واضح آرشیو وب فارسی:دولت بهار: دولت بهار: بهنام آرام و قرار نداشت. خوب به یاد دارم که وقتی بهنام را به اتفاق خانواده به اهواز فرستادند تا زیر آتش نباشند، بهنام از دست خانواده فرار کرد و به خرمشهر برگشت.به گزارش دولت بهار به نقل از تسنیم، محمد نظام اسلامی در روایتی که در دفتر اول مجموعه خاطرات شب های خاطره به کوشش مجتبی عابدینی آمده است به روایت خاطراتی از روزهای مقاومت خرمشهر با عنوان «یوسف من» می پردازد. او خاطره خود را اینگونه روایت می کند: روزهای سقوط خرمشهر، روزهای سختی بود. شهر از بمباران دشمن می لرزید. از سحر تا سحر گلوله و خمپاره مثل نقل و نبات بر سر مردم می بارید. مساجد پایگاه مقاومت شده بود و پیر و جوان بسیج شده بودند. یادم نمی رود؛ یک طلبه جوان از قم آمده بود و سلاح بر دوش مردانه می جنگید. عراقی ها او را گرفتند و پوست سرش را کاملاً جدا و او را از درختی آویزان کردند تا برای دیگران عبرت باشد! آن روزها همکلاسی های من « بهروز» و «فرامرز مرادی» و «صالح موسوی» شکارچیان تانک بودند و برای جلوگیری از پیشروی تانک ها از صبح به میدان راه آهن و فعلیه و شلمچه می رفتند و آنقدر آر پی جی می زدند که از گوششان خون سرازیر می شد! صالی (صالح موسوی) پیراهن را از تن در می آورد و با سینه ای لخت و ستبر به دل دشمن می زد و وقتی دیرتر از همه به پایگاه برمی گشت، فکر می کردیم شهید شده است . یک روز شهید «بهنام محمدی» را دیدم که جلوی مسجد اصفهانی ها سرنیزه ای در دست داشت و با خشم آسفالت را می کند. علت را پرسیدم. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «مگر خبر نداری؟ بچه ها می گویند صالی را کشته اند. با همین سرنیزه از عراقی ها انتقامش را می گیرم. من و صالی با هم خیلی رفیق بودیم. منو خیلی دوست داشت...» او را دلداری دادم و گفتم: «ان شاءالله این خبر دروغ است و صالی برمی گردد.» آن روزها میدان راه آهن، کربلا بود. در آن جنگ و گریز چهل روزه بچه ها دست خالی و فقط با کوکتل مولوتف مقابل تانک ها ایستاده بودند و بر سر هر کوی و برزن مثل برگ خزان به زمین می افتادند. در میان این دلاوران باید از شهید «حسین فهمیده» یاد کرد. همان نوجوان رشید کرجی که در شناسنامه اش دست برد تا سن خود را افزایش بدهد و به جبهه بیاید. آمد و چنان حماسه ای آفرید که امام از او به عنوان «رهبر» یاد کرد. بهنام محمدی سیزده ساله بود. با برادر بزرگش «مهدی» در خرمشهر همکلاسی جلسات قرآنی بودیم. بهنام آرام و قرار نداشت. خوب به یاد دارم که وقتی بهنام را به اتفاق خانواده به اهواز فرستادند تا زیر آتش نباشند، بهنام از دست خانواده فرار کرد و به خرمشهر برگشت. چند روز بعد مادر به سراغش آمد و او را برد و بهنام دوباره فرار کرد و به جمع بچه ها پیوست! آن روزها هیچ کس فکر نمی کرد که عراق بتواند شهر را تصرف کند. اکثر خانواده ها ماندند و دفاع کردند. از جمله عموی من که حاضر نشد شهر را ترک کند و یک قلم جنس از مغازه اش خارج کند. خمپاره جلوی خانه اش منفجر شد و یک خرمشهری را به شکل دردناکی شهید کرد، به طوری که تکه های بدنش به خانه های اطراف پرتاب شد. به او گفتند: «مگر تکه های بدن همشهری ات را بر در و دیوار نمی بینی؟ زن و بچه هایت چه گناهی کرده اند؟ آن ها را از شهر خارج کن ...» روزها می گذشت و گل های خرمشهر یکی پس از دیگری پیش چشمان ما پرپر می شدند. یک روز که برای عیادت دوستی مجروح به تهران آمدم، از پله های بیمارستان مصطفی خمینی، در خیابان طالقانی که بالا می رفتم، در طبقه دوم، دیدن یک عکس مرا متوقف کرد و قدرت بالا رفتن را از من گرفت! چهره آشنایی که درون طرح یک نارنجک به تابلو نصب شده بود و زیر آن نوشته بود: «بهنام محمدی نوجوان سیزده ساله خرمشهری که در زادگاهش ماند و تا آخرین نفس مقاومت کرد و شهرش را ترک نکرد و ...»
یکشنبه ، ۲خرداد۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دولت بهار]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]