واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه شهروند: احمد رضا کاظمی طنزنویس [email protected] سال ها یک مشتری عجیب غریب داشتم که گاهی به مغازه می آمد، کلی چرخ می زد ولی هیچی نمی خرید. اغلب هم سوار موتور می شد. چه تابستان، چه زمستان، چه روز، چه شب، همیشه یک عینک آفتابی روی چشمش و یک کلاه بافتنی روی کله اش داشت. مدام هم دور و ورش را نگاه می کرد و پچ پچ کنان زیرلب فحش می داد. گاهی هم با صدای بلند می گفت: «کیه؟؟ کی بود؟ چی گفتی؟ هان؟ با کی بودی؟»؛ یک چیزی تو مایه های بابا اِتی توی قهوه تلخ! یک روز وارد مغازه شد. من هم به رسم ادب با رویی گشاده به او گفتم: «سلام، احوال شما چطوره؟» اما او پوزش را کج کرد و گفت: «چی گفتی؟» پاسخ دادم: «هیچی عزیز! احوالتونو پرسیدم.» جواب داد: «میدونم، منظورت چی بود؟» گفتم: «منظور خاصی نداشتم.» پوزش را کج تر کرد و گفت: «فک کردی من خرم؟ فک کردی نفهمیدم منظورت از احوال شما چطوره اینه که ینی حالت یه جوریه؟! می خوای بگی من حالم بده؟ معتاد پعتادی چیزی ام؟!» فکر کردم دارد شوخی می کند. با لبخند جواب دادم: «بی خیاااال.» پوزش را کج تر و کج تر کرد، به حدی که تقریبا فکش شبیه فَک «استیون هاوکینگ» شده بود. با ناراحتی گفت: «می خندی؟ به من لبخند تحقیرآمیز می زنی؟ منو مسخره می کنی؟ توهین به مشتری در روز روشن؟ برم اصناف شکایتتو کنم؟» گفتم: «داداش توهین چیه عزیز من؟» کلمه «داداش» را که شنید پوزش را این بار این قدر کج کرد که فکش یک دور 360 درجه چرخید و پوزش صاف شد و برگشت سر جای اولش! بعد هم با چشم های بیرون قلیده گفت: «داداش؟ ببین! این وصله ها به بابای خدا بیامرز من نمی چسبه! اون یه عمر به مادرم وفادار بود. هنوزم کفنش خشک نشده. اگه فکر کردی می تونی با ادعای برادری و این حرفا ارث و مرث بگیری کور خوندی.» واقعا شوکه شده بودم. نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. سرم را زیر انداختم و گفتم: «آقا این حرفا چیه، بگید چی لازم دارید لطفا.» ابرویش را بالا انداخت و گفت: «پفک می خوام.» یک بسته «چی توز موتوری» برایش آوردم. به محضی که تصویر روی پاکتش را دید عصبانی شد و گفت: «مرتیکه! به من میگی میمون؟ میمون خودتی بوزینه!» اصلا برایم نمی گنجید اما خودم را کنترل کردم و با آرامش جوابش را دادم: «متوجه منظورتون نمیشم، من که چیزی نگفتم.» با فریاد گفت: «دیگه چی می خواستی بگی؟ دیدی من موتور دارم، عکس میمون موتورسوار واسم آوردی؟» داشتم از تعجب شاخ که هیچ، کلیپس در می آوردم! جواب دادم: «عزیزم این میمون یه جورایی نماد این پفکه. سال های ساله که روی بسته بندی هاشه. اصلا ببخشید. بیا، بیا به جاش بهت پفک اشی مشی بدم.» تا اسم اشی مشی را شنید بغض گلویش را گرفت و گفت: «خیلی بی شعوری! به من توهین می کنی بکن، ولی به خدا بیامرز فرهاد دیگه چرا؟ فرهاد خواننده مورد علاقه منه، حق نداری بهش توهین کنی.» منظورش را متوجه نشدم. از او تقاضا کردم بیشتر توضیح بدهد، گفت: «یعنی می خوای بگی اون آهنگ گنجیشکک اشی مشی که فرهاد خونده رو نشنیدی؟ یعنی می خوای بگی همین جوری رو هوا اسم پفکاتو گذاشتی اشی مشی؟ توهین و تحقیر از این بزرگتر؟ جرأت داری اسم آهنگای خواجه امیری رو هم بذاری رو چیس و پفک؟ زورت به اون خدا بیامرز رسیده؟» برایش توضیح دادم که من فقط یک فروشنده ساده هستم و نقشی در نامگذاری روی محصولات ندارم. برای این که ناراحتی اش از بین برود یک عدد دی وی دی مجموعه طنز «عطسه» مهران مدیری را براش آوردم که ناگهان از کوره در رفت و گفت: «چی؟ چطور به خودت اجازه می دی فیلم سخیفی که توش به کوروش کبیر، آرش کمانگیر، کاوه آهنگر، رستم، سهراب، سیاوش، افراسیاب، تهمینه، مهین تاج، مهوش و پریوش توهین شده رو به من بدی؟» دیگر نمی دانستم باید چیکار کنم. باز هم عذرخواهی کردم و گفتم: «آقا من شرمنده ام، چیپس و پفکا رو مرجوع می کنم، سی دی مدیری رو هم الان می شکونمش اصلا. فقط بگید چی می خواید من همونو بیارم». کمی فکر کرد و گفت: «بیسکویت خوب چی داری؟» گفتم: «مادر!». این را که گفتم دیگر نفهمیدم چه شد. یقه ام را گرفت و پرید پشت دخل! موهایم را گرفت و شروع کرد به کوبیدن سرم به ترازو. هرچه دلیلش را می پرسیدم فقط فریاد می کشید و می گفت: «مرتیکه! فحش ناموس می دی؟ فحش مادر می دی؟ به من میگی بیسکویت مادر بخور؟ بزنم بیسکویت خواهرتو با شیرکاکائو بخورم؟ بی ناموس! بی غیرت ! بی همه چیز!».
دوشنبه ، ۱۶آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روزنامه شهروند]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 73]