تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):توكل بر خداوند، مايه نجات از هر بدى و محفوظ بودن از هر دشمنى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835835478




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

طنز؛ نمی‌خوای قبول کنی که بدبختی؟!


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
طنز؛ نمی‌خوای قبول کنی که بدبختی؟!




توی تاکسی نشسته بودن و با لبخند ملیحی بر لب، راهی پیدا کردن شغل مناسبی برای مدرکم بودم. غم غریبی توی ذهنم بود و هی فریاد می زد: «از خونه زدی بیرون؟ خب که چی؟ می خوای بری دنبال یه کار جدید؟ خب که چی؟ می خوای مثل بقیه صاحب خونه بشی؟ خب که چی؟ زن؟ بچه؟»





ماهنامه خط خطی - محمد آقایی فرد: توی تاکسی نشسته بودن و با لبخند ملیحی بر لب، راهی پیدا کردن شغل مناسبی برای مدرکم بودم. غم غریبی توی ذهنم بود و هی فریاد می زد: «از خونه زدی بیرون؟ خب که چی؟ می خوای بری دنبال یه کار جدید؟ خب که چی؟ می خوای مثل بقیه صاحب خونه بشی؟ خب که چی؟ زن؟ بچه؟»

زدم توی سرم و گفتم «زهر مار! جلوی غریبه ها اسم زن منو نیار!»

غم غریب گفت: «روانی!»

حقیقتا وقتی با خودم فکر می کنم که غم غریب هم بی راه نمی گوید، شاید اصلا باید همه چیز را فراموش کنم و بروم در صفحات اجتماعی ام ناله کنم. سرفه ای کردم و سعی کردم از این فکرها بیرون بیایم و سعی کردم با یک انرژی مضاعف روزم را آغاز کنم. دستم را مشت کردم و بلند گفتم: «Yes! همینه!»


نمی خوای قبول کنی بدبختی؟



مسافران تاکسی چپ چپ نگاهم کردند، غم غریب گفت: «ضایع شدی بدبخت؟ حقت بود.»

لحظات سختی را تجربه می کردم از طرفی فشار نگاه مسافران و از طرفی فشار مسافر کنار دستی ام که انگار تاکسی مال پدرش بود.

سعی کردم خودم را سرگرم کنم. به راننده گفتم: «آقا موزیک خوب چی داری؟»

راننده چپ چپ نگاهم کرد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. توجه نکردم و ادامه دادم: «فلش من موزیک های خوبی داره، بیا بزن شاد شیم!»

مرد جوانی ه روی صندلی جلو نشسته بود گفت: «خوش به حالت واقعا، من که بریدم!»

گفتم: «دیر نیست؟»

گفت: «از دنیا بریدم.»

گفتم: «آها، خب به هر حال هر روز یه روز جدیده، ما باید با امید زنده باشیم.»

مسافران دسته جمعی تاسف خوردند و سرشان را تکان دادند. راننده که مشغول تمیز کردن شیشه جلو بود، دستمالش را توی داشبورد گذاشت و شروع کرد به تکان دادن سرش به نشانه تاسف.

گفتم: «ببخشید قضیه تموم شده ها، دوستان متاسف شدند تموم شد رفت.»

گفت: «نه این برای جمله بعدی ات بود.»

سعی کردم خودم را با گوشی ام سرگرم کنم، پیامک هایم را چک می کردم: «می خوای بهت بگم دوستت داره یا نه؟ 2 رو بفرست» 2 را فرستادم، چند لحظه بعد جواب آمد: «واقعا برات متاسفم که فکر می کنی من می تونم بهت بگم دوستت داره یا نه!»

گوشی را توی جیبم گذاشتم و کرایه را از جیبم بیرون آوردم و به راننده دادم.

راننده: «پول خرد نداشتی؟»

گفتم: «دارم ولی نمی دم» (سریع با لبخند به صورت مسافر کناری ام نگاه کردم و سعی کردم ژست پیروزمندانه بگیرم)، مسافر کناری سرش را پایین انداخت و سوکت کرد، خواستم کم نیاورم بنابراین به صورت مسافر کناری اش که خانم جوانی بود نگاه کردم و لبخند زدم، مسافر جلویی زد توی سرم و گفت: «مردک خجالت نمیکشی؟ خودت خواهر و مادر نداری؟»

کلافه شدم و فریاد زدم: «آقایون، خانم ها، یک مقدار با انرژی بیشتری روزتون رو شروع کنید، خب این چه شروع کردن روزه؟ با همین روحیه تا آخر شب می میرین.»

راننده گفت: «داداش شما مرفه بی دردی، ما حوصله خودمونم نداریم.»

گفتم: «نه والا منم مشکل دارم، بدهی دارم، خونه ندارم، شغل ندارم، شهریه دانشگاهم مونده.» اشک توی چشمانم جمع شد و ادامه دادم: «همین الان هم دارم میرم دنبال کار، حتی امیدی هم ندارم که یک جای خوب، کار پیدا کنم.»

مسافر کناری ام گفت: «آهان، حالا شد.»

گفتم: «خیالت راحت شد؟ پدرم هم سرطان داره، دکتر گفته یه هفته دیگه بیشتر زنده نیست.»

گفت: «ای ول، همینه داداش، بریز بیرون هر چی تو دلت مونده. با ما راحت باش.»

گفتم: «72 ساعته که هیچی جز آب نخوردم؛ سرفه می کنم آب می ریزه بیرون از گلوم...» «ببین خودت».

شروع کردم به سرفه کردن که یک و نیم لیتر آب ریخت روی صورت مسافر بغلی.

گفت: «ای جانم... هر چی مونده بریز روی خودم.»

گفتم: «ببخشید، این تهش بود، بقیه رو واسه ادامه حیات لازم دارم.»

راننده با لحن پدرانه ای گفت: «ببین پسرم، اگر ادای خوشبخت ها رو درآورد باعث خوشخبتی می شد، هرگز اجازه نمی دادند کسی ادا در بیاورد... نیچه.»

گفتم: «مال حسین پناهی نبود؟»

گفت: «از بحث اصلی دور نشیم داداش، داشتی از بدبختی هات می گفتی!»








تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۹۴ - ۱۶:۴۳





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن