تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، زيرا كه قرآن دل را زنده مى كند و از فحشاء و زشتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812998059




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

باز نشر/سه روز زندگی با مرد تنها و سگش/من از اول بوده ام


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایلام: فرج اله صیدمحمدی- سایت خبری ویرا - از سمت خدایی که در همین حوالی است، تصورها و تصویرهای تلخ و شیرین این دیار را کنار هم می زنم تا به یک نقطه از آرامش برسم ،آرامشی را که تاریخ پرفراز ونشیب این دیار کمتر به خود دیده است. اندکی در خود فرو می روم و غلطان در افکار ، بساط دوری از خویشتن پراکنده و راهی خیالهایی می شوم که تخیل نیز بدانها راه نیافته و گاهی نیز غوطه ور در دریایی که نیست، شناکردن را تمرین می کنم. تاریخ هر وقت اسم ایلام را می شنود در امتداد روزها و شب به سکوت سهمگینی فرود می رود و ورق زنان به انتهای خود رسیده و شرمسار چهره در نقاب خاک فرو می کشد. ایلام را همه با جنگل های بلوط پیر منتظر و خزیده به اجبار در دامنه کوه های زاگرس و تنهایی مردمانش می شناشند .بلوط هایی که همواره از ابتدای زندگی انسانی تا کنون پذیرای مردمانی از جنس آب و خاک و آفتاب یعنی سرزمین طلوع آفتاب؛ آلامتو هستند. در اندکی مانده به انتهای زندگی و نرسیده به ایستگاه آخر دنیا، کوههای زنجیر وار و با صورت آراسته به سنگ صبور ، آه رهگذر و درنگ بلوط ها و خدایی که در همین نزدیکی است . از شلوغی ، همهمه و ترافیک تازه به دوران رسیده شهر ایلام به قصد عبور از مرز ایستایی و سکون خارج می شوم و دامان و دامنه کوه را برای آرامش و استراحت و دوری از کدرشدن ناشی از تورق لحظه های بی انتهای روزمره گی بر می گزینم.کاری که بیشترین ساعات تنهایی ام را به خود اختصاص داده است. در صبح زود یکی از روزهای تعطیل، ایلام را با همه شهرش ،خیابانها و پارک ملت و میدان فاتحان میمک و شهروندانش ترک می کنم تا تنفس و زندگی را برای روزهای نفس نفس زدن هفته ذخیره کنم. از چند روز قبل در ورودی شهر ایلام به سمت ارغوان و در دامنه کوه، جوانی پیر را دیده بودم که سبک زندگی ، تنهایی و سگش فکر من را به خود مشغول کرد تا اینکه تصمیم گرفتم چند ساعتی را با وی تنها باشم ،تنهایی ام را با وی شریک شده و از نحوه زندگی ،آرامش و سکوت شبهایش آگاه شوم.ساعاتی که به سه روز منتهی شد. من و یک کوله پشتی سرشار از تهی و کفش های که صدای سنگ ریزه ها را در نیاورند، در امتداد بامداد و فراسوی خورشیدی که "شلم" را به نوپردازی نشسته بود به همان نقطه ای می رسیم که از چندی پیش فکرم را اشغال کرده بود. هوا آنقدر سرد شده که زمستان نیز یخ زده بود. صدای شکستن یخ های بامدادی زیر پاهای یک رهگذر، مرد تنهای ارغوان را از خواب بیدار نکرد اما حسابی صدای سگش را درآورد. ساعتی را در دامنه کوه، مقر تنهایی مرد تنها چشم در چشم درختان ارغوان می شوم و بی وقفه بوی خوش آنها در بهار گذشته را یادآور و رنگ و درنگ آنها را متذکر می شوم. کمی این طرف تر و درست روبروی کلبه ، صدای ماشین آلات راه سازی برای ساختن کنار گذر شرقی ایلام چرت صبح های ارغوان ها را پاره می کرد و صدای تق تق تق تق تق تق متوالی بیل مکانیکی و خورد شدن سنگ ها، سکوت و خلوت کوه را در هم می شکست. از خود رها و گریزان تنهایی ها را همدم شده و تا نفس همیاری می نمود طلوع خورشید مانشت و غروب آفتاب شلم را دلپذیر دیده ام تا ساعاتی چند این طرز زندگی بدون سخن او مرا به شگفتی وا داشت. مرد تنها نرم نرمک از خواب می گریزد اما برادرِمرگ هنوز هم از رخت و لباس و وجنات او گریزان نیست.چهره به چهره با او می شوم و بعد از ساعتی از دیدار یخ آلود، آتشی را از شاخه های خشک شده بلوط تدارک می بیند و دستی به آتش می کشد. آتش هیزم بلوط های زاگرس به جسم و روح او گرما و روح بخشید تا باورش شود یک نفر بیشتر از او در این ساعت از صبح در دامه کوه سبز شده است. صبحش را با ته مانده نان خشکه های شب مانده اش ساخت و بی اعتنا به من، کرکره لانه و کاشانه اش را پایین کشید و بدون اینکه به داشته هایش بیاندیشد دور شد و کمی دورتر تا از رد پاهای من مرز مانایی را درنوردد. به انتظارش می نشینم و در محل سکونت مرد تنها ، سگش را می بینم که تا ورودی شهر وی را همراهی می کند و با اطلاع قبلی و ترس از انسانها بر می گردد تا نگهبان کلبه صاحبش باشد و از همه آنچه که در آن پستوی دهشتنکاک که من از آن بی خبرم با پارس های بی انتهایش مراقبت کند. در بین ایلامیان از سگ به عنوان یک حیوان زبان فهم یاد می کنند و این حیوان را همراه و نگهبان برگزیده اند و نقش سگ در زندگی ها به تاریخ بر می گردد به اعتبار حرفی که گفته اند " نان به سگ باید داد نه به سفله". اما برای من که از روزها قبل سنگ بنای این دیدار را گذاشته و اکنون تنها تر از همیشه شده بودم حس و حال همهٔ ثانیه ها ریخت به هم و شوق یک برقرای ارتباط با مرد تنها با حاشیه ها ریخت به هم تا اینکه انتظارم پس از گذشت چند ساعت به انتها رسید و او را دیدم که با یک قیافه ای بدون قافیه و افتان و خیزان شهر را به قصد کلبه اش ترک می کند. بوی لنت خودروها در دامنه کوه ته نشین شده بود تا اندک اندک صدای پای خسته مردتنها را در چند قدمی خود احساس کردم.قامتش بلند بود اما خمیده و تکیده و کمی جوان تر از صورت پیر و پوست چروک دست و تعداد قدم های لرزانش. نگاهش را به نگاه سگ وفادارش پیوست نمود و لبخند معناداری از یارغارش به نشانه رضایت دریافت کرد و پس از این احساس شادی مشترک نگاهی به من که از ساعتها پیش در آن مکان منتظرش بودم انداخت ولی باز هم چیزی نگفت. ساعتی به همین سردی گذشت تا متوجه شدم آن مرد گوش هایش مقداری از شنیدن فاصله گرفته و همین فاصله باعث شده بود صداها را فقط از فاصله نزدیک و با تن بلند متوجه شود. خیالم تا حدودی آسوده شد از این جهت او می تواند حرف بشنود اما خاطرم هنوز مکدر بود از اینکه او به ندرت لب به سخن می گشاید. انگار او در این دنیا نبود و اما دنیایی در وی خفته بود. شاید خود را به نشنیدن زده بود اما هر چه بود حرف هایی داشت برای نگفتن و یک سری حرف ها بی آوا داشت که فقط سگش متوجه می شد.با وی هم کلام می شوم اما او فقط با چشم هایش پاسخم را می دهد و من ناامید دوباره به سؤالهای متعددی که مرا به آن نقطه از کوه کشانیده بود می رسم و هربار سکوتی سنگینش وجودم را آزار می داد. میل داشتم بدانم او اهل کدام کوچه بی سروسامانی بوده است و حداقل اسمش چیست و یا اینکه چرا تو این سرمای زمستان به این نقطه از دامنه کوه پناه برده است؟یا حداقل چه مدتی است که در آن کلبه زندگی می کند و دهها سؤالی که در کلیت ماندند و پاسخی دریافت نکردند. پس از سؤالهای کلیشه ای، ازمرد تنها با حالت کمی خودمانی تر پرسیدم که کی بدنیا آمدی که او مکرر با اون صدای از ته گلوی کلفتش می گفت: من از اول بوده ام . این حرفش رو که شنیدم پی به درون عجیب و خیلی فلسفی وی بردم.شاید مجموع دیالوگ هایی که من در طول این مدت با وی برقرار کردم اندازه مشق تصمیم کبری نبود ولی شاید سقراطی پشت این حرفها خوابیده بود. از اندوخته اندکی که او از شهر به ارمغان آورده بود مقداری را به سگش می داد و اندکی را نیز خودش می خورد و تقریبا یک لقمه در میان سهم سگش بود و من نیز که از این هم نشینی حیوان و انسان داشت خوشم می آمد کوله پشتی ام را گشوده و مبلغی را خودم و مبلغی را به سگ دادم،مرد تنها نیز بی نصیب نماند. از سبک زندگی اش معلوم نبود که چند وقت است آنجاست و او هیچ وقت نگفت که از کی در ورودی دره ارغوان شهر ایلام زندگی می کند. کلبه مرد تنها خلاصه شده بود در یک متر عرض و حدود دو و نیم متر طول با ارتفاع کمتر از یک متر و پنجاه سانتیمتر که یک موکت مندرس برای خانه اش نقش درب را به عهده داشت.سقف خانه اش پوشیده شده بود از موکت و چادرهای کهنه و یک نایلون ضخیم برای جلوگیری از نفوذ سرما و باران و اطراف کلبه با تخته سنگ های نسبتا بزرگ به عنوان پاشنه آشیل برای محافظت در مقابل بادهای تند دره ارغوان تنیده شده بود. بخشی از وقت او در هنگامه ای که آفتاب در کمر کوه بود و درختان سایه داشتند به جمع کردن هیزم سپری می شد و تقریبا می بایست هر دو روز یک بار برای گرم نگه داشتن کلبه، زنده نگه داشتن زندگی و گرم کردن آب برای شستن لباس و ظروف و قاشق غذاخوری و شستشوی سر و بدن اش به قله کوه می رفت. گرمای کلبه مردتنها بوسیله شوفاژ ، اسپیلت آپارتمان ها یا بخاری و شومینه نبود اما یک پیت را به صورت مشبک سوراخ کرده بود و در آن ذغال گُر گرفته بلوط را که پس از فرآوری در آن ریخته بود سیستم گرمایشی خانه اش بود. مرد تنها وقتی از گرمای روز نا امید می شد یا وقتی که هوا سرد یا بارانی بود و به ناچار می بایست به کلبه اش پناه ببرد پیت را پر از ذغال آخته می کرد و در حالی که هنوز گرمکنش تو جورابش بود و کفش هاش به نشانه اعتذار نوک پایش بود به حالت خمیده تا میانه کلبه وارد می شد و پیت ذغال را در بین خودش و سگش می گذاشت. در پادری کلبه حقیرانه مرد تنها به فاصله کمتر از بیست سانتیمتر سگ صاحب کهف زندگی می کرد و آنقدر به هم نزدیک بودند که علت به معلول. رخت های مرد تنها روی بند طناب پهن شده بود و می شد در لابلای لباس های وی تمیزی و سفیدی و غربت را به وضوح دید. کاسه و بشقاب استیل و ظرف آب را در یکی از بقچه ها گذاشته و در گوشه ای از کلبه آویزان کرده و به شدت تمیز بود.قاشق غذاخوری اش را مثل نسخه پزشکان لای یک نایلون پیچیده بودکه قبل و بعد از غذاخوردن آن را می شست. لباس های تن مرد تنها بی شباهت به لباس شهری ها نبود و به دلیل سرمای زیاد، گرمکن پای وی همیشه توی جوراب بود و او لباس هایی که با آنها به بیرون می رفت را روی گرمکن می پوشید و همواره کلاهی نخی بر سر داشت. روز اول من داشت به شب می رسید که هنوز سگ و مرد تنها با نگاه یک غریبه من را همراهی می کردند و حضور یک بیگانه آزارشان می داد تا اینکه ستاره ها آسمان سرد ارغوان را در آغوش گرفتند و من ارغوان را ، مرد را و سگش را تنها گذاشتم.هرچند تعداد پارس های سگ از صبح تا شب برای من غریبه کاهش محسوسی داشت اما هنوز من را نپذیرفته بودند پس رفتم تا راحت باشند. در مسیر بازگشت به خانه به این نکته می اندیشیدم که مرد تنهای قصه من همان تارزان؛نجیب زاده ی انگلیسی نیست که در کودکی در جنگل های افریقا گم شده است و به وسیله بوزینه ای به نام منگانی پرورش یافته است؟ که خیالی شبانه بیش نبود. هر وقت اسم تنهایی میاد دیگر نیاز نیست دنبال واژه های قلمبه سلبمه باشی .کافیست اطراف را نگاه و چشمانت را ببندی و وقتی دیدی هیچی نیست اون وقت واژه ها هم دردت می شوند. اما من هنوز ماجراجو هستم و سری پر از سؤال دارم و جواب نگرفته از این کوه بر نمی گردم.در یک روز تعطیل بار دیگر مرد تنها و کلبه اش مقصد من بود ."چقدر این روزها هوا سرد است ،هوای خانه، هوای آدم ها، حتی هواشناسی هم پی در پی اعلام توده هوای سرد می کند من هم به گونه ای مسافرم ". من هم مثل همه خوردوهایی که هر روز کنار مرد تنها مسافرشان را به جایی می بردند یک مسافر هستم.من مسافر تنهایی هستم. به مرد تنها می رسم.این بار کمی نگاهش عمیق تر است.صدای پارس سگش کمرنگ تر شده.انگار یک بار همدیگر را دیده ایم .با واژه های سوخته و یخ زده و البته نم گرفته سلامم را با سر وگاهی زبان پاسخ می دهد. میانه اش با سیگار بد نیست و به همراه حلبی جای روغن 18 کیلویی که ذغالش تبدیل به خاکستر شده بود از کلبه اش خارج می شود و این بار آبی به صورت می زند و در انتهای فعل نخواستن قدری از نان و گوجه دیشب را به بدن می زند و دوباره به ورودی شهر می رود و این بار کمی زودتر بر می گردد. ایلامی ها که به جز کوهنوردی و رفتن در دامن طبیعت تفریح دیگری ندارند انگار مرد تنهای کوه نشین را سالهاست که می شناسند.در مسیر رفتن به دره ارغوان و منطقه تفریحی " قلندر" به او خوراکی و پول و البته بعضا سیگار می دهند.روزهای تعطیل از جمله روزهایی است که می شود گفت او سیر می خوابد.برخی از مردم نیز در طول شبانه روز برای او لباس گرم و خوراکی می آورند.دست او برخی اوقات نیز دراز می شود و وی که محل درآمدی ندارد و توان کار کردن نیز از او سلب شده است از مردم درخواست کمک می کند. سگِ این مرد تنها شبیه اس کی پی ،کانگروی معروف استرالیایی نبود اما شباهت زیادی به سگ اصحاب کهف داشت.سگی که انگار برای هدفی در اطراف کلبه پرسه می زند. مرد تنها نه تارزان بود و نه در جنگل متولد شده بود، نه از عشقش فرار کرده بود و نه عشقی داشت ،اما از پدر و مادرش که" میخان و تانجه "(به گفته خودش)نام داشتند به شدت دلخور بود و می گفت من قبلا در بهترین جای ایلام خانه دو طبقه داشته ام که آنها از من گرفته اند . البته مشخص نشد که چرا و به چه دلیل آنها را از دست داده است. به گفته خودش او از دست پدر و مادرش فرار کرده بود و به کوه پناه برده بود.او از یک شکنجه و عذاب سخن می گفت.انگار هر روز او را عذاب داده باشند. او می گفت: من از یک دستگاهی که مثل سنگ شکن باشد هر روز عبور داده شده ام.من قاتل نیستم!.من کسی را نکشته ام!.که به نظر می رسید که تنهایی باعث شده او دچار توهم شود. ترس عجیب توام با تنفر وجود مرد تنها را در برگرفته بود.هم ترس پنهان و آشکار ناشی از تنهایی در شبهای ارغوان و هم ترس حضور آدمها و بخصوص میخان و تانجه او را لختی عذاب می داد.عذابی که او را گرفتار سیگار و دود و سرما کرده بود. مرد تنها در یکی از روستاهای اطراف شهرستان ایلام متولد شده بود.او به اکراه اسم روستایش را می گفت.انگار از همه گذشته اش و حتی زادگاهش فراری بود. در دومین روز زندگی با مرد تنها برای جمع کردن هیزم خشک بلوط که البته در سرمای زمستان کم یاب بود به دل کوه زدیم و در این مسیر حرفهایی می زدیم و حرفهایی نمی شنیدیم. در روز دوم بغض فروخفته ای را در گلوی مرد تنها حس می کردم.دوست داشت حرف بزند .تلاش می کرد.اما انگار قفلی بر گلوی وی زده باشند. دست به سخنش خوب نبود و هر وقت می خواست حرف بزند حسرتی شگرف و اندوهی بی اندازه مسیر نگاهش را از من دور و عوض می کرد. کوه نشینی و اجتماع گریزی بدون بهداشت مناسب و کف امکانات رفاهی آخرین تصویری نبود که از آن مرد کوه نشین در ذهنم مانده است. موبایل نداشت و طبیعتا از فضای مجازی و گروه های تلگرام نیز بی اطلاع بود، کلبه مرد تنها برق نداشت و روشنایی ملجأ او را یک چراغ نفتی که به شکل عجیبی ساخته شده بود، تامین می کرد. شاید مزیت اصلی زندگی کوه نشینی وی همین ها باشد. هم نشینِ بلوط، کوه و سگ هر روز مثل سزیف در اساطیر یونان که خود و سنگش را به دامنه کوه می رساند و رها می کرد، دچار روزمرگی و تکرار شده بود.تکرار گدایی، تکرار سیگار کشیدن و تکرار تنهایی و تکرار تکرار و تکرار.... در جستجوگر کوه به جایی رسیده ام که یک کوله دلشکستگی برایم مانده است. از مرد تنها رازهایی را کشف کرده ام که اجازه بیان به آنها داده نمی شود.او از انسانها دور شده است.او انسان ها را دوست ندارد اما از انسانیت دور نشده است. در سومین و آخرین روز من هم نمی خواستم مرد تنهای قصه را ترک کنم.اما برای من که از سکون و ایستایی گریخته بودم تنهایی و ماندن در دامنه کوه هر چند تجربه متفاوتی بود اما کمی سخت بود.من تنها بودم اما تنهایی را وقتی دوست داشتم که خودم آن را انتخاب کرده باشم نه اینکه تنهایی من را همدم خود قرار داده باشد. شبهای کلبه مرد تنهای دره ارغوان در مجاورت آتشی بلند از شاخه های خشک بلوط های ایستاده و پیر زاگرس خیلی زیبا بود.زوزه گرگها و فریاد شغالها تاریکی شب را بی وقفه در می نوردید. می شد از آن کمربند میانی کوه تلاش انسانها برای ادامه بقاء را دید و حدس زد.مثلا عمو حسن که یک بازنشسته آموزش و پرورش بود و سه فرزند دانشجو دارد و با رانندگی تا پاسی از شب برای کسب درآمد بیشتر و پرداخت اقساط و شهریه دانشگاه تلاش می کرد.کمی آن طرف تر می شد مرد مایه دار ساکن نوروز آباد را دید که پولش از پارو بالا می زند اما همسرش سرطان دارد و باید هر هفته تهران برود برای مداوا و دوا و درمانش.اما کمی آن سوی دوردستها تر در گوشه ای از این شهر خانواده ای تحت پوشش کمیته امداد قابل رؤیت بود که یارانه و حقوق ماهیانه نفری سی چهل هزار تومان مستمری باعث نشده است آنها نمازشان را سر وقت نخوانند و.... شاید این مرد تنها که گذرش به دره ارغوان خورده است و رنگ و درنگ این بهشت کوچک در بهار او را ماندگار کرده است، بخواهد در فصلی دیگر رخت سفر ببندد یا شاید همین جا بماند و هر روز در ورودی شهر دستانش را به سوی مردم دراز کند و برگردد و هیزم جمع کند و در شب آتشی روشن کند و ایلام و شهروندانش را به نظاره بنشیند ،شاید و شاید ... در خود گم می شوم.جستجویم سخت دشوار شده و تضاد و دوگانگی عجیبی درونم را چنگ می کشد.بمانم یا بروم.هیاهوی شهر را پی بگیرم یا سکوت کوه را.نه می شود از این گذشت و نه از آن.اما می دانم در هر دوی آنها خیلی نمی شود بمانم.نه هیاهوی زیاد را دوست دارم و نه سکوت گورستانی را.بلکه آرامش می خواهم که نه در کلبه مرد تنها و ارغوانش بود و نه در شهر شوره زده ایلام.


دوشنبه ، ۹فروردین۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایلام]
[مشاهده در: www.asreilam.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن