واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: گلولههاي گرانقيمت برادرم را شهيد كرد!
غلام عباس سليماني دانشجوي نخبه دانشگاه علم و صنعت بود. همكلاسي و همدورهاي چهرههايي كه حالا هر كدام سمتي دارند و براي خودشان نامي دست و پا كردهاند.
نویسنده : عليرضا محمدي
اگر غلام عباس هم ميماند شايد اكنون نامش بيشتر سرزبانها بود تا اينكه بخواهيم براي معرفي اين دانشجوي شهيد كلي مقدمه بنويسيم و از اول شروع كنيم. نامش كه غلام عباس بود، تاريخ تولدش كه سال 36 بود و شهادتش كه عاشوراي 57 رقم خورد. هرچه هست همه ميدانيم انقلاب و سمت و جايگاهي اگر داريم، همه مديون چه كساني است. همانها كه حضرت امام نيز خودش را مديون آنها ميدانست. متن زير گفت و گوي ما با حسين سليماني برادر شهيد غلام عباس سليماني است كه پيش رو داريد. براي شروع كمي ازخانوادهتان بگوييد. چند تا بچه بوديد؟ پدرم يك بقال كمسواد اما بسيار معتقد و مذهبي بود كه سالهاي درازي در خيابان رودكي اراك مغازه خواروبار فروشيداشت و روزي خانواده 10 نفرهاش را از همانجا تأمين ميكرد. ما پنج برادر و سه خواهر بوديم. عباس (شهيد سليماني)اولين فرزند پسر خانواده بود كه سال 36 به دنيا آمد. بعدي حسن و بعدي من بودم. علي و محمد ديگر برادرانم بعد از من به دنيا آمدند. توصيه پدر به ما خواندن درس و تقيد مذهبي بود. دوست داشت تحصيلاتمان را ادامه بدهيم و در عين حال سفارش ميكرد كه مسائل مذهبي را رعايت كنيم. يادم است چهار صبح ما را براي نماز بيدار ميكرد و با خودش به مسجد ميبرد. از بين ما هم عباس درسخوانتر بود. كتاب از دستش نميافتاد و در عين حال بسيار مذهبي بود. پس زمينههاي فعاليت انقلابي شهيد از خانواده مذهبيتان رقم خورد؟ بله، ريشههايش از همان جا بود. بعدها هم با حضور در مسجد امام حسين(ع)اراك تقويت شد. در اين مسجد حاج آقايي به نام مرحوم سيد محمد ميري حضور داشت كه با انواع و اقسام شيوهها بچهها را جذب محيط مسجد ميكرد. خوب يادم است مرحوم ميري براي اينكه بچهها را پاي كلاسهاي عقيدتياش بنشاند، به هركدام يك سكه پنج ريالي ميداد و توانسته بود خيلي از بچهها و نوجوانها را جذب كند. ايشان يك بيت المال (مؤسسه خيريه)در همان مسجد برقرار كرده بود كه حتي پس از فوتش همچنان به محرومان خدمترساني ميكرد. ما و خصوصاً عباس كه از تربيت اخلاقي پدر و مادرمان نصيب داشتيم، پاي حرفهاي حاج آقا ميري و ساير انقلابيها پختهتر شديم. بعدها عباس در دانشگاه علم و صنعت قبول شد و همان جا فعاليتهاي انقلابياش را بيشتر كرد. خود شما هم فعاليت ميكرديد؟ پدرتان مخالفتي نداشت؟ سال 56 من مدتي در قم درس طلبگي ميخواندم. در همان جا و خود شهر اراك تظاهرات ميرفتم و چند باري مفصل كتك خوردم. يكبارش به خاطر كتاب اصول كافي بود كه عباس به من داده بود. پشت جلد اين كتاب عكس حضرت امام را چسبانده بود. كتاب توي دستم بود كه توسط مأمورها دستگير شدم و با اينكه منكر اطلاع از عكس امام شدم، حسابي كتكم زدند. پدرمان خودش به نوعي مشوق ما بود. منتها چون برادرم حسن ارتشي بود، كمي از موقعيت او ميترسيد. وگرنه تا آنجا كه ميتوانست در جلسات انقلابي شركت ميكرد. گفتيد كه برادر شهيدتان درسخوان بود، از نظر درسي نخبه به شمار ميآمد؟ بله، عباس ديپلمش را با معدل 5/19 قبول شد. دو تا مدرسه عوض كرد تا اينكه به دبيرستان مورد نظرش برود و آنجا مشغول تحصيل شود. دبيرستان صمصامي كه عباس در آن درس ميخواند يك مدرسه نمونه در اراك بود كه به اصطلاح بچه پولدارها ميتوانستند در آنجا درس بخوانند. منتها چون برادرم خيلي درسش خوب شد توانست در صمصامي تحصيل كند. بعد از اخذ ديپلم هم در دانشگاه پليمر تبريز پذيرفته شد هم در دانشگاه علم و صنعت كه در رشته مهندسي راه و ساختمان قبول شده بود. عباس دانشگاه علم و صنعت را انتخاب كرد و به تهران رفت. آنجا خانه دختر خاله پدرم در خيابان شهرستاني ميدان امام حسين(ع) ساكن شد. دختر خاله مادر ميگفت عباس اصلاً غذا نميخورد. فقط سرش در كتاب و درس بود. در دانشگاه چه فعاليتهايي داشت؟ برادرم در دانشگاه همكلاسي و همدورهاي آقاي احمدينژاد، صادق محصولي و چهرههاي ديگري بود. يك گروه انقلابي تشكيل داده بودند كه هر شب در خانه يكيشان جمع ميشدند و بحث و تبادل نظر ميكردند. يكبار كه به تهران آمدم، همراه عباس به خانه يكي از دوستان همدانشگاهياش رفتيم. اتفاقاً روز بعد مهمان خانه آقاي احمدينژاد بوديم. بين خودشان رمز و رازي داشتند تا دستگير نشوند. به اين ترتيب كه هر كسي ميآمد، سه سنگريزه داخل خانه ميانداختند تا صاحبخانه متوجه بشود خودي است و در را باز كند. به نوبت و نفر به نفر هم داخل و خارج ميشدند تا تجمع باعث شك ساواك نشود. به مسجد هدايت و پاي منبر مرحوم طالقاني هم زياد ميرفتند. آن باري كه تهران آمدم تازه فهميدم برادرم چقدر در كارهاي انقلابي فعال شده است. عباس و دوستانش حتي يكبار با رئيس دانشگاه درگير شده بودند. در همان دانشگاه درگير شدند؟ ماجرايش چه بود؟ بله در همان دانشگاه، رئيس دانشگاه فردي طاغوتي بود كه گويا براي اعتراض به دفترش ميروند كه با ممانعت مأموران روبهرو ميشوند. به هر نحو خودشان را به دفتر او ميرسانند و همان جا درگيري شروع ميشود. هنگامي كه برادرم و همدانشگاهيهايش قصد خروج ميكنند، مأموران به سرشان ميريزند و به شدت كتكشان ميزنند. چند وقت بعد كه عباس به اراك آمد، به ما چيزي نميگفت. اما من ديدم كه يكي از ناخنهاي دستش سياه شده، علتش را پرسيدم و سربسته گفت چه اتفاقي افتاده است. قبل از آنكه به شهادت برادرتان بپردازيم، زمان طاغوت محيط دانشگاهها ويژگيهاي خاص خودش را داشت، شهيد جذب محيط نشده بود؟ اصلاً جذب نشده بود. برادرم در تهران كه بود كارگري ميكرد تا پدرمان به خرج نيفتد. چند تايي از اراكيها كنار مسجد امام حسين(ع) جمع ميشدند تا به عنوان كارگر فصلي كار كنند، عباس هم به جمعشان ميپيوست و كارگري ميكرد. هميشه لباسهاي سادهاي ميپوشيد. كم غذا ميخورد و از غذاهاي ساده استفاده ميكرد. يادم است روزه كه ميگرفت، بيشتر از خرما و غذاهاي ساده استفاده ميكرد. تقيد داشت كه حتماً نماز و روزه و مسائل مذهبي را رعايت كند. اين طور نبود كه جو دانشگاه او را همراه خود كند. بلكه امثال عباسها دانشجويان ديگر را جذب ميكردند. شهادتش چطور رقم خورد؟ عباس براي محرم به اراك آمده بود. هيئت ميرفتيم و همزمان در تظاهرات شركت ميكرد. به نظرم همان روز شهادت يا يك روز قبلش بود كه با كمك مردم، مجسمه شاه را از ميدان باغ ملي اراك پايين ميكشند. منتها درگيري پيش ميآيد و چند نفري گلوله ميخورند. انقلابيها درخواست ميكنند هر كسي ميتواند برود و به مجروحان خون بدهد، عباس داوطلب ميشود و به بيمارستان ميرود كه متأسفانه درست مقابل بيمارستان او را با دو گلوله به شهادت ميرسانند. از نحوه دقيق شهادتش و اينكه به دست چه كسي و چطور مضروب شد، اطلاعي نداريم. دو روز بعدش كه همه جا را دنبالش گشته بوديم، خبر دادند شهيد شده است و براي تحويل گرفتن پيكرش به فلان سردخانه برويم. ابتدا پدر و مادرم رفته بودند. من هم موقع غسل او را ديدم. دو گلوله يكي به قلب و ديگري به سينهاش خورده بود. به نظرم رسيد كه او را در تهران شناسايي كردهاند و در اراك به شهادت رساندهاند، چراكه توسط اسلحههاي جنگي ارتشيها به شهادت نرسيده بود. انگار كه با اسلحه كمري يا چيزي مثل آن مضروب شده بود. هركسي او را زده بود به قصد كشتن و با سلاح خاصي زده بود. مأموران حتي پول گلولهها را از پدرم گرفتند، گران هم حساب كردند و شرط كردند جسد را تحويل نميدهيم مگر اينكه از اراك خارجش كنيد. عباس در روستاي گوار اراك كتابخانهاي ساخته بود و فعاليت فرهنگي ميكرد. پيكرش را به آنجا برديم و در حالي كه برخي از شاهدوستها ميخواستند مانع ما بشوند، عاقبت او را در همان روستا دفن كرديم.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۱:۴۳
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]