واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: كارنامه قبولي در دانشگاه امام حسين(ع) شهادت است
در حاشيه برگزاري مراسم بزرگداشت ۸۸۲ شهيد هنرهاي تجسمي كه چندي پيش به ميزباني خانه هنرمندان ايران و با حضور جمعي از مسئولان و هنرمندان برگزار شد، از خانواده شهداي اين قشر تجليل به عمل آمد.
نویسنده : مبينا شانلو
در حاشيه برگزاري مراسم بزرگداشت ۸۸۲ شهيد هنرهاي تجسمي كه چندي پيش به ميزباني خانه هنرمندان ايران و با حضور جمعي از مسئولان و هنرمندان برگزار شد، از خانواده شهداي اين قشر تجليل به عمل آمد. در اين مراسم باشكوه كه به همت بسيج هنرمندان برگزار شده بود با اجراي موسيقي و اجراي نمايشي با موضوع دفاع مقدس، از مدعوين استقبال به عمل آمد. يكي از اين هنرمندان شهيد ابوالفضل ماهرخ است كه روايت بخشهايي از زندگياش را از زبان پدرش محمدرضا ماهرخ پيشرو داريد.
تولد، عيد غدير خم
پسرم ابوالفضل نيمه شب چهارم شهريورماه 1349 مصادف با عيد سعيد غديرخم در شهر قم به دنيا آمد. دوران دبستان را در مدرسه مرحوم ميرزاي قمي سپري كرد و مدتي بعد به مدرسه امام سجاد(ع) رفت و تحصيلاتش را تا پايان دوره راهنمايي ادامه داد. در كنار تحصيلاتش در جلسات قرآن شركت ميكرد. ابوالفضل علاقه زيادي به هنر داشت و با تشويق يكي از معلمانش در هلالاحمر و دفتر تبليغات، به طراحي و خطاطي ميپرداخت.
خطاط جبههها
وقتي جنگ شروع شد، ابوالفضل مدتي در دفتر جنگ و روابط عمومي دادسراي انقلاب اسلامي قم مشغول شد و براي نهادها، سازمانها و خانوادههاي شهدا طراحي و خطاطي ميكرد. بيشتر اشعار شاعران را خطاطي ميكرد و به خطاط شعر معروف شد. اما اينها روحش را راضي نميكرد تا اينكه سال 1365 به عنوان بسيجي به جبهه رفت. در آنجا هم پسرم به مدت دو ماه خطاطي ميكرد. بعد از آن ابوالفضل در پادگان 21 حمزه آموزش ديد و در راهپيمايي پيشتازان كربلاي4 شركت كرد، اين بار او از پادگان امام صادق(ع) قم به جبهه رفت و در بهداري و در پست امدادگر عملياتي گردانهاي حضرت امام حسين(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام سجاد(ع)، امام صادق(ع)، موسيبنجعفر(ع)، مالكاشتر، وليعصر(عج) و گردان قائم حضور يافت. سپس به واحد اطلاعات و عمليات لشكر 17 عليبنابيطالب(ع) راه يافت. ابوالفضل بارها مجروح شد اما بعد از بهبودي به جبهه بازگشت و نهايتاً در حاليكه ديدهبان سنگر كمين بود، در خطوط پدافندي شلمچه بر اثر اصابت تركشي به قلبش شهيد شد. 20 آبان ماه 1366 بود كه پسرم به شهادت رسيد.
قبولي در دانشگاه شهادت
من و ابوالفضل مانند دو دوست بوديم و راحت حرفهاي دلمان را به همديگر ميزديم. روز جمعه بود. ميخواستيم با هم به نماز جمعه برويم. تقريباً يك ساعت وقت داشتيم. گفت: «پدر، بيا در اين فاصله چند آيه قرآن بخوانيم». گفتم: «باشد» هر دو رفتيم وضو گرفتيم و رو به قبله نشستيم. يك آيه من ميخواندم و يك آيه ابوالفضل. بعد از قرآن خواندن گفت:«پدر! به نظر شما من در دانشگاه قبول ميشوم؟» گفتم: «اگر درس بخواني؛ چراكه قبول نشوي!» گفت:«حالا كه اين طور است، با مامان و بچهها بيشتر كار كنيد!» گفتم: «منظورت چيست؟! واضحتر صحبت كن!» گفت: «منظورم شهادت است!» گفتم: «شهادت؟!» سرش را تكان داد و گفت: «بله» گفتم:«اگر اينها را به هم وصل كنيم ميشود شهادت!». گفت: «بله» گفتم:«شد يك بار پيش من بنشيني و از شهادت حرف نزني؟!» گفت:«تنها آرزوي من شهادت است! و خيلي خوشحالم كه پدري مثل شما دارم و راحت ميتوانم حرفم را به شما بزنم.» بعد نگاهي محبتآميز به من كرد، دستش را روي شانهام گذاشت و گفت:«پدر! ببخشيد كه اين طور با شما صحبت ميكنم! كارنامه قبولي در دانشگاه امام حسين(ع) شهادت است!» و اشك از چشمانش جاري شد.
وقتي از نماز جمعه آمديم سر سفره ناهار، به همديگر نگاه ميكرديم و بياختيار از چشمانمان اشك سرازير ميشد. بچهها به مادرشان ميگفتند:«چرا بابا و داداش گريه ميكنند؟!» مادرشان ميگفت:«نميدانم! اينها وقتي بعد از مدتي همديگر را ميبينند، اين جوري ميشوند!» من هم گفتم:«انشاءالله داداشتون داره داماد ميشه! گريه من گريه خوشحاليه!»
به ياد عاشوراييان
يك خاطره ديگرم از ابوالفضل اين است كه يك روز به من گفت:«اگر دلت خيلي برايم تنگ شد، چكار ميكني؟» گفتم: «برايت نامه مينويسم تا از حالت با خبر شوم». گفت:«بعد از شهادتم چطور؟!» سكوت كردم و جوابي ندادم. گفت:«به همين زودي روحيهات را از دست دادي؟! من كه هنوز شهيد نشدم، پيش شما هستم!» حرف را عوض كردم تا به اين وسيله از جواب دادن طفره بروم، ولي ابوالفضل دست بردار نبود. ميگفت:«دلم ميخواهد بدانم چكار ميكني!»گفتم: «نميدانم! تو بگو چكار كنم؟» گفت:«روز عاشورا را در نظرت مجسم كن كه چه عزيزاني در آن روز به شهادت رسيدند؛ حضرت ابوالفضل(ع)، حضرت علي اكبر(ع)، حضرت علي اصغر(ع) و...» خطاطي و نقاشي پسرم زيبا بود. به بچههاي پايگاه وليعصر(عج) آموزش ميداد. به من هم خطاطي ياد ميداد و ميگفت: «دوست دارم خطاطي مراسم شهادتم را خودت انجام بدهي!» گفتم: «چرا اينقدر درباره شهادت صحبت ميكني؟!» گفت: «رايحه دلانگيز شهادت را استشمام ميكنم!». بعد گفت:«پدر! از شما خواهشي دارم!» گفتم:«بگو». گفت: «من دعا ميكنم شما آمين بگوييد!» زير لب چيزهايي زمزمه كرد و من هم گفتم:«خدايا! خواستههايش را استجابت كن!» ابوالفضل گفت:«انشاءالله!» و بعد ادامه داد:«پدر! دوست دارم در مراسم شهادتم با صدايي كه هميشه در گوشم طنينانداز است برايم بخواني!» بياختيار همديگر را در آغوش گرفتيم و شروع به گريه كرديم.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۸ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۹
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]