واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
توي نمايشگاه فرهنگي سي دي هم بود. نصف سي دي ها فيلم هاي سيندرلا و سفيدبرفي و رفقا؛ نصف ديگر آلبوم خواننده ها بود. يك دانه سي دي هم بود كه موضوعش فرق مي كرد. فكرش را هم نمي توانيد بكنيد. ارگ عروسي شاد. چقدر اين مسئولان محبت دارند؛ خدا مي داند. كشف شده كه خوراكي هم جزء فرهنگ است. آن هم سوهان هاي خاك خورده سال و آجيل هاي موش خورده دستتان درست. جاي فرهنگ اسلامي، خوراكي ايراني، سي دي ايراني اسلامي، كتاب مطهري... و قيمت عادلانه خالي... صبح افتتاحيه داشتيم. همه در حال خواب، ببخشيد! گوش دادن بوديم. بهترين سخنران، آقاي رحيم پور از غدي بود. چقدر دلم مي خواست پرسش و پاسخ بگذارد. نگذاشت. موقع سخنراني آمد و بعد از آن رفت. خيلي قشنگ حرف زد. از بسيج محله گفت و فعاليت هاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي. خدا مرا ببخشد با اين خلاصه كردن حرف ها. بعد هم درباره اسلام آمريكايي و اسلام ناب محمدي گفت و چه خوش گفت. وصاياي امام را خواند و از ما خواست روزي دو كتاب بخوانيم. مات ماندم. تا حالا فكر مي كردم كه خيلي كتاب مي خوانم. فهميدم بدجوري عقبم. بايد بدوم. توي افتتاحيه بعد آقاي رحيم پور از غدي، آقاي جوكار سخنراني كرد. مي خواست توي همين زمان كم تحليل هاي سياسي بسيج را از 4سال احمدي نژاد و 8سال خاتمي به بچه ها بگويد. فرضش را بكنيد با آن خستگي، همه داشتند چرت مي زدند پاي سخنراني آقاي جوكار. حرف هاي قشنگي زدند. ولي مي بايد زمان بهتري را براي اين حرف هاي سنگين، كه به شدت به فكر نياز داشت، انتخاب مي كردند. يك چيزي يادم آمد. قبل از سخنراني آقاي جوكار ما از ايشان يك عيدي خواستيم. يك عيدي جانانه. متن درخواست عيدي بدين شرح است!. الله الله الله الله، الله اكبر، طرح ولايت مي خواهد، ديدار رهبر. سررهبر خيلي شلوغ است و تعداد محدودي مي توانند بيايند ديدار و الخ. قول قطعي ديدار نداد. ولي گفت كه تمام سعي خود را مي كنم. به آقاي ممتحن هم بگوييد. اين ها را براي اين اينجا نوشتم كه آقاي جوكار اگر احيانا اين قول خود را فراموش كرده اند، احيانا اشك بچه هاي عاشق ولايت را فراموش كرده اند، با ديدن اين روزنامه همه چيز را به ياد بياورند و... صبح ها بيدار كردن بچه ها دردسري بود عظما. هر چه صدايشان مي كرديم، سرشان داد مي كشيديم انگار نه انگار. باور كنيد اگر سرشان توپ هم خالي مي كرديم بيدار نمي شدند كه نمي شدند. صبح روز اول به زور هم ديگر را بيدار كرديم و وضو گرفتيم و رفتيم نمازخانه كه نماز جماعت بخوانيم. اي دل غافل. نماز جماعت امروز برگزار نمي شود. فرادي بخوانيد. يكي نبود بگويد: فرادي را كه توي كمپ خودمان هم مي توانستيم بخوانيم. لازم نبود اين همه راه! گز كنيم بياييم اين جا. موقع نماز صبح بود يا چيزي ديگر. مي خواستيم يكي از بچه ها را بيدار كنيم. گفتم: دستت را بده به من. يك هو بهم پريد كه: دستم را مي خواهي چكار؟ با دست من چكار داري؟ ظهر بين نمازظهر و عصر يا بعد از آن بود حاج آقا نصر گفتند: كي گشنه اس؟ همه ما در عين گرسنگي گفتيم: دشمن. يك هو برگشت گفت: خب چرا دروغ مي گيد؟ وقتي گشنه تونه بگيد: داداش من سركلاس ها از فرط بي خوابي خوابمان مي گرفت. اين نوع خواب ها را سجده مي گفتيم. روز آخر توي اتوبوس بچه ها اگر خوابشان مي آمد مي گفتند: سجده مان مي آيد. سركلاس آقاي نصر مي خواستم يك لحظه سرم را روي شانه ي زهره- كنار دستيم- بگذارم. يك هو آقاي نصر به ام گفت: مي خواي بخوابي؟ بخواب بخواااااب اشكال نداره. الان اين آب يخ تگري را مي ريزم رويت تا حال بياي. هم خنده ام گرفت و هم خجالت كشيدم. از همين جا مي گويم. ببخشيد آقاي نصر. ما را بردند شلمچه! خودش كه نه. يك نماي ساختگي از جنگ و سيم خاردار و ادوات جنگي ديگر. يك مرد جنگ را هم نشان مان دادند. چيزي را تعريف كرد كه اگر كسي جز او تعريف مي كرد اشك همه جاري مي شد. اما او جوري تعريف كرد كه انگار دارد قصه اي مي گويد. قصه اي شيرين. از كانال تنگ گفت و مجروحي كه وسط كانال افتاده بود. از رد شدن هاي مكرر از روي مجروح و در آخر شهيد شدن او. از اين كه پس از چند بار رفت و آمد ديده كه مجروح به شهادت رسيده. توي عمق چشم هايش اشكي ديدم كه اگر ما آنجا نبوديم جاري مي شد. آقاي دلبريان، راوي فتح، خون شهدا فقط به دستان توست كه دوباره جان مي گيرد. نگهش دار و به ما ياد بده كه چگونه نگهش داريم و بعد به ما بسپارش. نگهش مي داريم. قول مي دهيم. رفتم پيشش. پيش مرد جنگ. سي دي روايتش را به من هديه داد و سؤالاتي و الخ. مرد جنگ را بايد بيش از اين ها پاس داشت. كم بود. پرسيدم: كيهان مي خوانيد؟ گفت: هميشه. گفتم: مطالب مرا هم بخوانيد. گفت: حتما. شماره اش را هم داد. چقدر ذوق كردم خدا عالم است. مهربان بود. بسيار. مرد جنگ بود ديگر. از خواص مردان جنگ است مهرباني. انگار دل تنگش شده ام ناجور. دلم براي رد پاي نگاهش تنگ شده است. برايم نوشته بود: دعا كنيد به ياران شهيدم برسم. مسئوليتي بود روي دوشم. همه كار توي همان چند دقيقه برايم كرده بود و نامردي بود من اين يك كار را نكنم. با چه اشكي دعا كردم براي شهادتش... اسمش تپه نورالشهدا. كوهي بود و با زحمت رفتيم بالا و زيارت عاشورايي و جانمان درآمد. پايين كه آمديم تابلوهاي برجسته و زيباي جنگ هم آنجا بود، موزه اي هم ساخته بودند؛ ناتمام ولي بسيار زيبا بود. پرنده و حيوان خشك شده زيبا. بعد از آن هم پيامبران و داستان هر يك به صورت ماكت بزرگ. به اندازه يك اتاق. ماكت بزرگ كعبه و چشم هاي پر از اشك و همه چيز و همه چيز تا انقلاب و جنگ. رويا مي گفت: توي موزه مانكني بود از پسري از بچه هاي انقلاب يكي از دست هايش را باز كرده بود انگار كه مي خواهد دستش را روي شانه كسي در كنارش بگذارد. فاطمه رفت و با مانكن عكس گرفت. با چفيه. يك روز و نيم بود كه مشهد بوديم و هنوز حرم نبرده بودندنمان. هر كه زنگ مي زد مي گفت: زيارت قبول و ما با ناراحتي مي گفتيم: حرم نرفته ايم هنوز. دادمان درآمده بود كه بردندمان. دارالهدايه و خادم حرم و حرف هاي قشنگش. فرصت نبود حرف هايش را درست بزند. اين را خودش گفت. خلاصه كرد و فقط گريستيم بر مهرباني امام رئوفمان. نباتي و كتابي و پيش به سوي حرم. جمعيت عاشق موج مي زد. گريه و اشك و ناله. من هم گريه كردم. دلم گرفته بود ناجور. دلتنگي هايم را با آقا گفتم و گريه كردم. آقا انگار مي دانست چه مي خواهم. گوش شنوايي و سكوتي لبخندآميز و دستي نوازش گر. آقا زود حاجت مي دهد. خيلي زود. يك بار موقع بازرسي در پاركينگ شماره يك فهميدم كه بر اثر حواس پرتي دور بينم را با خودم آورده ام. بچه ها و مسئولمان رفته بودند داخل. اشك توي چشم هايم جمع شد. خانم بازرس گفت: برو ببين نگهباني كه آنجاست دوربينت را قبول نمي كند؟ رفتم. گفت: شيفتم زودتر از آمدن تو تمام مي شود. «يعني آقا نمي خواست راهم بدهد؟» اشكم درآمده بود كه گفت: از توي سرويس بهداشتي برو از جلوي باب الجواد(ع) بيرون مي آيي. دوربينت را بده امانت داري و... برگشتني هم بايد از باب الجواد (ع) بيرون مي آمدم. امانت داري و دوربين و پاركينگ يك و اتوبوس. در امانت داري كه رسيدم احساس كردم گوشي ام داخل كيف نيست. گشتم نبود. شروع كردم گريه كردن. حالا هم از گروه عقب افتاده بودم. هم وسيله اي براي زنگ زدن نداشتم. هم شماره ها را بالكل فراموش كرده بودم. برگشتم توي صحن جامع كه نماز خوانده بودم. گشتم نبود. آنتن هم نمي داد. خانمي خدا خيرش بدهد گوشي اش را داد به ام تا زنگ بزنم. آنتن نمي داد. اعصابم به هم ريخته بود و گريه امانم نمي داد. گفتم اقلا به گروه برسم. گوشي را رها كردم. دوربينم را از امانت داري گرفتم. حالا هر چه مي گشتم سرويس بهداشتي را نمي ديدم. پيدايش كردم. رفتم داخل. خادم آنجا گفت: نه اينجا نيست. زياد آمده اي. صد متر عقب تر. چه كشيدم خدا مي داند. شب بود. تنها، با گريه، فقط مي دويدم. رسيدم جلو بازرسي. هيچ كس نبود. آقايي- خدا عمر با عزتش بدهد- گوشي اش را داد زنگ بزنم. گفتم كه هيچ شماره اي يادم نمي آمد. رفتيم طرف جايي كه هميشه اتوبوس هامان مي ايستادند. نبودند. برگشتيم جلوي بازرسي. سرپرست هامان ايستاده بودند جلوي پله برقي. منتظر نيامده ها. يادم رفت از آن آقا تشكر و خداحافظي كنم. خدا ببخشدم. خانم محمدي آن جا بود. گفت چرا گريه مي كني و اشكالي ندارد و پيش مي آيد .... آرام شدم. گفتند كه گوشي ات را هم فردا صبح توي حرم مي دهند. ديگر دليلي براي نگراني نبود. وقتي رسيديم كمپ به فاطمه گفتم به گوشي ام زنگ بزند. زنگ زد. صدايش از توي كيفم مي آمد... شب تولد حضرت اباالفضل (ع) بود. دلم گرفته بود. به بچه ها گفتم: نمي آيم جشن امشب گفتند: چرا؟ گفتم: حوصله ندارم. دلم گرفته. ناراحتم. نمي آيم ديگر. نشستم درد دل با امام. گفتم يا سيدي يك بار هم تو به ديدار من بيا و گرهي از اين دل پر گره باز كن. داشتم مي گفتم كه يكي از بچه ها آمد. هر چه در چنته داشتم بيرون ريختم و آرامم كرد. گفت كه مشكلاتت را به خدايت بسپار. خدايت بزرگتر از مشكلاتت است. باور كن اين را. سپردمشان به خدا. و خدا چه خوب حلشان كرد و چه زود. منبع : کیهان /1001/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 404]