واضح آرشیو وب فارسی:تا شهدا: او فقط می خندید. خنده ای شیرین، دلچسب، صمیمی و ساده. گاه گاهی برای اینکه چیزی گفته باشد، جواب می داد :«حسین هیکلی». یکی از بچه ها دستی به شانه اش کوبید و گفت: بابا تو دیگه کی هستی؟ کم مانده بود همه رنگ بگیرند و تکرار کنند، که جناب سروان سلامتی سر رسید:کم مانده بود همه رنگ بگیرند و تکرار کنند، که جناب سروان سلامتی سر رسید: نگاهش که می کردی، صفای ساده ی بچه های روستایی را توی صورتش به وضوح می دیدی. اولین بار که دیدمش، این حس به راحتی از گردی صورتش توی چشم هایم سرازیر شد. ریش پرپشت و حنایی رنگش زیر نور آفتاب به قرمزی می زد. ساک کوچک سفری دستش بود. فهمیدم تازه به این قسمت آمده. گفتم: سلام! برادر جدیدی هستی؟ خندید و با لهجه ی غلیظ ترکی جوابم را داد: - حسین هیکلی. خنده ام گرفته بود. خیلی زود دو، سه نفر دیگر هم دوره اش کردند: چند ماه خدمتی؟ بچه کجایی؟ از پشت جبهه چه خبر؟ او فقط می خندید. خنده ای شیرین، دلچسب، صمیمی و ساده. گاه گاهی برای اینکه چیزی گفته باشد، جواب می داد :«حسین هیکلی». یکی از بچه ها دستی به شانه اش کوبید و گفت: بابا تو دیگه کی هستی؟ کم مانده بود همه رنگ بگیرند و تکرار کنند، که جناب سروان سلامتی سر رسید: - اذیتش نکنید. فارسی بلد نیست. از روستا های دشت مغان اعزام شده. پسر خوبی است. بااو کنار بیاید. شاید هم خیلی زود فارسی را یادش دادید. یک هفته ای می شد پیشمان بود. هنوز یک کلمه فارسی هم یاد نگرفته بود. خستگی هامان را با سادگی وجودش در می کردیم. اتفاقاً چند روزی بود که منطقه آرام و ساکت شده بود. بعد از ظهر بود و داشتیم توی نخلستان خرما می چیدیم که حمله ی عراقی ها شروع شد.صدای انفجار های پی در پی و به دنبالش دود هایی که کپه کپه به آسمان بلند می شد. اوضاع جپهه زیر و رو شد. همیشه همین طور بود.بعد از آرامش دو سه روزه، عراقی ها مثل دیوانه ها حمله را شروع می کردند. چند خمپاره دور و برمان منفجر شد. محمود فریاد زد: بچه ها بدویید،بدویید. سنگر ما بود که خراب شد. خودمان را به سنگر رساندیم. سقف سنگر فرو ریخته و کاملا ً تخریب شده بود. نمی دانستیم چند نفر آن زیر هستند. شروع کردیم به کنار زدن گونی ها. چند گونی و تیر سقف را که کنار زدیم، جسدی از زیر آوار نمایان شد. بچه ها فریاد زدند: «یا ابو الفضل، حسین هیکلی!» حسین هیکلی جلوی چشم های نا باور ما از زیر آوار بیرون آمد؛ انگار که از خوب پریده باشد با چشم های نیمه باز و خوب آلود در حالی که تمام سر و صورتش خاکی شده بود به ما نگاه کرد. ما را که بهت زده دید، خواب آلوده گفت: حسین هیکلی؟ هنوز آن تبسم پاک روستایی روی صورتش موج می زد. بالشش را از زیر سرش برداشت و خیلی با حوصله شروع به تکاندن آن کرد. وقتی خاک ها را از روی بالش و سر و صورت و لباسهایش پاک کرد، از سنگر بیرون آمد و یکراست به سنگر پهلویی که سالم مانده بود رفت تا شاید بقیه ی خواب بعد از ظهرش را به جا بیاورد.!
شنبه ، ۱۴آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تا شهدا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]