واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران: در آخرين لحظات به زندگی بازگشتم
صهيونيست نمی تواند باور كند كه خدا و پيغمبر ما، به من عمر دوباره بخشيده اند... .
به گزارش گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، چند ماه قبل كه سعادت حج عمره نصيبم شد، در فرودگاه تهران يك مجله خریدم تا هر وقت فرصتی داشتم آن را مطالعه كنم. تا اينكه چند روز بعد هنگامی كه در لابی هتل نشسته و مشغول خواندن بودم، يكی از زوار كه اهل فلسطين بود، از من پرسيد: اين مطلب چيست كه اين طور با دقت آن را می خوانی؟ من كه بزرگ شده خرمشهر و به صورت نصفه نيمه با زبان عربی آشنا هستم، برايش توضيح دادم اين صفحه مربوط به خاطرات كسانی است كه يك بار مرده اند اما در آخرين لحظات به زندگی بازگشته اند و حالا لحظات مردنشان را روايت می كنند و...
آن مرد فلسطينی كه نامش ابوفطرت بود و 35 سال داشت، باشنيدن اين حرف خنده ای كرد و گفت: اتفاقا من هم يكبار توسط صهيونيست های از خدا بی خبر مُردم، اما توسط حضرت رسول (ص) به زندگی برگردانده شدم و...
هفت سال قبل يعنی اگوست سال 1997 بود كه انتفاضه مردم فلسطين مثل همه ايام در اوج خودش بود و من نيز مانند تمامي مسلمانان آزادي طلب فلسطين در اين جنگ سنگ عليه گلوله هاي ننگ حضور داشتم ، يعني بعد از ساعت سه بعدازظهر كه از محل كارم خارج ميشدم به مردم و جوانان مي پيوستم و تا تاريكي هوا با پرتاب سنگ با صهيونيست هاي بي رحم مبارزه مي كردم . در يكي از روزها كه طبق معمول مشغول سنگ انداختن بوديم ، متوجه پيرزني شدم كه از روي پشت بام خانه اش سنگ هاي گرد و مناسب را داخل گوني پر ميكند و به پايين مي اندازد تا ما راحت تر بتوانيم كار را ادامه بدهيم . چند دقيقه اي به همين صورت گذشت كه من ناگهان متوجه شدم يكي از ماموران مسلح ارتش اسرائيل از حياط خانه پشت منزل پير زن دارد به سوي او ميرود . من كه مي دانستم آن نانجيب چه انديشه اي دارد ، بلافاصله به طرف پشت بام دويدم تا پيرزن را فراري دهم ، اما موقعي كه به آنجا رسيدم ديدم كه آن صهيونيست بي رحم دارد با قنداق تفنگ توي سر و صورت پيرزن مي كوبد و آن بينوا نيز همان طور كه كتك ميخورد فرياد مي زد : « يا رسول الله ... يا محمد ... يا رسول الله ... » و مامور اسرائيلي همچنان داشت او را ميزد ، با اينكه او مسلح بود و من دست خالي ، اما طوري از ديدن اين صحنه به خشم آمدم كه بدون نگراني از آنچه به سرم خواهد آمد ، يك ميله يك متري را برداشتم و به قصد كوبيدن به جمجمه آن نامرد پايين آوردم و... كه در آخرين لحظه او برگشت و به همين دليل نوك ميله توي چشم راست او فرو رفت و درست همزمان او نيز به من شليك كرد كه گلوله اش كتف چپم را سوراخ كرد و از آن سو بيرون آمد ، اما من كه هنوز بدنم گرم بود ، سر تفنگش را چسبيدم و رو به پير زن فرياد زدم ، مادر فرار كن ... فرار كن ... پيرزن بيچاره با اينكه تمام بدنش غرق در خون بود ، افتان وخيزان شروع به گريختن كرد و همچنان فرياد ميزد :« يا رسول الله ... يا محمد (ص) » جنگ تن به تن ما حدود سي ثانيه ادامه داشت و خوشبختانه چون آن حرام زاده نيز زخمي بود ، توانش كم شده و سرانجام هنگامي كه پيرزن لابلاي جمعيت رفت و محو شد ،من نيز به خاطر زخم شديدم نيروي خود را از دست دادم و تفنگ را رها كردم ، ولي آن پست فطرت كه از چشمش خون فواره مي زد ، با اينكه ديد بر زمين افتادم دو گلوله ديگر نيز به طرفم شليك كرد كه اولي به رانم خورد و دومي به شكمم ... در اين لحظه از يك سو مردم به كمك من آمدند و از سوي ديگر چند مزدور صهيونيست كه مسلح بودند به ياري دوستشان شتافتند و... كه من ديگر چيزي را متوجه نشدم و در حالي كه تمام بدنم مانند آتش مي سوخت بر زمين افتادم .
روايت لحظات مرگ
درست مانند كسي كه يكباره از خواب بپرد ، ناگهان چشم باز كردم و انگار پرده سينما جلوي چشمانم باز باشد ، خودم را ديدم كه چهار اسرائيلي دست و پايم را گرفته اند و روي زمين مي كشند ، در كنارم آن صهيونست اولي را ديدم كه دستش روي چشم زخمي اش بود و در حالي كه از درد فرياد مي كشيد ، هر چند قدم كه ميرفت لگدي نيز نثار پيكر من ميكرد ، اما عجيب بود كه من هيچ دردي را احساس نميكردم ! در حقيقت من در آن لحظه دو نفر بودم ، يكي آنكه روي زمين كشيد مي شد و دومي خودم كه داشتم كنار پيكرم و آن چند نفر اسرائيلي حركت ميكردم . اصلا نمي دانستم و نمي فهميدم كه مرده ام بنابراين ، وقتي كه ديدم آن صهيونيست بي رحم به پيكرم لگد ميزند ، من نيز با مشت و لگد به او مي كوبيدم ، اما همان طور كه من دردي را احساس نمي كردم ، آن لعنتي نيز ضربات مرا احساس نميكرد ! در سويي ديگر هم وطنانم را مي ديدم كه به صهيونيست ها هجوم مي آوردند تا نگذارند مرا ببرند ، در اين لحظه فرمانده صهيونيست ها نبض مراگرفت و سپس سر روي قلبم گذاشت و بعد رو به سربازها گفت : اين مرده ... ولش كنين و بياين عقب ... سربازانش نيز اطاعت كرده و به سرعت به عقب گريختند و به اين ترتيب هم وطنانم بالاي سر من رسيدند و هر كدام به نوبت قلب و نبض مرا معاينه ميكردند و سپس ميزدند زير گريه و ميگفتند :« ابوفطرت شهيد شد » ! اما من كه خودم همه اين صحنه ها را مي ديدم ، بر خلاف آنها ميخنديدم و مي گفتم ، نه ... من هنوز زنده ام ! اما آنها نمي شنيدند و سرانجام نيز پيكر مرا روي دستهاي خود بالا بردند و همان طور كه لااله الاالله ميگفتند ،عليه صهيونيست ها شهادت مي دادند : مرگ بر صهيونيست ...
كم كم داشتم مردنم را باور مي كردم كه يك بار ديگر صداي آن پير زن به گوشم رسيد :« يا محمد .. يارسول الله .. يا محمد ... » و بعد او را ديدم كه جلوي تشيع كنندگان مرا گرفت و به زور پيكرم را روي زمين گذاشت و در حالي كه ضجه ميزد و جيغ مي كشيد و اشك ميريخت ،سرش را روي سينه ام گذاشت و همچنان فرياد ميزد :« يا محمد ... يا محمد ... » با ديدن اين صحنه دلم براي خودم سوخت و به گريه افتادم ... كه ناگهان همانطور كه در نيمه راه زمين و هوا بودم ، عباي سبز رنگ و زيبايي ديدم كه از بين يك فضاي نوراني بيرون آمد و دور بدنم پيچيده شد و در حالي كه از بوي آسماني آن عبا متحير شده بودم ، صدايي غير قابل وصف را از بالاي سرم شنيدم كه فقط گفت :« او ما را صدا ميزند ...» كه تا سربالا كردم صاحب صدا را ببينم ، ناگهان آسمان تيره و تار شد و همه جا پيش چشمانم تاريك شد و...
روايت لحظات پس از زنده شدن
اولين چيزي كه احساس كردم ، خيسي صورتم بود - كه قطرات اشك پير زن روي گونه هايم مي ريخت - و بعد دردي جان فرسا به جانم افتاد و بعد هر طوري بود فقط توانستم دستم را بلند كنم و.. كه ناگهان آن پير زن فرياد زد ... زنده است ...
ابوفطرت حرفهايش را تمام كرد گفت : من سه ماه در بيمارستان بستري بودم و همانجا بودم كه پزشكان بهم گفتند قلب من چيزي حدود 13 دقيقه از كار افتاده بود ! من هنوز نيز بعضی وقت ها به آن پير زن سر ميزنم ، اما نكته جالب اين است كه ، پس از آن اتفاق چند مرتبه آن صهيونيست نامرد را - كه يك چشمش كور شده - در تظاهرات ديده ام ، اما هر بار كمي خيره ام ميشود و بعد انگار كه فكر ميكند اشتباه ميكند ، سرش را به چپ و راست تكان ميدهد ! آري ، او نمي تواند باور كند كه خدا و پيغمبر ما ، به من عمر دوباره بخشيده اند !
۰۳ تير ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]