تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 18 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم را براى بزرگداشت خداوند زيبا بنويسد، خداوند او ر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827517717




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

لباس عروسی که به سلیقه شهید مدافع حرم دوخته شد+عکس


واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): همسر شهید کریمی می گوید: تمام گل های لباس و دامن را و حتی نگین های وسط گل های لباس عروس را امین با حوصله و سلیقه تمام چسباند!مریم اختری ؛ مرور زندگی برخی آدم ها، با تفکر همراه است، برخی با تاسف و سرزنش، برخی با تنفر، برخی با حسرت، برخی با غبطه، برخی با عبرت، برخی با تحسین و لبخند، برخی با اشک، اشکی از سر شوق و شاید آغشته به دلتنگی و برخی با... صحبت از جوانی است چهارشانه و رعنا، که هنوز دهه سوم زندگی اش تمام نشده، شهید شد! اما نه در سال های انقلاب و نه در دفاع مقدس بلکه در سال 1394 شمسی، آن هم در شام... شهر حلب سوریه را می گویم. خیلی از اوقات با مطالعه زندگی نامه شهدای گرانقدر با خود می گوییم هر چند همیشه مدیون رشادت آنهاییم اما فضای آن زمان و نیاز کشور به دفاع، حضور و شهادت آنها را می طلبیده است. اما گویا شهادت مدافعین حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها، تمام محاسبات متداول ذهن را به هم می ریزد. جدایی از تمام زرق و برق های شیرین دنیای این روزها، آن هم برای یک جوان که دومین سالگرد ازدواجش بدون حضور او در دنیا برگزار شد... شهید «امین کریمی چنبلو» را می گویم. نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغه ای است و ساکن تهران. متولد یکم فروردین سال 65 و فارغ التحصیل رشته کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی الکترونیک و ورزشکار حرفه ای در 4 رشته ورزشی. شهید «امین کریمی چنبلو» وصیت نامه اش را خواندم، آخرین تراوشات ذهنی یک شهید در لحظات آخر زندگی: «همسر مهربانم»، «همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانه ی زندگی من، ای نازنین...»! مخاطب این همه ابراز احساسات یک شهید، دیدن داشت. باید حرف های «دل آرام» این شهید جوان را برای تاریخ ثبت کرد. «زهرا حسنوند» متولد 1370، 24 ساله، دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق، اصالتاً لر و خرم آبادی، با صمیمیت و خوش صحبتی با ما همراه شد و از زندگی خصوصی یک مجاهد مدافع حرم برایمان حرف زد. از زندگی شیرین و دوست داشتنی ای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود. ماحصل این گفت گوی جذاب در 3 بخش آماده شده است که در ادامه قسمت نخست را خواهید خواند: همسر شهید «امین کریمی چنبلو» *قصد ازدواج ندارم! در رشته آمادگی جسمانی فعالیت می کنم. سال 91 برای مسابقات آماده می شدم. مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی می گردد. روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید. مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟ گفتم: «فعلا نه، می خواهم درسم را ادامه دهم!» تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند! اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم می خواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج! مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه می دهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمی کنید. اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد. من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه. حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...» *خواستگار ساده پوش با ساده ترین لباس به خواستگاری آمد؛ پیراهن آبی آسمانی ساده، شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده. یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ! *جلسه خواستگاری با صحبت از شهدا هیچ وقت فراموش نمی کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف ها به هم نزدیک تر شده بودند. بعدها درباره این حرف های روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمی دانم چه شد که حرف هایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی! » اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی مان با شهادت پا گرفت. حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونه ای. چیزی از شهدا ندیدی! چطور این همه از شهدا حرف می زنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...» آن روز با خودم فکر می کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه! مادرش گفت «از این حرف ها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمده ایم... » مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ چیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیم ام! ( همه می خندیم) آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم... آن هم چه پسندی... با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد. *مرد شیرین زبان من... وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف می زد که به راحتی آدم را وابسته خودش می کرد... همیشه فکر می کردم با سخت گیری خاصی که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمی دهم. چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد. هر رشته ای را اسم می بردم، امین تا انتهای آن را رفته بود! در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت، آن هم مقام اول یا دوم!این جلسه، اولین جلسه ای بود که ما تنها صحبت کردیم. *فروردینی ها خصوصیات اخلاقی مان شباهت زیادی به هم داشت هر دو فروردینی بودیم؛ امین یکم فروردین 65 و من بیستم فروردین 70. همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانم ها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین هایی داد! گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود... *شخصیتی که بهت زده ام کرد! امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها می داد. قبل از اینکه کاملاً بشناسمش، فکر می کردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشته های ورزشی چیزی از زن ها نمی داند! اصلاً زمانی نداشته که بین این همه زمختی به زن و زندگی فکر کند. اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی و رابطه ام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته ام و مقالاتی هم نوشته ام.» واقعاً بهت زده شده بودم... با خودم می گفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.انگار می دانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد... *مردی که خودش را در دلم جا داد... هیچ چیزی را به من تحمیل نمی کرد مثلاً می گفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد، می توانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح می دانید. من کنگفو کار می کردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت می کرد و حس مردانه به خانم می دهد. این ها موجب می شود که زن احساساتی نباشد. به جزئی ترین مسائل خانم ها اهمیت می داد. واقعاً بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد! من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم... مقابل امین حرفی برایم نمانده بود... *فقط 14 روز! همه چیز به سرعت پیش رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید! با سخت گیری که داشتم، برنامه همیشگی ام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود.این مدت زمان را برای این می خواستم که حتماً با فرد مقابلم به طور کامل آشنا شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد. *معامله ای با خدا در ازدواج 29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود. بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم «شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی می بردی که جواب مثبت بشنوی؟» گفت «من اولین بار است به خواستگاری آمده ام!» راست می گفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم! هر کس را که به امین معرفی می کردند نمی پذیرفت. جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوک های روبه روی هم زندگی می کردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.حتی آنقدر امین سخت گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد می شود! با این حال این امین مغرور و سخت گیر، بعد خواستگاری دائم به مادرش می گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود! *هم نام حضرت زهرا(سلام الله) امین قبل خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو می دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را می خواهم که این ملاک ها را داشته باشد...» بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانه ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.» امین می گفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمی دانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم! به خواستگاری برویم! می گفت «با حضرت معصومه معامله کرده ام.» *چله زیارت عاشورا من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری می آمد به دلم نمی نشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده ام خیلی مهم بود. دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... می دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است. شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می دهد این چله را آیت الله حق شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام! کار سختی بود! اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین ها، سختی بکشم. آن هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم... چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم... چهره اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می روند و حاجت می خواهند اما به جز من هیچ کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی! هیچ کس از چله من خبر نداشت... به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری ام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود! تسبیح مخصوص هدیه شهید «امین کریمی چنبلو» به همسرش *راز تسبیح سبز امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتی ها را بیاور. برای شما یک هدیه مخصوص آورده ام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت «حالا برو آن جعبه را بیار!» یک تسبیح سبز به من داد... با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم! گفت «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟» گفت «خب گرون که هست اما مخصوصه ها... این تسبیح به همه جا تبرک شده ... و البته با حس خاصی برایت آورده ام... این تسبیح را به هیچ کس نده...» تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا می داند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.. تسبیح ام سبز بود که یک شهید به من داده بود... *شروع و پایان زینبیِ زندگی طور خاصی امین را دوست داشتم.. خیلی خاص ... همیشه به مادرم می گفتم «من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!» عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود... عروسی مان 28 دی سال 92. *دلم می خواست فقط حرف بزند... تمام ولادت ها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم. در ایام عقد تقریباً هفته ای 2 بار برایم گل می خرید. اولین هدیه اش دیوان حافظ بود. هر شب خودش یک شعر برایم می خواند و در موردش توضیح می داد. با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت می بردم و هیچ وقت خسته نمی شدم... فقط دلم می خواست حرف بزنم... *خیلی اهل ذوق بود... بعدها که خوش پوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟» به شوخی و به خنده گفت «می خواستم ببینم منو به خاطر خودم می خواهی یا به خاطر لباس هام!» (همه می خندیم!) از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم. روز آماده شدن حلقه های ازدواجمان، گفت «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود! « گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!» حلقه ها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شد...خیلی اهل ذوق بود... حلقه ازدواج شهید «امین کریمی چنبلو» سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده. واقعاً از من هم که یک خانم ام، او بیشتر ذوق داشت. *خرید لباس خرید لباس هایمان هم جالب بود لباس هایش را با نظر من می خرید. می گفت باید برای تو زیبا باشد! من هم دوست داشتم او لباس هایم را انتخاب کند. سلیقه اش را می پسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباس هایمان را به هم واگذار کنیم. یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید (همین که الآن پوشیدم). چادر را که سرم کردم، پدرم گفت «به به، چقدر خوش سلیقه!» امین سریع گفت «بله حاج آقا، خوش سلیقه ام که همچین خانمی همسرم شده!» حسابی شوخ طبع بود... *ماجرای خرید لباس عروس! وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می کرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. حتی به خانم مزون دار گفت «چین ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد... برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون دار گفت «ببخشید لباس آماده نیست! گل هایش را نچسبانده ام!» با تعجب علت را پرسیدیم!گفت «راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل ها را بچسبانم!» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می چسبانم!» حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل های لباس و دامن را و حتی نگین های وسط گل ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!  تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین های دامن مرا مرتب می کرد! جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئی نگری که حساسیت های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... شهید «امین کریمی چنبلو» در لباس دامادی *مرد باسلیقه زندگی من... امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلی متری نصب می کرد که دقیقاً وسط باشد. یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت «این نور روی کریستال قشنگ تر است!» بالای سینک ظرفشویی را هم لامپ های کوچک ریسه ای وصل کرده بود و می گفت «وقت شستن ظرف، چشم هایت ضعیف می شود!» *خیلی زیاد وابسته اش بودم علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد ... حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می آمد با تعجب می پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می گفت «فکر می کنی یادم می رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله ام را بیاور...» حتماً چیزی در کوله اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته اش بودم. *دلم برایت تنگ شده برنامه سوریه اش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم. گاهی کمی دیرتر به خانه می آیم... کلی شکایت می کردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد. می خواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام می رسد، به خانه بیایم. دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم! به خانه می آمدم و دائماً تماس می گرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟! گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی می گرفت و به خانه می آمد! می خندیدم و می گفتم بس که زنگ زدم آمدی؟ می گفت «نه، دلم برایت تنگ شده...» یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی می گرفت و به خانه می آمد... *دست هایم را روی زانوی تو می گذارم... آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم می رفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم. هرچه می گفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...» می گفتم «من اینطور راحت ترم... دستم را روی زانوهایت می گذارم و می نشینم...» امین می گفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست» (همه می خندیم). راستش را بخواهید دلم می خواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد... امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستی ام را برای او بگذارم. *کیف سنگین عروس! امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، می گفت «سنگین است!!» یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!» امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!» *سیاست در مهربانی... بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می دید برایش سخت بود باور کند مردی با این همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه می گفت «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش. *تنظیم لحظه ایِ وقت برای باهم بودن... معمولاً سعی می کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله پشتی سنگین با خودش به محل کار می برد و به خانه می آورد. به او می گفتم «اگر این کوله به درد خانه می خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کوله ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می شود کتاب های من را جا به جا کند. امین از آنجا که برای زمان هایش برنامه ریزی داشت، می خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی نصیب نماند. *همسر من کلفت نیست! امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ می زد و می پرسید چه می کنی اگر می گفتم کاری را دارم انجام می دهم می گفت «نمی خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می دهیم.» می گفتم «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است» می گفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می شوریم!» مادرم همیشه به او می گفت «با این بساطی که شما پیش می روید همسر شما حسابی تنبل می شود ها!» امین جواب می داد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»


جمعه ، ۲۱اسفند۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[مشاهده در: www.shahidnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن