تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):فريب نماز و روزه مردم را نخوريد، زيرا آدمى گاه چنان به نماز و روزه خو مى كند كه ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804858118




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

نجات دختر مدرسه ای از دام شیطانی


واضح آرشیو وب فارسی:نگاه آزاد: دوستانم از گوشی تلفن پدر یا مادرهایشان استفاده می کردند و این برای من یک افتخار بود که خودم تلفن داشتم. آزادانه به هر کسی که می خواستم زنگ می زدم و کسی هم نبود که بپرسد چه می کنم.به گزارش نگاه آزاد ؛ دوستانم از گوشی تلفن پدر یا مادرهایشان استفاده می کردند و این برای من یک افتخار بود که خودم تلفن داشتم. آزادانه به هر کسی که می خواستم زنگ می زدم و کسی هم نبود که بپرسد چه می کنم. یک روز بعد از مدرسه با دوستانم در خانه جمع شده بودیم که ناگهان سارا پیشنهاد داد با گوشی من به صورت تصادفی شماره بگیریم و مزاحم شویم. به نظرم پیشنهاد جالبی آمد. کمی برای بچه ها کلاس گذاشتم که من اهل این کار ها نیستم و دوست ندارم با گوشی ام مزاحمت ایجاد کنم ولی ته دلم دوست داشتم این کار را بکنم. در آخر با اصرار دوستانم قبول کردم و شروع به زنگ زدن کردیم. به هر کسی چیزی می گفتیم و با هم می خندیدیم، مخاطبانمان هم که متوجه می شدند ما چند دختر بچه هستیم پیگیرمان نمی شدند و قطع می کردند. خلاصه آن روز بسیار به ما خوش گذشت. این خوشگذرانی ادامه داشت و به یک عادت در دورهمی های ما تبدیل شد. هر زمانی کنار هم بودیم،گوشی تلفن هم بود و خنده ها و شادی های ما. مزاحمت تلفنی برای خودم هم جالب بود ولی هیچ وقت این کار را به تنهایی انجام نمی دادم. یعنی جراتش را نداشتم و فکرش هم به سرم نمی آمد. یک روز با دوستانم به پارک رفته بودیم. وقتی بازگشتم و خواستم گوشی تلفن را از کیفم بردارم متوجه یک کاغذ درون کیفم شدم. کاغذ را برداشتم و دیدم یک شماره روی آن نوشته شده است. نمی دانستم این کاغذ را چه کسی در کیفم گذاشته است. برایم جالب شد به شماره زنگ بزنم ولی خجالت می کشیدم یا شاید هم می ترسیدم. بالاخره کنجکاوی بر ترس غلبه کرد و با شماره تماس گرفتم. چند بار زنگ خورد و آخر یک پسر جواب داد. قلبم داشت از جا کنده می شد. ترسیدم درست به اندازه کسی که یک فرد را کشته باشد. سریع گفتم اشتباه زنگ زدم و گوشی را قطع کردم. بعد از چند دقیقه تلفن زنگ خورد. همان شماره بود؛ برنداشتم. دوباره و سه باره زنگ خورد و در آخر پیامک فرستاد و گفت که می خواهد بیشتر با من آشنا شود. حرف های جالبی نوشته بود. چیز هایی که دلم را می لرزاند. برایم مهم نبود او چگونه و از کجا مرا پیدا کرده است. همین که این حرف ها را می زد برایم کافی بود. چند روز با هم صحبت کردیم. او حرف های شیرینی می زد و من هم شیفته تر می شدم. او را ندیده بودم ولی تصویرش را می توانستم در ذهنم نقاشی کنم. وقتی صدایش را می شنیدم دلم خالی می شد. بعد از دو هفته پسری که حالا می دانستم اسمش مهرداد است، گفت می خواهد من را ببیند. من هم از خدا خواسته قبول کردم. دیگر طاقت نداشتم و می خواستم هرچه سریع تر او را ببینم. بالاخره زمان قرار رسید و به محل قرار رفتم. در آنجا منتظر مهرداد بودم که ناگهان یک مرد به سمتم آمد. اول فکر کردم مزاحم است خواستم از او دور شوم که ناگهان اسمم را صدا زد. صدایش آشنا بود، خودش بود، مهرداد. چهره اش با آنچه فکر می کردم بسیار فرق داشت ولی وقتی فکر کردم با خودم گفتم چهره مهم نیست. مهم اخلاق و عشق است که او هر دو را داشت. حرف هایش را با لبخند جواب می دادم و با او همراه شدم. همان طور که حرف می زد سوار ماشین شد. من کمی جا خوردم. قرار نبود با ماشین جایی برویم. مهرداد متوجه شد که من گیج شده ام و برای همین گفت: تو چرا همانجا ایستاده ای؟ سوار شو دیگر. می خواهم جایی ببرمت که سورپرایز شوی. از حرفش خوشحال و سوار شدم. با هم حرف می زدیم و او همچنان با سرعت بالا رانندگی می کرد. حس کردم از شهر خارج می شود. ترسیدم. نمی دانم چهره ام چگونه بود که او هم این را فهمید. پرسید: ترسیدی؟ به من اعتماد نداری؟ چیزی نگفتم. فقط به روبه رو زل زده بودم. مهرداد عصبانی شد، از سکوتم ناراحت بود. گفت: بایدم بترسی. این را که گفت دیگر بیشتر ترسیدم خواستم در را باز کنم. باز نشد. دیگر نمی دانستم چه کنم. او هم مدام سعی داشت من را آرام کند. شیشه ماشین را پایین کشیدم و داد زدم. او با ضربات مشت جوابم را داد. دیگر هیچ امیدی نداشتم. فقط گریه می کردم که ناگهان یک ماشین گشت پلیس را دیدم. سریع جیغ کشیدم و کمک خواستم. آن روز نجات پیدا کردم و خواست خدا بود که اتفاقی یک گشت پلیس در آن مسیر بود. این تجربه را هیچ زمانی فراموش نمی کنم و دیگر بدون دلیل به کسی اعتماد نکرده و نمی کنم. منبع:جام جم آنلاین


جمعه ، ۱۸دی۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نگاه آزاد]
[مشاهده در: www.negaheazad.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن