واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای جهاد و شهادتعبور از سهراهی مرگ/ نیزارهایی که بوی خون میداد
دشمن در دو طرف این سهراهی تقریباً همسطح با ارتفاعِ چند درخت نخل ـ با توجه به موقعیت منطقه ـ دوشکا و پدافند چهارلول مستقر کرده بود تا از حمله هواپیماهای ایرانی جلوگیری کند.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات دوران دفاع مقدس و روایتهایی که از زبان همرزمان و خانوادههای شهدا ثبت و ضبط میشود، بهعنوان اسنادی ماندگار و تأثیرگذار برای فرهنگ حماسه و مقاومت است. خبرگزاری فارس در استان لالهها و 10 هزار و 400 شهید مازندران که در طول سالهای دفاع مقدس مردمان این دیار با محوریت لشکر ویژه 25 کربلا و چند تیپ دیگر حماسهآفرینی کردند، برای پاسداشت دلاورمردیهای علویتباران این سرزمین در میان انبوهی از اخبار بخشی را بهعنوان «یادی از روزهای جهاد و شهادت» بهطور روزانه تقدیم به مخاطبان گرامی میکند تا این گلواژهها در عصر یخزدگی معنویات، باز هم شور و شعور را در دلها زنده کنند.
حسن حیدریان خاطراتی از عملیات کربلای چهار و چگونگی شهادت شهیدان حسن قندی، علی عقیلی و مجروحیت تعدادی از دوستانش را چنین بیان میکند: عبور از رودخانه اروند و گذشتن از موانع بسیار که بعضی از آنها مانند سیمخاردارهایی که در داخل آب تعبیه شده بودند کار را بسیار سخت کرده بود. بالاخره با همت نیروها، خط شکسته شد، به جاده شنی که در حاشیه آن نیزار و زمینهای باتلاقی بود و تقریباً نسبت به سطح زمین، ارتفاع بیشتری داشت، رسیدیم. انتهای این جاده در فاصله 500 متری به یک سهراهی ختم میشد که یکی از جادهها به شهر بصره منتهی میشد. دشمن در دو طرف این سهراهی تقریباً همسطح با ارتفاعِ چند درخت نخل ـ با توجه به موقعیت منطقه ـ دوشکا و پدافند چهارلول مستقر کرده بود تا از حمله هواپیماهای ایرانی جلوگیری کند.
با همین دوشکا و پدافند چهارلول دشمن در شب اول، پس از شکستن خط وقتی که نیروها در نیزارها پیاده شده بودند، عدهای زیادی از آنان در همین مسافت کم به فیض شهادت نائل آمدند. ما که افتخار حضور در گردان خط شکن یا رسول (ص) لشکر ویژه 25 کربلا را داشتیم، از کنار جاده در حال حرکت بودیم که برادر جانباز ولیالله کرمی در جلویم و شهید حسن قندی در پشت سر من حرکت میکردند. در همین حین یکی از عراقیها ستون نیروها را به رگبار بست که حسن قندی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. با توجه به اینکه در این مسافت کم از سوی دوشکا و پدافند چهارلول دشمن دائماً مورد هدف قرار میگرفتیم، بچهها تصمیم گرفتند که یک آرپیجیزن را مأمور کنند تا آتش آنها را خاموش کند. این مأموریت به جانباز محمود منتظری که از بچههای گردان ما بود، محول شد و ایشان هم برای انجام مأموریت به محل استقرار پدافند عزیمت کرد که دشمن متوجه حضورش شد و نارنجکی را بهسمت او پرتاب کرد که خوشبختانه عمل نکرد ولی در نهایت ایشان این دو اسلحه مرگبار را که باعث شهادت جمع کثیری از نیروها شده بود، از کار انداخت و گردان ما پس از چندین ساعت از این سهراه عبور کرد. زمانی که قریب نیمساعت از جاده مورد نظر عبور کردیم آثاری از عراقیها به چشم نمیخورد، بنده به اتفاق شهید عبدالصاحب داوری، شهید علی عقیلی، جانباز ولیالله کرمی و جانباز محمود منتظری دایرهوار در کنار آسفالت ایستاده بودیم. یکی از بچهها گفت: «عجب عملیاتی شد، پس عراقیها کجا رفتند؟» در ادامه یکی از بچههای دیگر برای مزاح به شهید علی عقیلی گفت برای ما آهنگ ترکمنی بنواز ـ چرا که مادر بزرگوار شهید علی عقیلی که خداوند او را رحمت کند ترکمن بوده است ـ بالاخره ایشان هم بهعنوان تار تیربار را بهدست گرفتند و با دهان خود صدای تار را به نشانه آهنگ ترکمنی، تقلید میکردند و همگی در حال شادی و خندیدن بودیم که ناگهان چند نارنجک از حاشیه جاده ـ همانطور که گفته شد جاده در بلندی قرار داشت ـ به طرف ما پرتاب شد. صدای برخورد نارنجک با سطح آسفالت بهگونهای بود که گویی سنگی بر روی زمین پرتاب شده بود، که بلافاصله من و شهید عبدالصاحب داوری متوجه حضور عراقیها در پایین جاده و پرتاب نارنجک از سوی آنان شدیم که همزمان فریاد زدیم نارنجک! ولی دیر شده بود تا همه بهخیز برویم. ترکشهای آن را بهعنوان هدیه پذیرفتیم، در ادامه از آنجایی که شهید علی عقیلی در معیت دو تن دیگر از دوستان مأموریت یافته بودند که پل را منفجر کنند، به ناچار از هم جدا شدیم ولی شهید بزرگوار علی عقیلی در کنار همین پل به درجه رفیع شهادت نائل آمد. با گذشت یکی دو ساعت، حاجیبصیر که فرماندهی گردان ما را بهعهده داشتند و نسبت به بچههای آسیابسر و کوهستان بهشهر هم عشق میورزید، وقتی که مجروحیت همه دوستان را مشاهده کرد، گفت: وضعیت برای پیشروی مناسب نیست به عقب برگردید. یکی از بچهها گفت: حاجی! شما هنوز هستید؟ پس ما هم هستیم، بالاخره با اصرار زیاد حاجی، بهسوی همان سه راهی که در ساعتهای اولیه عملیات آن را آزاد کرده بودیم، حرکت کردیم، ناگفته نماند متأسفانه دشمن هم دوباره بیشتر مسیرها را تصرف کرده و مانع رفت و آمد نیروها میشد. ولی چارهای جز عبور از این سهراهی نبود، ولیالله کرمی که از ناحیه شکم ترکش خورده بود و پاهایش سالم مانده بود، چندینبار تا وسط جاده رفت که در نهایت موفق به عبور از آن جاده شد. من و بچههای دیگر نیز که پاها و دستانمان مجروح بود، در دفعات متعدد تا وسط جاده میرفتیم و ناگزیر برمیگشتیم، کرمی به شوخی به ما گفت چشمهایتان را ببندید و عبور کنید که در نهایت پس از لحظاتی ما هم موفق شدیم از جاده عبور کنیم ولی دشمن دید کافی داشت و کاملاً ما را زیر نظر داشت. ما هم هر چند قدم خیز میرفتیم تا اینکه جانباز محمود منتظری گفت: «من از داخل نیزار میروم.» ما هم خیلی اصرار کردیم که این کار را انجام ندهد، چراکه یقین داشتیم در داخل نیزار عراقیها حضور دارند ولی حرف ما تأثیری نداشت، ایشان وارد نیزار شدند هنوز چندمتری از ما جدا نشده بود که ناگهان فریادی تمام نیزار پیچید، من رو کردم به ولیالله و گفتم این صدای محمود است! به طرف نیزار دویدیم که دیدیم محمود را با کالیبر زدند ـ من احتمال میدادم که به شهادت رسیده باشد ـ ولی صدای آرام محمود شنیده شد و گفت که شما بروید من توانایی حرکت ندارم. ناگفته نماند که ایشان در زمان اصابت گلوله به هوا پرتاب شده بود و گوشه چشمش به درخت نخل برخورد کرد و ورم کرده و کبود شده بود، محمود را مقداری چرخاندیم که او را از آنجا دور کنیم ولی فریاد عجیبی کشید، به ولیالله گفتم: «او را چگونه حرکت دهیم؟» او گفت: «من پیشش روی زمین میخوابم و شما کمک کنید تا او در پشتم قرار گیرد و با کول کردن او را از این منطقه دور میکنیم.» ولی تلاش زیاد ما نتیجه نداد و این کار عملی نشد اما با هر زحمتی که بود او را تا کنار جاده آوردیم، به پشت دراز کشید، اگرچه راهحل مناسبی نبود ولی چارهای نداشتیم جز این که مچ دستهایش را بگیریم و او را کشانکشان از آن منطقه دور کنیم، این عمل را انجام دادیم که مجدداً عراقیها بهسوی ما تیراندازی کردند. ولیالله به من گفت تا کنار اروند راه زیادی نیست برو برانکارد بگیر، من هم خودم را بهسرعت به کنار اروند رساندم، مرحوم علیاکبر عقیلی در آنجا بود که با دیدن من، گفت: «حسن چه شد؟» گفتم: «محمود مجروح شد و ولیالله کرمی در کنارش منتظر من است، باید برانکارد ببرم تا محمود را بیاوریم.» مرحوم عقیلی گفت: «شما به داخل قایق بروید، من محمود را میآورم.» خوشبختانه رفت و محمود را آوردند. ما آخرین نفراتی بودیم که سوار قایق شدیم ولی عراقیها دستبردار نبودند با رگبار گلوله، قایق ما را سوراخسوراخ کردند تا این که از نگاه آنها دور شدیم. انتهای پیام/86029/چ40
95/01/25 :: 11:10
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 120]