تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 31 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):علم میراث گرانبهائی است و ادب لباس فاخر و زینتی است و فکر آئینه ای است صاف.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817410995




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

طنز: داستان مرد دانا و برنامه nاُم توسعه


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
طنز: داستان مرد دانا و برنامه nاُم توسعه
وحید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میرزایی در روزنامه شهروند نوشت:

روزی زنی به کمک همسرش فرزندی به دنیا آورد! چون بندگان خدا بار اولشان بود، در خانه برای فرزند گهواره‌ای پیش‌بینی نکرده بودند. لابد گمان می‌کردند بچه که به دنیا بیاید، همینجور سیخ روی پایش می‌ایستد و برای پدر و مادرش روپایی می‌زند. به‌ هرحال پدرِ بچه برای ساخت گهواره نزد نجار که همان مرد دانا بود، رفت. متاسفانه چون مردم در آن سال‌ها خود را متخصص همه چیز می‌دانستند و همگان، خود، دانای عالم امکان بودند، دیگر نیازی به مرد دانا پیدا نمی‌کردند و بنابراین وی علاوه بر دانایی که شغل اصلی‌اش بود، به صورت پارت‌تایم در نجاری کار می‌کرد. علی‌ایحال مرد دانا ساخت گهواره را پذیرفت و وعده داد ظرف یک هفته گهواره را آماده کند. یک هفته گذشت و گهواره حاضر نشد. پدر بچه چند مرتبه نزد مرد دانا رفت اما باز هم گهواره درست نشده بود. پدر بچه که دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود، خشمگین شده و به مرد دانا گفت: بده این گهواره کوفتی‌رو. اصلا حالا که اینطور شد، میرم آمادش رو میخرم، از این کائوچوئی‌ها.» مرد دانا لختی سکوت کرد، سپس برخاست، نگاهی نافذ به پدر بچه کرد، قوزک پای چپش را خاراند و گفت: «داداش اول صداتو بیار پایین. تو این بازار خراب و کساد مگه مغز خر خوردم بدون بیعانه کار کنم.. یه چی تف کن کف دستمون، سه روز دیگه آماده است.» پدر بچه که همچون ما فکرش را هم نمی‌کرد مرد دانا دو روز است بازاری شده، اینطور لحنش تغییر کند، قدری بیعانه داد. سه روز گذشت اما گهواره حاضر نشد و مرد دانا مدام وعده فردا و پس‌فردا می‌داد. از آن طرف مادر بچه هم غر میزد. کم‌کم با گذشت زمان، مادر بچه به نبود گهواره عادت کرد اما به بهانه «بچت رو با هیچی بزرگ کردم، با نداری‌هات ساختم، هیکلم تو زندگی تو خراب شد، پوستم چروک شد» خرج یک عمل لیپوساکشن و یک عمل بوتاکس را روی دست پدر بچه گذاشت و در آخرین حرکت با یک عمل بینی نوکش را داد بالا که البته به ما ربطی ندارد چون خودش شوهر دارد. این درحالی بود که پدر بچه همچنان به خاطر بیعانه‌ای که داده بود، سراغ گهواره را می‌گرفت و مرد دانا نیز وعده ساخت گهواره را در دو سه روز آینده می‌داد.

گذشت؛ تا این‌که بچه بزرگ شد، به مدرسه رفت، به بلوغ رسید، سربازی رفت و مرد شد، زن گرفت و در همان بدو امر، زارت بچه‌دار شد اما همچنان معضل نداشتن گهواره خانواده او را دچار چالش بزرگی کرد. مادر بزرگ- که انصافا چقدر خوب مانده بود- به پسرش گفت: «فرزند» پسر گفت: «چیه مادر؟» مادربزرگ گفت: «مادر و زهرمار، چند دفعه گفتم منو توی جمع مامان صدا کنید.» پسر گفت: «باشه. چیه مامان؟» مادربزرگ گفت: «‌ای فرزند؛ حال که بچه تو به گهواره نیاز دارد، برخیز و نزد همان مرد دانا برو، بیعانه هم پرداخت شده.» پسر گفت: «مگه زنده است هنوز؟» بله پسر سوال خوبی پرسید و مادربزرگ هیچ جوابی نداشت و برای دقایقی داستان متوقف شد. این شد که فرزند به سراغ مرد دانا رفت، اما به جای پیر دانا، یک جوان مهندس طوری در مغازه ایستاده بود و به فرزند گفت: «داداش شرمنده. این مرد دانا سرقفلی را فروخته به من و خودش رفته کانادا، امرتون؟!» پسر که دیگر برای خودش مردی شده بود و تبر گردنش را نمی‌زد، برآشفت و گفت: «داداش مارو الاغ فرض کردی؟ حالا پدر و مادر من حجب و حیا داشتند، جزو مردم فهیم و آگاهی بودند که هیچی نگفتند. شماها دیگه دارید کفر منو درمیارید! یعنی چی فروخته رفته؟! من بیعانه دادم، اگه تا فردا گهواره رو ساختی که هیچ. اگر نساخته باشی، میام دانایی و نادانیات رو یکی می‌کنم» مرد دانای دوم با شنیدن این جمله برآشفت و گفت: «آقا الکی داد و قال نکن این‌جا، واسه خودت شر میشه! اگر خیلی عجله داری و واقعا مشتری هستی، می‌خوای یه بیعانه بده، من مثل اون قبلیه نیستم، جون داداش یک هفته‌ای گهواره‌ای باهات بسازم که با لب و لوچه‌ات بازی کنه!

و پسر بیعانه را داد! فرزند پسرک نیز همچون پدران خود بدون گهواره بزرگ شد و مرد دانا، به دانایی‌اش ادامه داد!






تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۲۸





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 67]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن