم که در مأموریت بود، در تماسهایش از خوبیهای آنجا میگفت. مثلاً در مورد سوریه فقط میگفت همه چیز عالی است. میگفت دائماً آبگوشت و کباب میخوریم و اصلاً درگیری وجود ندارد! کاملاً مراقب حرفهایش بود تا مبادا من نگران شوم و نگذارم دوباره برگردد.
*جور "بله" اول
همیشه به شوخی میگفت «شما یک "بله" به من گفتهاید که حالا باید جور آن را بکشید!» من هم کم نمیآوردم، میخندیدم و میگفتم «اگر میدانستم میخواهی چنین بلاهایی به سرم بیاوری هیچگاه "بله" نمیگفتم!» و هر دومان بلند بلند میخندیدیم.
منبع: فارس
95/4/19 - 15:37 - 2016-7-9 15:37:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[مشاهده در: www.farhangnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]
صفحات پیشنهادی
مقایسه فیشهای حقوقی مدیران و کارگران در ماه عسل/ علیخانی به خواستگاری میرود
مقایسه فیشهای حقوقی مدیران و کارگران در ماه عسل علیخانی به خواستگاری میرود یست و هفتمین قسمت از برنامه ماه عسل با اجرای احسان علیخانی در حضور ۴ میهمان به نامهای حمید زمان خدابخش علی و سینا روی آنتن شبکه سه سیما رفت به گزارش ایلنا مهمانان شب گذشته ۱۳ تیرماه ماه عسل شمقایسه فیشهای حقوقی مدیران با حقوق کارگران / قول حضور علیخانی در مراسم خواستگاری مهمان «ماه عسل» + فیلم
مقایسه فیشهای حقوقی مدیران با حقوق کارگران قول حضور علیخانی در مراسم خواستگاری مهمان ماه عسل فیلم برنامه ماه عسل امشب میزبان کارگرانی بود که به مردم خدمت میکردند به گزارش خبرنگار حوزه رادیو تلویزیون گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان بیست و ششمین برنامهچفیه رهبر انقلاب به کدام شاعر رسید؟ +عکس
تراز دیدارهای رهبر انقلاب با اقشار مختلف معمولا یک حاشیه ثابت دارد چه کسی گوی رقابت را برای یادگاری گرفتن چفیه رهبر انقلاب از دیگران می رباید به گزارش تراز در دیدار دوشنبه شب جمعی از شاعران با رهبر انقلاب اینبار سینا علی محمدی از شاعران جوان کشور زودتر از بقیه نزد رهبر انقلا«علی از زبان علی» به روایت استاد جعفرشهیدی
علی از زبان علی به روایت استاد جعفرشهیدی کتاب زندگانی امیرمومنان علی ع علی از زبان علی تالیف سید جعفر شهیدی جزو منابع خواندنی در زمینه زندگانی حضرت علی است عصرایران - این بخش در نظر دارد با معرفی کتاب های مختلف از تازه های نشر تا پرفروش ترین ها و آثار قابل اعتنا رسالت خودشهیدی که آرزویش را به مادرش نگفت
شهیدی که آرزویش را به مادرش نگفت خانواده قهرمانی از جنس مدافع حرم امشب در قاب ماه عسل دعوت شدند باشگاه خبرنگاران جوان برنامه ماه عسل با پخش دعای فرج و تیتراژ ابتدایی دهمین برگ خود را ورق زد احسان علیخانی قبل از اینکه مخاطبان را به قصهی امشب برنامه دعوت کند به مهمان رچفیه رهبرانقلاب در دیدارشاعران به کی رسید؟ +تصاویر
چفیه رهبرانقلاب در دیدارشاعران به کی رسید تصاویر دیدارهای رهبر انقلاب با اقشار مختلف معمولا یک حاشیه ثابت دارد چه کسی گوی رقابت را برای یادگاری گرفتن چفیه رهبر انقلاب از دیگران می رباید به گزارش فرهنگ نیوز در دیدار دوشنبه شب جمعی از شاعران با رهبر انقلاب اینبار سینا علیمحمدیچفیه رهبر انقلاب در دیدار شاعران به چه کسی رسید؟ +عکس
دیدارهای رهبر انقلاب با اقشار مختلف معمولا یک حاشیه ثابت دارد چه کسی گوی رقابت را برای یادگاری گرفتن چفیه رهبر انقلاب از دیگران می رباید به گزارش جام جم آنلاین در دیدار دوشنبه شب جمعی از شاعران با رهبر انقلاب اینبار سینا علیمحمدی از شاعران جوان کشور زودتر از بقیه نزد رهبر انقتاکید فرماندار بروجرد بر راه اندازی کتابخانه شهیدی این شهرستان
تاکید فرماندار بروجرد بر راه اندازی کتابخانه شهیدی این شهرستان بروجرد - ایرنا - معاون استاندار لرستان و فرماندار ویژه بروجرد با تاکید بر اهمیت ارتقای فرهنگ جامعه در شرایط کنونی گفت کتابخانه شهید احسان شهیدی بروجرد بیش از یک سال قبل با یک تصمیم نادرست تعطیل شد که باید هرچه سریعترنگاهی به کتاب «شهید فرهنگ» شهیدی که در زمان خودش فهمیده نشد
نگاهی به کتاب شهید فرهنگشهیدی که در زمان خودش فهمیده نشد سید مرتضی آوینی هنرمند و متفکر مسلمانی است که در زمان خودش فهم نشد و حتی از جانب برخی دوستانش مورد بی مهری قرار گرفت خبرگزاری فارس - گروه کتاب و ادبیات تصویری که هر فرد در ذهن دیگران بر جای میگذارد یک تصویر قابل اتکا براشهیدی که نشانه بازگشت پیکرش را به مادر داد - پایگاه هم اندیشی یاران انقلاب اسلامی
پسرم را که بدرقه کردیم پدرش گفت خانم حسین دیگر برنمی گردد من با ناراحتی گفتم آقا از این حرف ها نزن می رود و ان شاء الله صحیح و سال می آید پایگاه تحلیلی خبری هم اندیشی در تالار باربیکن لندن کنسرت مشترک گروه کامکارها و ارکستر سمفونیک داکلندز را گوش می دهند و می نویسند د-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها