واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴ - ۱۸:۵۷
خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) - طنز روز رفیع افتخار طفلی به بازی بتخسیدی و صورت و گونه بشکافتی. مادرش او را بدیدی و شیونکنان و بر سرزنان طفل را به طبیب رساندی. طبیب سر بجنبانید و همی نگاه غضبناک بر وی داشتی و سخت گوش طفل بپیچاند که ای خیرهسر این تو را چه وقت بازیگوشی آمد؟ طفل معصوم آه و ناله درهم داشتی لیک لب فرو بستی و خون از سرورویش فراوان بیامدی. طبیب دستمال برکشیده و گونهاش را تیمار داشت و وصله پینه نمود و از آن ضعیفه 150 درهم طلب نمود. زن مویه کرد و بگفتا: «ای شافی، ما روزها سنگی بر شکم بندیم و شبها صورت سرخ داریم. بیا مروت کن و با کرمت از درهمت درگذر.» طبیب درگردید و بر خشم استوار شد. تسخری زد و بیاعتنا به عجز و انابه آن زن و طفلش به طرفهالعینی وصله برگشود و بر باد داد و خون بر فواره شد. خواب که بدینجا رسید، درویش نعرهای کشید و از خواب جست. در جای بنشست و سخت در اندیشه شد. در یاد آورد زمان دی را که درد و سوز و سوی چشم کارش را به طبیب کشاند. گفتا: «ای طبیب حاذق، ار این چشم که خداوند ربالعالمین در میان صورت داشته، به حکمتش حال کم سوی گشته و جن و انس و بهایم و دیگر موجودات را چاشت و ناشتا ندیدندی یا کلهم تار دیدندی.» طبیب او را معاینه بداشتی و جواب دادنی: «ای مرد، چشم یمین تو را آب لوُلوُ هدر داده. بشتاب تا آن را روشن نمایم. بر سبیل بیمه زادوتوش داری؟» درویش سر فرود آورد: «ها، در این روزگار بی آن نتوان تاب بیاورد. ها! داشتمی.» و روزی بعد برای روشنایی چشم به سراغش آمد. کس و کار طبیب از وی طلب یک کیسه زر نمودی. درویش برسرزنان توفید: «پول عمل و بیمارستان را بیمه دادندی. ندادندی؟» کس و کار طبیب سر فرود آوردند: «ها! دادندی و حساب کردندی.» درویش بپرسید: «ار چه طبیب سیم اضافه درخواست داشتنی؟» کس و کار طبیب نیشخند بزدی و گفتندی: «این زر از آن زر حسابش جداست. حال ار به فکر روشنی چشمی دور از چشم اغیار کیسهای زر به جیب طبیب بتپان.» درویش چون چاره نداشت کیسه زر بداد و در عوض سو بگرفت. چندی بعد بار دیگر کار درویش به طبیب افتاد و نالید: «ای طبیب، هر چه بر چشم یمین گذشته حال بر چشم یسار میگذرد، میسوزد و میسازم، تاب و توان از کف دادهام. صلاح را در چه میدانی؟» طبیب قهقههای بزد و بدو گفت: «این چشم را چون آن یک در طرفهالعینی مداوا کردمی.» درویش به حزن شد و گفتا: «ای جوانمرد! من سائلی بیش نیستم و خاطری دارم تلختر از زقوم.» طبیب پرسیدی: «ار چرا؟ دردت چیست تا مداوا و درمانت کنم.» درویش اشک به چشم آورد و گفتا: «برای یک چشم ناقابل کیسهای زر به زیرمیزی از من ستاندی. حال آنکه نه من راضی بودم نه خدای من.» طبیب بشکنی بزد و سر و تن بجنباند و خوش و خرم بدو گفت: «دل قوی دار که برای آن یکی چشم هم باید کیسهای زر ستانم تا که سو یابی و کارت قوام گیرد.» کار که بدینجا رسید درویش صیحهای کشید و از حال رفت. وقتی به هوش آمد برخاست و دو رکعت نماز شکر به جای آورد: ار چه آن کیسههای زر را سلفیدمی بِه به جای آن طفل بیوصله بودمی انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 60]