تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 31 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):بى گمان شيعيان ما دل هايشان از هر خيانت، كينه،وفريبكارى پاك است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817296266




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

زندگی دردناک خانواده‌ قربانی «بیجه»


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
زندگی دردناک خانواده‌ قربانی «بیجه»




از زمانی که بیجه سنگدل آن بلا را سر پسرش آورده، از زندگی بریده است. تمام زندگی‌اش زیر و رو شده و هر لحظه انتظار تمام‌شدن این روزهای آزاردهنده را می‌کشد. مدام نگران دو پسر دیگرش است که نکند آنها را نیز خطری تهدید کند؛ برای همین نمی‌گذارد از خانه بیرون بروند.





روزنامه ایران: از زمانی که بیجه سنگدل آن بلا را سر پسرش آورده، از زندگی بریده است. تمام زندگی‌اش زیر و رو شده و هر لحظه انتظار تمام‌شدن این روزهای آزاردهنده را می‌کشد. مدام نگران دو پسر دیگرش است که نکند آنها را نیز خطری تهدید کند؛ برای همین نمی‌گذارد از خانه بیرون بروند.

مقابل خانه که می‌ایستی، باورت نمی‌شود آن سوی دیوارها 13 سال تمام، هر روز و هر شب غمنامه‌ای روایت شده و گذر زمان هیچ تأثیری در تغییر حال و هوای سنگین این خانه نداشته است. مادری که جوانی‌اش را در سال‌های دور گم کرده است و بی‌توجه به گذر ایام، انتظار  ایستگاه آخر زندگی‌اش را می‌کشد. پسر نوجوان و زیباروی 18 ساله‌ای که خانه‌نشین شدن و آرامش خاطر مادر را به آنچه بیرون دیوارها در جریان است، ترجیح می‌دهد. اما پسر دیگر ... پسربچه 13 ساله‌ای که به‌تازگی تابوهای این زندگی را شکسته و با سرک کشیدن به دنیای بیرون از این چهاردیواری غمزده می‌خواهد زندگی را تجربه کند.

ساکنان این خانه عجیب خاکسترنشین و خاکستری‌اند. خانه‌ای که خانواده دومین قربانی قاتل زنجیره‌ای و معروف شهرستان پاکدشت، همان «بیجه» معروف، در آن زندگی می‌کنند و با گذشت بیش از 13 سال از آن روزهای تلخ هنوز به زندگی عادی بازنگشته‌اند و دست نوازشگری هم نبوده است که گرد غم را از وجودشان پاک کند.

روزهای گمشده

صغرا، زنی است اهل استان گلستان که انگار تمام زیبایی و لطفش را در لحظه‌های پرالتهاب 13 سال قبل جا گذاشته است. همان روزی که تمام محله را زیر پا گذاشت، اما نشانی از پسر 11 ساله‌اش پیدا نکرد. با نگاه به این زن درمی‌یابی که تمام انگیزه‌هایش برای زندگی، همراه با «احمدرضا» به خاک سپرده شده است. زنی که به نظر می‌رسد از لحاظ روانی تعادل چندانی ندارد و به تازگی گرفتاری به افیون نیز به دیگر مشکلاتش اضافه  شده است. به زور، چند کلمه‌ای را از زیر زبانش بیرون کشیدیم. آن روزها را این چنین مرور کرد: «احمدرضا پسر خوب و زیبایی بود. خیلی دوستش داشتم.»

از زمانی که بیجه سنگدل آن بلا را سر پسرش آورده از زندگی بریده و دوست ندارد با کسی صحبت کند. تمام زندگی‌اش زیر و رو شده و هر لحظه انتظار تمام شدن این روزهای آزاردهنده را می‌کشد. مدام نگران پوریا و مسلم، دو پسر دیگرش است، که نکند آنها را نیز خطری تهدید کند؛ برای همین هم نمی‌گذارد از خانه بیرون بروند و از آنها می‌خواهد تا تمام روز را کنار خودش بمانند.

سکانس‌های وهم‌آلود

«از پیدا کردن رد و نشان احمدرضا ناامید شده بودیم که پدر و مادرم تصمیم گرفتند به سراغ رمال و کف بین‌ها بروند. به پیشنهاد یکی از آنها پدرم در دل شب وارد یک گورستان شد و اتفاقاتی که در آن شب خوفناک رخ داد باعث شد تا مجنون شود و برای همیشه خانه و خانواده اش را ترک کند.» اینها جملاتی است که پوریا، پسر دوم خانواده (او چند سالی از احمدرضا کوچکتر بوده است) آنها را بریده بریده به زبان آورد.

او ادامه داد: صبح روز عاشورای سال 1382 من و احمدرضا برای زنجیرزنی به دسته عزاداری محل رفته بودیم که من گم شدم. احمدرضا به خانه بازگشت و مادرم که متوجه این موضوع شد به او گفت باید برگردی و پوریا را پیدا کنی. احمدرضا به سمت «امامزاده حمزه رضا» می‌رود که سروکله بیجه پیدا می‌شود و به او می‌گوید برادرت پیش من است و اگر می‌خواهی او را نکشم باید همراه من بیایی. احمدرضا که حرف‌های بیجه را باور می‌کند برای نجات من با او همراه می‌شود. به سمت کوره‌پزخانه‌های عاج می‌روند و پس از اینکه بیجه، احمدرضا را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد، او را می‌کشد و به داخل چاهی که در آن نزدیکی بوده است می‌اندازد. من از دور بیجه را دیدم اما فقط 5 سال داشتم و از بس ترسیده بودم به‌سرعت خود را به خانه رساندم و زیر پتو مخفی شدم. فکر می‌کردم همین که یک ساعت بخوابم احمدرضا به خانه بازمی‌گردد، غافل از اینکه همه خیال باطل بود.

پوریا با یادآوری آن لحظه‌های زجرآور که مانند سکانس‌هایی گنگ و مبهم از مقابل دیدگانش عبور می‌کنند، گفت: «هوا تاریک شده بود اما احمدرضا به خانه بازنگشت. پدر و مادرم  هرجا را که به ذهنشان می‌رسید زیر پا گذاشتند اما خبری از احمدرضا نشد و از آنجا که می‌ترسیدم بلایی سر پدر ومادرم هم بیاید آنها را در جریان چیزهایی که دیده بودم نگذاشتم. بیشتر از یک سال بی‌خبری‌ها ادامه داشت و برای اینکه اوضاع روحی مادرم بهتر شود به شهرستان کردکوی و منزل اقوام مادریم رفته بودیم که با تماس‌های اطرافیان متوجه شدیم به دنبال ناپدید شدن تعدادی از بچه‌های محل، پیگیری‌های پلیس آغاز شد و پس از دستگیری بیجه، او به مکانی که پیکر بی‌جان تعدادی از کودکان پاکدشت را در آنجا رها کرده بود اعتراف کرده است. به‌سرعت خود را به تهران رساندیم و مانند بسیاری از خانواده قربانیان جنایت‌های بیجه پس از 19 ماه و در اواسط شهریورماه سال 1383 بخش‌هایی از پیکر احمدرضا را پیدا کردیم.»

مرد کوچک

هراس تکرار آن اتفاق شوم، خانواده پوریا را از هم پاشیده است اما کسی که هنوز هم سعی دارد تکه‌های این مثلث از هم پاشیده را در کنار یکدیگر حفظ کند، پوریا است. با وجود سن و سال نه‌چندان زیاد، احساس مسئولیتی مثال‌زدنی دارد، تا جایی که این اواخر توانسته مادرش را قانع کند تا اجازه دهد برادر کوچکترش مسلم روزهایی را از خانه بیرون برود و با حضور در کلاس‌های آموزشی و تفریحی که تعدادی از اعضای داوطلب جمعیت امام علی(ع) در یکی از محله‌های پاکدشت برگزار می‌کنند، برای ساعاتی از خفقان خانه خلاص شود.

او به خاطر آرامش خاطر مادر فقط تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده است و با وجود اینکه همسن و سالانش برای پایان دادن به بحران هویتی که تجربه می‌کنند پا را فراتر از مرزهای ممکن می‌گذارند، او خود را در حصار خانه خاکستری‌شان محصور کرده است تا لحظه‌ای چشم از مادر برندارد و در کنارش بماند که خیالش آسوده باشد.

پوریا صدایش را صاف می‌کند و در حالی که سعی دارد محکم‌تر از قبل صحبت کند، با غروری که از نوجوانی‌اش سرچشمه می‌گیرد، می‌گوید: «در زندگی کمبودی نداریم»؛ این در حالی است که به هر گوشه خانه که نگاه می‌کنی یک پای زندگی سه نفره‌شان می‌لنگد و از کمترین امکانات برای زندگی هم خبری نیست. او که این روزها به مرد خانه بدل شده و خاطرات کودکی هنوز هم متلاطم‌ترین صحنه‌ها را برایش تداعی می‌کنند، با جملاتی سرشار از امیدواری اضافه کرد: «با اینکه در روزهای واپسین آن ماجرای تلخ زندگی سختی داشتیم و به دلیل نگرانی‌های بی‌پایان مادرم تا کلاس سوم ابتدایی، یک روز در میان به مدرسه می‌رفتم، اما به مرور زمان وضعیت بهتر شد با این حال آن ترس در خانواده ما ریشه کرده و همچنان سایه آن بر سر ماست.»

مادرم تنهاست و با رفتن احمدرضا حال و روزش به هم ریخته است برای همین من باید در کنارش باشم و از این بابت ناراحت نیستم زیرا بسیاری از همسن و سالان من از داشتن نعمت مادر محروم هستند و حالا که من شرایطی شبیه به آنها ندارم باید ازاین بابت خوشحال باشم. هیچ وقت حسرت زندگی دیگران را نمی‌خورم و همیشه می‌گویم خودم باید زندگی‌ام را بسازم. برای همین از اینکه هیچ‌کدام از اعضای فامیل با ما رفت و آمد ندارند و پذیرای ما نیستند ناراحت نیستم و با اینکه 5 سال است از پاکدشت خارج نشده ام و گاهی تمام شبانه روز را در کنار مادرم می‌نشینم، دلخور نیستم زیرا از راه می‌رسد روزهایی که حال مادرم خوب باشد و او را بیرون از خانه ببرم تا حال و هوایش عوض شود.

پوریا شیرین‌ترین لحظه زندگی‌اش را مربوط به زمانی می‌داند که شنید، بیجه دیگر قرار نیست کودکی را در این دنیا اذیت کند. آرزو دارد بزرگ شود و بتواند به کودکان آسیب‌دیده دوروبرش کمک کند. طنین جملات پوریا و امیدش به فردا شگفت زده‌ات می‌کند. در اوج فقر و تنهایی از روزهای سپید زندگی چنان حرف می‌زند که حتی اگر شکاک‌ترین آدم دنیا هم که باشی به امید ایمان می‌آوری. او لحظه‌هایی را در ذهن می‌پروراند که به روشنی می‌توانی خط پایان تمام کابوس‌هایش را ببینی... جایی که به زندگی سلامی دوباره می‌کند.







تاریخ انتشار: ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۳:۱۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن