تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 26 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):اگر به تعداد اهل بدر [مؤمن كامل] در ميان شما بود، قائم ما قيام می ‏كرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830305870




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان کوتاه؛ بی تفاوت


واضح آرشیو وب فارسی:تفرش نیوز: داستان کوتاه بی تفاوت  وقتی در اتاق را باز کردم او آن جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت: «عجب!… شما هستید، بفرمایید، خواهش می کنم بفرمایید.» با اندوه پیش رفتم، قدم هایم مرا می کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این قدر بی تفاوت مرا استقبال کند. فکر می کردم با همه کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ضعیفی از شادی و خوش بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم های او با سنگی روبه رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن چه که من جست وجو می کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم: من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می خواهم حرف هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم. «می دانی که برای چه آمده ام؟!» مثلِ بچه ها خندید. شاید به من و شاید برای این که در مقابل حرف های من عکس العمل خُرد کننده ای نشان داده باشد. آن وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه رو را نشان می داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می بست و گفت: «البته که می دانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این جا، نزدیک بخاری.» وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می کوشد تا با تکرار کلمه «شما» بین من و خودش دیواری بکشد. آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن. آن وقت از خودم پرسیدم: چه می خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی آن که خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم: «با این تریب.» و صدای او را شنیدم: «حالا می توانیم شروع کنیم.» سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانه ای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجه هایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، می خواستم فریاد بزنم: «که چه؟ چرا به من راه نمی دهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستاده ای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچ وقت نمی گویی که از من چه می خواهی، هیچ وقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوش بخت خواهم شد، حتی اگر کلمه تلخی باشد. شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهه مردگان از سرمای وحشت انگیز و تمسخر آلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلک هایم را به زیر انداخت. خجلت زده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!» نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گل های رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفش های او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بی رنگ و باریک بود و دسته عینک رابا هیجان می فشرد، سینه اش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند – خاموشی «زندگی» را می نگریست و چانه محکم و لب های لرزانش، و نمی دانم چرا بی هوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم. او از جایش بلند شد و درحالی که با قدم های کشیده اش به سوی من می امد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!» سرم را با بی اعتنایی نومیدانه ای تکان دادم. «چه چیز را بگویم چه چیز را؟» به نظرم رسید که آن چه مرا رنج می دهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم: «قضیه خیلی یک طرفی است نه، من اشتباه می کنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.» آن وقت او دست هایش را گذاشت روی شانه های من و روی صورتم خم شد. نفس اش داغ بود. گونه های لاغر و پیشانی بلندش را به گونه ها و پیشانی من مالید و در همه این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس می کردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم های خاکستری و سرد، رنگ می گرفت. «اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطراف مان، و دیگران را هم ببینیم.» «عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. می فهمی چه می خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوت مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخره کلمات تنظیم کنیم؟» آه، او پیوسته با این فلسفه ها مرا گم راه می کرد. اندیشیدم چه می خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟! این اولین ادراکم از گفته های او بود. بی آن که به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچ وقت راجع به گفته های او عمیقانه فکر نمی کردم. از این کار می ترسیدم و پیوسته در همه حرکات و گفته های او به دنبال یک اعتراف می گشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، می خواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی می کرد. با هیجان دست هایم را به دور گردنش حلقه کردم: «دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟» و در آن حال دلم می خواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیده ای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجه کتاب ها ایستاد. «همه اش حساب می کنی، همه اش به خودت فکر می کنی.» و آن وقت با هیجان به طرف من برگشت. «بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.» آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. می دانستم که چه می خواهد و چه می گوید. می دانستم که فقط می خندد، فقط می خندد، فقط می خندد به همه چیز و به همه کس، حتی به خودش. اما من نمی توانستم مثل او باشم، می خواستم فریاد بزنم: «دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن جا برسم.» اما احساس کردم که قدم هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته اند، حس کردم که قدم هایم مرا یاری نمی کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی نیازی رسیدن…آه، شاید همه سال های عمرم کافی نبودند و من بی هوده تلاش می کردم: بی هوده تلاش می کردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی می کردم باز گردانم. از مقابل گنجه کتاب هایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسه انگیز بود. «گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من می آیی، نه؟» قلبم لرزید. نمی خواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم می خواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را به خاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم: «این طور تصمیم گرفته بودم.» «وحالا چه طور؟» بیش تر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه می خواستم؟ «حالا، حالا،…آه، نمی دانم!» شاید او همین را می خواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمی کردم. این خیلی دردناک بود. آن وقت او با اطمینان برخاست. «شام را با هم می خوریم.» من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم: «نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.» و در همان حال گویی او با نگاهش به من می گفت: «دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد…آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟» «البته شام می خوریم، اما بعد…» و او با خون سردی گفت: «بعد هر طور که دلت می خواهد رفتار کن.» «من این جا نمی مانم.» و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یک بار از من با «کلمه»، کلمه ای که در گوش من صدا می کند، چیزی خواسته باشد. «اما او خندید، خنده اش رنجم می داد، چون می دانستم که همه چیز را در من می خواند.» «البته اگر بخواهی، می روی.» من بی آن که خودم بخواهم التماس می کردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او…او مرا خُرد و مغلوب می کرد، بی آن که لحظه ای از آن اوجِ بی نیازی پایین آمده باشد. آهسته گفتم: «نه، اگر تو بخواهی می مانم…و در غیر این صورت…» نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل این که می خواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خوانده ام، و با لحن کنایه آلودی گفت: «من عادت نکرده ام امر کنم. به خصوص در مقابلِ خانمی… تو می دانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.» میز کوچکش را جلو کشید. «شراب خوبی هم در خانه داریم.» من می دانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچ چیز نگفتم. می ترسیدم که تا مرحله زنِ حساب گری تنزل کنم. در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر می کرد به شوخی گفت: «آن هایی که با زبان شان به آدم فحش می دهند با قلب شان آدم را نوازش می کنند.» و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد. شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمه ملایمی شعله می کشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همه اش کتاب، کتاب، کتاب،همه دیوارها از قفسه های کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی می کرد. و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمی توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن وقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم. «آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟» و او با خون سردی گفت: «دوستِ کوچکِ من نوشیدنی ات را بخور، آن وقت می رویم در آن اتاق دراز می کشیم و من برای تو قصه می گویم.» سرم را بلند کردم. چیزی در چشم هایش می سوخت. حس کردم که پلک هایم داغ و سنگین می شوند. رویایی روی پیک هایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس می کشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشه های پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ می کند… منبع:bartarinha.ir 


شنبه ، ۱۰بهمن۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تفرش نیوز]
[مشاهده در: www.tafreshnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 7]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن