واضح آرشیو وب فارسی:شهدای ایران: به گزارش شهدای ایران ؛ حدود سه دهه از پایان جنگ تحمیلی می گذرد. متاسفانه امروزه شاهد اخباری از فوت پدر و مادران شهدا هستیم که بعضا در چشم انتظاری از دنیا می روند و یا گذر زمان برخی خاطرات گذشته را از ذهن شان زدوده است. در محله های قدیمی شرق تهران، پیرزنی در کنج خانه اش نشسته و با چشم دوختن به قاب عکس فرزند شهیدش گذر ایام را نظاره می کند. برای شنیدن خاطرات فرزند شهید و دوران دفاع مقدس به منزلش رفتم. منزل این مادر شهید ما را به یاد خانه های قدیمی انداخت که با وجود کوچک بودن صفایی زیادی داشت. اینجا خانه شهید است؛ قطعه ای از "بهشت". یک پرده قدیمی هال و پذیرایی را از هم جدا کرده بود. پارچه های سیاه و صندلی نشان از برگزار مراسم احیا در این خانه داشت. با دیدن وسایل اتاق کنجکاو شده بودم، پرسیدم: "چه مراسمی در خانه برگزار می کنید؟" پیرزن با لبخند پاسخ داد: "نوه ام سعید که دانشجوست با دوستانش در ایام محرم مراسم عزاداری برگزار می کند. پارچه سیاه را هم دوستانش نصب کرده اند." تنها در اتاقی نشسته و وسایل مایحتاج خود را کنارش جمع کرده بود. خودش را مادر شهید "علی اکبر حسین پور" معرفی کرد. زمانی که از فرزندانش پرسیدیم، پاسخ داد: "خداوند به من 7 فرزند پسر عطا کرد. یکی از آنها را در راه حق دادم و دیگری بر اثر بیماری فوت کرد. 5 پسرم دیگرم ازدواج کرده و هر کدام به دنبال سرنوشت خود رفته اند. برخی شب ها یکی از پسرانم می آید و پیشم می ماند." آرام سرش را پایین انداخت و گفت: "تنها مشکلم خرید روزانه ام است. پاهایم دیگر توان حرکت ندارند و نمی توانم کارهای شخصی ام را انجام دهم." در پاسخ سوالم که گفتم چه مدت است همسرتان فوت کرده است، گفت: "حدود 6 سال است که تنها شده ام و همزبانی ندارم." ادامه داد: از تنها ماندن در خانه نمی ترسید؟ پاسخ داد: «می ترسم. درب خانه را به جز به برای فرزندانم بر شخص دیگری باز نمی کنم. با کوچک ترین صدایی لرزه ای بر تنم می نشیند. یک شب خواب علی اکبرم را دیدم که کیسه ای سفید رنگ بر دست داشت و گفت "مادر هر کس که باعث شود تو بترسی و یا رعشه ای بر تند بیافتد من پاسخش را خواهم داد."» قاب عکس پسرشهیدش که خاکی بر روی آن نشسته بود نشانم داد و گفت: "علی اکبر دیپلم داشت. پسر بزرگم بود و دوست داشتم هر چه سریع تر در رخت دامادی ببینمش ولی هر بار که حرف ازدواج را به میان می آوردم سر باز می زد و بهانه ای می آورد. با شنیدن پیام امام (ره) که فرمودند "جبهه ها خالی است". راهی میدان نبرد شد. در ابتدا راننده بود ولی با گذراندن دوران امدادگری برای کمک به مجروحین به خط مقدم رفت. پیشنهاد دادند که پشت جبهه امدادگری کند اما قبول نمی کرد و می گفت باید در خط مقدم باشم، آنجا بیشتر می توانم کمک کنم." پرسیدم: " لحظه شهادت چه کسی در کنارش بود؟" اشک در چشمانش حلقه بست و گفت: "در پنجوین عراق در حال کمک رسانی به مجروحین بود که تیر به سرش اصابت کرد. دوستش که کنارش بود برایم تعریف کرد که سه بار گفت یا حسین و بر زمین افتاد. کهولت سن و 9 سال چشم انتظاری باعث شده که خیلی چیزها را فراموش کنم به همین دلیل نمی دانم کدام عملیات بود که شهید شد. مجروحین را به عقب می آوردند ولی به دلیل این که منطقه به دست دشمن می افتد و برف هم می آمده علی اکبرم را جا می گذارند و برمی گردند. خبر مفقود شدنش را به همسرم دادند ولی او 20 روز شهادتش را از من پنهان کرد. هر بار که اقوام به منزلمان می آمدند می گفت برای احوالپرسی آمده اند. 20 روز توانست این غم را به تنهایی بر دوش بکشد ولی روزی متوجه شدم که پنهانی در پشت بام در حال گریه است به سمتش رفتم و گفتم "چی اتفاقی افتاده؟ علی اکبر مجروح یا اسیر شده؟" از اسارت می ترسیدم. دوست نداشتم اسیر شود. ابتدا گفت مجروح شده ولی با گریه های من در آخر گفت پسری که داشتم تدارکات غذای عروسیش را می دیدم مفقودالاثر شده است." گریه امان صحبت نداد و مادر شهید سکوت کرد. با سکوت پیرزن به فکر فرو رفتم. روزهای چشم انتظاری برای یک مادر چگونه می تواند گذشته باشد؟! مادر شهید حسین پور سکوت را شکست و ادامه داد: علی اکبرم مزاری نداشت که در موقع دلتنگی به نزدش بروم. هر سال برایش مراسم سالگرد برگزار کردم. سه روز از نهمین سالگرد شهادتش می گذشت که اخبار صدا و سیما اعلام کرد که گروهی از شهدا را تفحص کرده اند. ناگهان لرزه ای به جانم افتاد. یاد روزی افتادم که خبر شهادتش را شنیدم آن روز هم لرزه ای بر تنم افتاد. شیون و زاری می کردم. همان شب علی اکبر را در خواب دیدم که از من خواست که در فراغش گریه نکنم و به پدرش هم بگویم که صبور باشد. از آن پس من تنها در خلوت خود به یادش گریه کردم. در دل آرزو کردم این بار مسافر من هم در میان این شهدا باشد و به آغوش خانواده برگردد. فردای آن روز پسرم از اهواز تماس گرفت و گفت نام علی اکبر هم جزو شهدایست که به تازگی شناسایی شده اند. از آن روز من دیگر مادر شهید مفقودالاثر نبودم. علی اکبرم برگشته بود. از درب منزل تا سر کوچه را چراغونی کردیم. تا 15 سال برایش مراسم سالگرد برگزار کردم اما کم کم توان جسمی ام را از دست دادم و نتوانستم مراسمی برگزار کنم. این مادر شهید از خاطراتش با همسرش، نوه هایش گفت و من با گوش دل سخنانش را می شنیدم. او می گفت از فرزند و نوه هایش انتظار ندارد که هر روز به دیدنش بیایند اما در میان تک تک سخنانش "تنهایی" را می شد احساس کرد. "تنهایی" تنها دغدغه این روزهای مادر شهید است.
شنبه ، ۲۸آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهدای ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]