واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای جهاد و شهادتاز آرزوی مفقود شدن تا قرار در عملیاتی با رمز مادر
همیشه میگفت دوست دارم به آرزویم که شهادت است، برسم، دوست دارم مانند جدم حضرت فاطمه (س) مفقود شوم، اما اسیر آن بعثیون نشوم.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات دوران دفاع مقدس و روایتهایی که از زبان همرزمان و خانوادههای شهدا ثبت و ضبط میشود، بهعنوان اسنادی ماندگار و تأثیرگذار برای فرهنگ حماسه و مقاومت است. خبرگزاری فارس در استان لالهها و 10 هزار و 400 شهید مازندران که در طول سالهای دفاع مقدس مردمان این دیار با محوریت لشکر ویژه 25 کربلا و چند تیپ دیگر حماسهآفرینی کردند، برای پاسداشت دلاورمردیهای علویتباران این سرزمین در میان انبوهی از اخبار بخشی را بهعنوان «یادی از روزهای جهاد و شهادت» بهطور روزانه تقدیم به مخاطبان گرامی میکند تا این گلواژهها در عصر یخزدگی معنویات، باز هم شور و شعور را در دلها زنده کنند. * او مملکت را نجات میدهد سیده زینب ایلالی همسر شهید سیدرضا ایلالی میگوید: وقتی که با سیدرضا ازدواج میکردم، ایشان در کارخانه خودروسازی مزدا در تهران مشغول بهکار بود. بعد از ازدواج برای زندگی به تهران نقل مکان کردیم، بعد از مدتی با آن کارخانه تسویهحساب کرد و با لودر و بولدوزر در بخش راهسازی و ساختمانسازی مشغول بهکار شد. با اوج فعالیتهای انقلابی راهی ساری شدیم، او نیز مانند دیگر انقلابیون در جلسات مذهبی، راهپیماییها و پخش اعلامیهها فعالیت داشت.
پیش از انقلاب طرفداران رژیم پهلوی، تصاویر شاه و فرح را به دیوارهای شهر میچسباندند، او هر جا این تصاویر را میدید، آنها را از روی دیوار میکند و زمانی که دامادش به او میگفت اگر کسی متوجه شود که این کار را میکنی، عواقب بدی برایت در پی خواهد داشت، در جواب میگفت: لیاقت اینها همین است، شاه بهدرد انقلاب و میهن ما نمیخورد. به عکس امام اشاره میکرد و میگفت او مملکت را نجات میدهد. از خصوصیات اخلاقی و رفتاریاش هرچه بگویم کم است، اهل تدبر و اندیشه بود، هر کس کاری داشت از او نظر میخواست و با او مشورت میکرد، اهل صلهرحم بود، میگفت دیدار بزرگترها و صلهرحم ثواب دارد و موجب زیادی عمر میشود. به بیبضاعتها و تهیدستان کمک میکرد، او دو سال در سپاه کیاسر مشغول بهکار بود، بعد به ساری آمد، اولینباری که خواست به جبهه برود با رفتنش مخالفت کردم، گفتم من و بچهها را تنها نگذار، در جوابم گفت: «وقتی اسلام و کشورم در خطر است، حاضرم از شماها بگذرم اما از جبهه نمیگذرم.» آنجا بود که متوجه شدم او حقش است که برود، چون عاشق واقعی امام (ره) بود. همیشه میگفت، دوست دارم به آرزویم که شهادت است، برسم، دوست دارم مانند جدم حضرت فاطمه (س) مفقود شوم اما اسیر آن بعثیون نشوم. آخرین باری که به جبهه رفت 10 ماه در منطقه ماند، فرزند دومم 45 روزه بود که او برگشت، همیشه به شوخی میگفت: «از خدا میخواهم به من 10 فرزند بدهد و همهشان دختر باشند.» میگفتم: «چرا؟» میگفت: «چون دختر نعمت و برکت خانه است و جایگاهش نزد خدا زیاد است.» هر وقت که به مرخصی میآمد؛ دخترم رقیه را در آغوش میگرفت و با او بازی میکرد، از وقتی که دامادش فوت کرد، رقیه و پسر خواهرش که حسن نام داشت را در آغوش میگرفت و آنها را میبوسید و با آنها بازی میکرد، با این کارش میخواست که خواهرزادهاش طعم تلخ یتیمی را نچشد و حسرت نداشتن پدر را نخورد. همیشه به من سفارش میکرد که بعد از شهادتم فرزندانم را حسینی و زینبی تربیت کن، باید برایشان هم پدر باشی هم مادر، نگذار جای خالی پدر را احساس کنند، مخصوصاً در مورد حجاب خودم و دخترم خیلی تأکید میکرد، سفارش میکرد که فرزندانم را طوری تربیت کن که پیرو ولایت فقیه باشند و امام را دوست داشته باشند. در طول مدتی که به جبهه میرفت دو بار مجروح شد، آخرین باری که خواست به جبهه برود، برای بدرقهاش آب و قرآن آوردم که او را از زیر قرآن رد کنم، اما مادرش آمد و قرآن را از دستم گرفت و گفت من دوست دارم او را از زیر قرآن رد کنم، بعد از این که از زیر قرآن عبور کرد، آب را پشت قدمهایش ریختیم، کمی که جلوتر رفت به عقب برگشت و با تعجب به من نگاه کرد؛ خودم هم تعجب کردم که چرا اینبار برایش قرآن آورده بودم، انگار به من و خودش الهام شده بود که او دیگر برنمیگردد. سرانجام همانطور که دوست داشت به آرزویش رسید، در عملیات کربلای پنج که با رمز یافاطمه زهرا (س) بود در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکرش بهمدت 11 سال مفقود بود. * اسماعیل منتظر من است مادر گرانقدر شهید جاویدالاثر مظفر نوروزعلی بیان میکند: من احساس میکنم دِین خود را به اسلام، انقلاب و امام ادا کردم و امانت خداوند را به او برگرداندم؛ از این بابت بسیار خوشحالم و از آنچه که در راه خدا دادم اصلاً احساس پشیمانی نمیکنم. شهید بهدلیل پایین بودن سنش، وقتی میخواست عازم جبهه شود مانع او میشدند که در نهایت شناسنامه خواهرش رقیه را - که از او بزرگتر بود - برداشته و با دستکاری کردن اصل شناسنامه و پاک کردن اسم خواهرش و نوشتن اسم خود موفق به عزیمت به جبهههای نبر حق علیه باطل شد.
شهید در سه مرحله توفیق پیدا کرد که به منطقه اعزام شود، در یکی از دفعات در کردستان به اتفاق تنی چند از همرزمان بهدلیل گم کردن مسیر چند روزی را با خوردن گیاهان جنگلی بهسر بردند تا اینکه به مقر نیروهای خودی رسیدند. در مرحله سوم که منجر به شهادتش شد، به من گفت: «مادر جان! شهید اسماعیل اجاقی ـ که از دوستان بسیار نزدیکش بود و پیش از او به شهادت رسیده بود ـ منتظر من است که باید پیش او بروم.» از شهادت فرزندم اینگونه باخبر شدم که شبی در خواب دیدم که سه کبوتر با نوک خود به شیشه پنجره منزلمان میزنند و هر کاری میکنم دور نمیشوند، سپس شهید سیدمحمدتقی هاشمینسب را دیدم که درب منزل ما را میزند و تقاضای یک قرص نان میکند، من هم به دخترم گفتم که یک عدد نان به او بدهد و سپس بیدار شدم. دوباره پس از نماز صبح که خوابیدم مجدداً خواب سیدی را دیدم که مرا به همراه خود فرا خواند، مرا به جایی که شبیه اروندکنار بود، برد و در کنار نیزارها محلی را به بنده نشان داد که شبیه یادمان شهیدان بود و گفت که همینجا بنشینید که محل شهادت اوست، سپس بیدار شدم. در بیشتر مشکلات و گرفتاریهایی که برایم روی میدهد، همواره به حضرت زهرا (س) متوسل میشوم و صبر حضرت زینب (س) را آرزو میکنم. انتهای پیام/86029/ب40
95/01/23 :: 14:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]