واضح آرشیو وب فارسی:شفقنا: شفقنا (پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه) -عبدالحسین امینی نجفی مشهور به علامه امینی از مراجع بنام شیعه و نویسنده کتاب دائرهالمعارفی الغدیر است. به گزارش سرویس حاشیه شفقنا متنی از گفتگو با فرزند علامه امینی از سایت حوزه انتخاب شده است که نشانگر عشق علامه امینی به کار درکنار خانواده است. می دانید علّامه چه غذایی دوست داشت و به کدام منطقه بیشتر سفر می کرد؟ غذای خوشمزه می خورد و غذایی که خوشمزه نبود، نمی گفت خوشمزه نیست. مادرم زن کدبانو و فوق العادّه و دست پختش خوب بود؛ به طوری که وقتی بوی غذا در می آمد، برای همسایه ها می فرستاد؛ دوستان مخصوصاً برای دست پخت او می آمدند. خیلی از دوستان از شهرستان بیمار می شدند، می گفتند ما را ببرید نزد خانم امینی و راحت برای خودشان می آمدند. آدمی مهربان و خوش اخلاق بود و خیلی ها را شیفته خودش می کرد. علّامه امینی چه توصیفی از آب و هوای هندوستان داشت! این بنده خدا چند ماه به هند رفت. من با برادرم حاج رضا بعد از بیست و هشت سال، بعد از پدرمان به هندوستان رفته بودیم تا نوشته های ایشان را تکمیل کنیم. هندوستان جای گرمی است. ما برنامه امان را طوری چیدیم که زمستان باشد ـ آنها سه فصل دارند ـ تا یک مقدار برای ما خنک باشد. با وجود این، خیلی از جاها فوق العادّه گرم بود. ایشان چند ماه آنجا بودند که حاج رضا با علّامه بعضی جاها همراه بود. لنگ می بستند و لنگ را خیس می کردند و روی دوششان می انداختند تا یک مقدار باد بخورد و از حرارت کم شود. برادرم حاج رضا تعریف می کرد که یک شب وقتی از هندوستان بازگشتند، تا صبح مهمان ها مدام می آمدند، اذیّتش می کردند و نمی گذاشتند بخوابد. خیلی ها که برای استقبال آمدند، گفتند: آب و هوای هندوستان چطور بود؟ علّامه گفت: من نفهمیدم. ما مشغول کار بودیم. متوجّه نبودیم کجا گرم است و کجا سرد است، فقط عرق می ریختیم. گرما و سرما را حس می کرد؛ ولی اعتنا نمی کرد که ترتیب اثری بدهد. علّامه امینی کوه انرژی بود با وجود این، پدرم حدود دو سال بستری بود و نمی توانست تکان بخورد و قادر به راه رفتن نبود. به خاطر کار زیاد بود. خیلی به او می گفتند: کوه انرژی. فوق العادّه آدم قوی ای بود. آدم چهارشانه و قدبلند. دو تا برادر بزرگ من را در آب با دست بلند می کرد. خیلی قوی بود و بدن ورزیده ای داشت. عبادتش خیلی خوشمزه بود. یک حال خوشمزه ای داشت. وقتی که بستری شد. بنده خدا پایش دیگر باز نشد. او را به بیمارستان بردند. یک روز کسی نبود. مادرم به من بشقابی داد که در آن طالبی بود و گفت: برای پدرت ببر. در راه داشتم می بردم، ناخنک زدم. خیلی دقّت نکردم. جایش ماند و معلوم شد انگشت زدم. وقتی برای ایشان بردم، علّامه نگاه کرد. خیلی با احترام صحبت می کرد. ایشان شروع کرد به نصیحت کردن. گفت: وقتی چیزی می گویند، ببر. مؤدّبانه ببر. من از لهجه ترکی ایشان خنده ام می گرفت. شوخی می کردم. برایم این لهجه ترکی جالب بود. اصول ادبیات خاص خودش را داشت. به لهجه ترکی اش، خندیدم؛ نه اینکه مسخره کنم. ایشان فکر کرد من دارم مسخره می کنم. گفت: والله! اگر حالم خوب شود قبل از تکمیل الغدیر تو را آدم می کنم. (خندیدن)، متأسّفانه همان سال از دنیا رفتند و فرصت نشد من آدم شوم. (خنده و گریه) نامه علّامه امینی برای فرزند هشت ساله اش اشاره به نامه ای کردید که علّامه امینی خطاب به شما نوشته است. متن آن را برایمان می خوانید؟ این نامه، متعلّق به ۸ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۸۵ قمری است که بنده هشت ساله بودم. چه زمانی علّامه این نامه را برای شما نوشته است؟ ایشان شش ماه در عراق(نجف) به خاطر کارهای کتابشان و کتابخانه بودند. یک زندگی هم در ایران درست کردند؛ چون ساکن نجف بودند، پاییز و زمستان در عراق بودند و بهار و تابستان در ایران. بنده هم در ایران به دنیا آمدم؛ ولی فرزندان دیگرشان در نجف به دنیا آمدند. بزرگترها، یعنی برادرها و خواهرهای بزرگ من در نجف به دنیا آمدند. پدرم چهل، پنجاه سال در نجف زندگی می کرد. درس های اوّلیه را نزد پدرش خواند. بعد نزد استادهای شهر «تبریز» و بعد از اینکه هجده ساله شد، به نجف رفت و آنجا درس خواند و بعد کسالتی پیدا کرد. مجبور شد به تبریز برگردد. در تبریز ازدواج کرد و با همسرش به نجف رفت و در آنجا، چهل، پنجاه سال ماند و چند سال آخر به خاطر کار در تهران آمدند و در ایران، خانه تشکیل دادند. پس بعضی از زمان ها در عراق بودند و برای ما نامه می دادند. هم برای ما و هم مادرم. محمّد آقا، برادرم پنج سال بعد از من به دنیا آمدند. من هشت ساله بودم و برادرم سه ساله بود. علّامه در این نامه می گوید: نور دیده، عزیزم احمد آقا امینی، پسر جان پدر! ـ برایش به تشویق مادرم نامه نوشتم. پدرم هم جواب نامه را از نجف داده بود ـ، نامه خیلی مرتّب تو رسید (معلوم بوده نامه بدخط و نامرتّبی بوده) چند مرتبه خواندم. زیاد مسرور و خوشبخت گشتم. بسیار تو را دعا کردم. بارک الله بارک الله. ان شاءالله امیدوارم امسال شاگرد اوّل بوده و شیطان از تو دور گشته، (چون معمولاً نمره هایم ناپلئونی بود و معلّم ها به خاطر پدرم من را قبول می کردند) و همواره به حرف مامان جانت گوش داده و او را در خانه تنها نگذاشته و با ادب و احترام با برادر جانت محمّد آقا رفتار نموده و به ننه جیروده (ننه جیروده آدم عجیب و فوق العادّه ای بود. کسی بود که کمک مادرم می کرد.) اذیّت نکنید تا ان شاءالله وقتی آمدم، همه تعریف تو را کنند. قدری اگر با دقّت بنویسی (یعنی بی دقّت نوشتی) خطّت بهتر می شود. وقتی که نامه تو رسید، آقا داداشت (حاج آقا هادی) پیش من بود، نامه تو را خواند و خیلی مسرور شد. خوب است یک نامه خوبی به ایشان بنویس. علی آقا (پسر حاج آقا هادی) به من نامه داده جواب نامه خودش را می خواهد. به ننه هم بگو! من نائب الزّیاره از طرف ایشان هستم. (ننه جیرودی) محمّدجان را دیده بوسم. خداحافظ شما پدرت مشتاق دیدارت www.fa.shafaqna.com
پنجشنبه ، ۲۰اسفند۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شفقنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]