تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آنگاه که روزه مى ‏گیرى باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه ‏دار باشند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820263194




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

فارس گزارش می‌دهد از روایت ایثار جانانه در «قراویز» تا حسرت عاشقانه رزمندگان


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فارس گزارش می‌دهد
از روایت ایثار جانانه در «قراویز» تا حسرت عاشقانه رزمندگان
جمعی از رزمندگان و جانبازان اسدآبادی در سفر به قراویز و پادگان ابوذر با بازخوانی عملیات قراویز یاد و خاطره شهیدان این عملیات را گرامی داشتند.

خبرگزاری فارس: از روایت ایثار جانانه در «قراویز» تا حسرت عاشقانه رزمندگان



به گزارش خبرگزاری فارس از همدان، جمعی از رزمندگان و جانبازان اسدآبادی سال‌های دفاع مقدس در آستانه اربعین حسینی، به منظور تجدید بیعت با آرمان‌های رفقای شهیدشان و بازخوانی عملیات قراویز و بمباران پادگان ابوذر به مناطق عملیاتی سرپل ذهاب و قراویز سفر کردند. کهنه‌سربازان امام خمینی(ره) در سپاه پاسداران اسدآباد گرد هم آمدند و با جمع‌بندی اولیه و اعلام لیست و حضور غیاب افراد، آماده سفر شدند. در نمازخانه سپاه پاسداران اسدآباد به گونه‌ای به صف شدند و با «از جلو نظام» حاج کاظم سعیدی آمادگی خود را فریاد زدند که طنین صدایشان برای من که سال‌های دفاع مقدس را ندیده‎ام روایت درست و دقیقی از آن روزها را به همراه داشت. قلم و دوربین در دست با جماعتی همراه شدم که دلشان برای دوستان شهیدشان تنگ شده بود و می‌خواستند بغض خود را در سنگرها و کانال‌های قراویز و بر محل شهادت فرمانده سپاه اسدآباد شهید علیرضا خزایی خالی کنند. سفر سه روزه به مناطق عملیاتی به همت حاج علی رستمی پاسدار بازنشسته انجام شد و مورد توجه بسیاری از رزمندگان اسدآبادی قرار گرفت. البته این دومین سفری است که رزمندگان اسدآبادی به مناطق عملیاتی داشتند. علی رستمی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در این باره گفت: در اولین سفر با جمعی از رزمندگان به منطقه شنام رفتیم و با یاد و خاطره پنج دانش‌آموز شهید در منطقه یعنی خسرو آزرمی، بی‍‍‍ژن شفیعی، محمد همایی، محمد رضا فروتن و محمد ورمزیار، عملیات شنام بازخوانی شد. وی که کتاب «یوسف ما» را درباره فرمانده سپاه اسدآباد شهید علیرضا خزایی تالیف کرده است هدف از این سفرها و بیان خاطرات و بازخوانی عملیات‌ها را به منظور تالیف کتابی درباره «نقش شهرستان اسدآباد در دفاع مقدس» بیان می‌کند و معتقد است: نقش رزمندگان اسدآباد در سالهای حماسه و ایثار آن چنان که باید و شاید بیان نشده است. این نویسنده دفاع مقدس برای تالیف کتاب «نقش اسدآباد در دفاع مقدس» تاکنون ساعت‎ها مصاحبه و گفت‌وگو با رزمندگان، جانبازان و خانواده شهدای این شهرستان انجام داده و به طور قطع نتیجه این تلاش می‌تواند ادای دین به ایثارگری‌های رزمندگان و شهدای دیار سید جمال باشد. اتوبوس حامل رزمندگان از سپاه پاسداران اسدآباد حرکت کرد و از زمان حرکت بیان خاطرات روزهای ایثار و شهادت بین آنان شروع شد، من در ابتدا مات و مبهوت بودم، از اینکه نمی‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد حرف‌های آنان را گوش می‌کردم. در ابتدای راه همگی حاج علی رستمی، حاج کاظم سعیدی و حاج قاسم علی زارعی برنامه سفر را با هم مرور کردند و من به همراه تعداد انگشت‌شماری از دوستان در مینی‎بوس اداره ورزش و جوانان شهرستان به دنبال اتوبوس حرکت کردیم. علی رستمی از ابتدای سفر تاکید بسیاری کرد که قرار است از همه اتفاقات سفر فیلم و عکس تهیه کنم و تعداد سه حلقه فیلم برای ضبط ساعات سفر تهیه کرده بود. در مینی‌بوس باقر یعقوبی، محمد عطایی، محمد کارگر، حاج علی رستمی، حاج کاظم سعیدی و عبدالرضا سالم گرم گفت‌وگو شدند و من در میان حرف‌هایشان فقط به این فکر می‎کردم که «ای کاش من هم در این خاطرات و آن روزها سهمی داشتم» در کرمانشاه مینی بوس توقف کوتاهی کرد و دو تن از یاران این رزمندگان به جمع ما پیوستند. نکته قابل توجه این بود که جانباز 70 درصد هوشنگ رحیمی با روحیه‌ای شاد و در خور تحسین با ماشین شخصی خود همراه‌مان بود و در طول سفر ذره‎ای خستگی و کسالت در چهره این جانباز دیده نشد، من با نگاه به هوشنگ رحیمی از خودم شرمسار بودم که با تنی سالم در برخی مواقع از زندگی ماشینی امروز مدام گلایه و شکایت می‎کنم.

نماز مغرب و عشا را در مسجد احمد بن اسحاق خواندیم و عکس‎‏های یادگاری رزمندگان در این مکان بسیار زیبا و چشم‎نواز شد. هوا تاریک شد و به محل اردوگاه سرپل ذهاب برای اسکان رسیدیم و به محض اسکان تنها موضوع مورد تاکید این رزمندگان همدلی و یکرنگی بود. با اسکان بچه‌ها، شام و به دنبال دوربین بر روی سه پایه سوار شد تا کلمه به کلمه رزمندگان از قراویز ثبت و ضبط شود؛ در در ابتدا حاج علی رستمی هدف از سفر را یک بار دیگر برای همسنگرهای خود تشریح کرد و از آنان خواست روایت روزهای خود در قراویز را تا جای ممکن به خاطر آورند و به بیان حضور رزمندگان اسدآبادی بپردازند. سپس مرتضی اختری از رزمندگان سال‎های دفاع مقدس که در مقطعی از سال‎های جنگ فرماندهی سپاه پاسداران اسدآباد را نیز بر عهده داشت، مقابل دوربین قرار گرفت و از ابتدا تاکید بر بصیرت و تبعیت از ولی فقیه داشت. سخنرانی‎اش چنان با شور و هیجان ادامه پیدا کرد که بنا بر نظر هم‎سنگرهایش گویا سال 60 است و اختری در جمع مردم مشغول به سخنرانی انقلابی است. نماز صبح در هوای دلچسب سرپل ذهاب حس و حال خاصی به همراه داشت و پس از نماز صبح و صرف صبحانه، گروه آماده رفتن به ارتفاعات قراویز شد. در این سفر سه روزه به مناطق عملیاتی حاج علی رستمی، حاج کاظم سعیدی، حاج احمد نوروزی، حاج خداداد رجبی، مرتضی اختری، محمد نبی عباس قهرمانی، عزیز چهاردولی، حاج قاسم آزرمی، نامدار سوری، حاج محمد رضا خزایی، حسن جلاوند و علی هجرانی به روایت عملیات قراویز، بمباران پادگان ابوذر و عملیات مرصاد و بیان خاطراتی از روزهای حماسه و ایثار پرداختند. در سفر به قراویز رزمندگان با حضور در ارتفاعات قراویز و نوحه‌سرایی یاد و خاطره شهیدان عملیات قراویز شهیدان علی‌رضا خزایی، حاج‌قربان جمور، محمد عباس‌قهرمانی، معصوم‌علی زهدی‌علی‌پور، محمدرضا اسفندیاری، محمدرضا صفری، علی‌اکبر گلزاری، علی‌محمد خزایی، کتابعلی حیدری، مهدی ترابیان، علی‌رضا راشدی، علی‌اصغر محمودنیا و شیرحسین فرامرزی را گرامی داشتند. جمع رزمندگان شعری را زمزمه می‌کردند و گفته شد که این نوحه در سال 1360 از سوی رزمندگان خوانده می‌شد. به پیرامون خود نگاه که می‌کردم با چشمان خیسی مواجه بودم که اکنون پس از گذشت 34 سال از شهادت رفقای خود با زمزمه «قراویز ای کربلایم / بر آنم تا سویت آیم» نگاهشان را به افق دوخته بودند و تنها خدا می‎دانست در آن لحظه به چه چیزی فکر می‎کردند. در دامنه ارتفاعات قراویز حاج احمد نوروزی با روایت خاطراتی از عملیات به بیان برخی از ایثارها و فداکاری‌های شهید موسوی پرداخت و در این میان رزمندگان با تداعی آن روزها چشمان خیسشان را پاک می‌کردند.

من آن روز در صبحدم یک روز مه‌آلود سرمای قراویز را لمس کردم و شنیدم که شهید موسوی هنگامی که می‌بیند یکی از رزمندگان از سرما به خود می‎لرزد اورکت و ژاکتش را بر تن آن رزمنده می‌کند و تنها با یک زیرپوش در سنگر می‌ماند. این کلام و مطلب موجب شد کمی از خودم خجالت بکشم و سعی کنم اندکی تحمل داشته باشم. در قله دوم قراویز علی اشرف فتحی که کاپشنش را بر دوشش انداخته بود (شاید می‌خواست سرما را لمس کند و برگردد به روزهایی که ...) با اشاره به صفا و پاکی بچه‌ها در دوران مقدس گفت: حس و حال بین رزمندگان در سال‌های دفاع مقدس ستودنی بود و هرگز از خاطرم پاک نمی شود. این جانباز دوران دفاع مقدس با در پاسخ به اینکه اگر اکنون جنگی رخ دهد حاضر به اعزام هستید؟ اظهار کرد: هر زمان که دین، خاک و ناموس در معرض تعرض قرار گیرد حاضرم جانم را در راه دفاع بدهم. وی بغض کرده و با نگاهی خیره به ارتفاعات بازی‌دراز گفت: نمی‌دانم تا چه زمانی زنده هستم اما حاضرم همه عمر باقی مانده‌ام را بدهم و 6 ماه همان دوران دفاع مقدس را با همان بچه‌ها دوباره تجربه کنم. با جانباز علی اشرف فتحی همراه شدم، مدام چشم می‌چرخاند و سراغ از کارخانه ای را می‎گرفت، به ناگهان چشمش به نقطه ای خیره ماند و گفت «عباس قهرمانی در آن نقطه شهید شد». در گفت‌گو با رزمندگان حاضر در منطقه قراویز دلتنگی در کلام و قلب همه این کهنه سربازان امام(ره) موج می‎زد؛ باقر یعقوبی یکی از رزمندگان سال‎های دفاع مقدس در زمان بیان خاطرات مدام قدم می‎زد و خیره به افق در پاسخ به سئوالاتم آه می‎کشید و می گفت: صداقت، پاکی و یکرنگی سال‏‎های جنگ امری وصف ناپذیر است و تکرارشدنی نیست. شوخی‎های این جمع ذهن مرا با خود به فضای معنوی و بی غل و غشی برد؛ مدام سعی در نزدیک شدن به آنها داشتم اما به همین میزان هم نمی‎خواستم خلوت این رزمندگان بازمانده از قافله شهدا با خاطرات رفقای شهیدشان را به هم بزنم و به همین دلیل بیشتر گوشه‎ای می‎نشستم و نظاره گر حال و هوای آنان بودم. در قراویز همه رزمندگان دلتنگ فرمانده شهیدشان فرمانده سپاه اسدآباد شهید علیرضا خزایی بودند و از او و آمدنش به سرپل ذهاب می‎گفتند؛ «بعد از شهادت پنج دانش آموز در شنام و ماندن پیکر این شهدا در منطقه شنام (البته سال گذشته پیکر پاک شهید بیژن شفیعی به زادگاهش بازگشت و هنوز پیکر شهیدان آزرمی، ورمزیار، همایی و فروتن بر ارتفاعات شنام جاودانه در تاریخ باقی مانده است)، شهید خزایی در جایگاه فرمانده سپاه اسدآباد می‎گوید شرمنده خانواده شهدای دانش‎آموز است و قول می‎دهد اگر از سرپل ذهاب زنده برگشت به مریوان برود، یا آن قله را از عراقی‌ها پس بگیرد و پیکر شهدا را برگرداند یا اینکه خودش در این راه به شهادت برسد. جمله دیگری از از شهید علیرضا خزایی نقل می‎شود و بسیار مورد توجه است در مورد «شهادت» است؛ آن شهید بزرگوار در 9 مرداد 1360 بعد از ظهر 29 ماه رمضان در هنگام وداع با شهر در جمع بدرقه‏‎کنندگان گفته است: «مسئله شهادت باید برای ما تفهیم بشه. شهادت یک مرگ تحمیلی نیست، یک‌ انتخاب عاشقانه است و ما امروز می‌خواهیم بریم قربانی خدا بشیم. غیر خدا هیچ!» برادر شهید خزایی نیز در این سفر همراه ماست و او نیز در کسوت فرمانده سپاه روایات و خاطرات مختلفی را بیان می‎کند، در این لحظه صورت‎ خیس رزمندگان و نگاه‎های خیره بر افقشان گویی حرف‎ها برای گفتن دارد؛ انگار از خوان پر نعمتی جا مانده‎اند. شب شد، رزمندگان سال‎های حماسه و ایثار در قالب گروه‎های چند نفره دور هم جمع شده بودند و از دلتنگی‎هایشان برای هم می گفتند.

در این میان من در جمع حاج علی رستمی، جلال رضایی، علی اسلامیان، نورالله نجفی مدام از آنان سئوال می‎کردم و در میان سوالهایم دانستم که نورالله نجفی از رزمندگان سال‌های دفاع مقدس برادر شهید فرامرز نجفی است که هر سال در روز خبرنگار تصویرش را می‌بینم و شناخت زیادی از این شهید بزرگوار نداشتم تا آن شب که درباره شهید نجفی بسیار شنیدم. شهید فرامرز نجفی بسیار شیک پوش و بسیار شوخ بوده و در دوران دفاع مقدس دوربین به دست سعی بر آن دارد تا لحظات و ساعات دوران جنگ و ایثارگری‎های مردان رشید حضرت روح‏‎الله را ثبت کند و سرانجام در بمباران پادگان ابوذر به فیض عظیم شهادت نائل می‎آید. آن شب مطالب بسیاری مطرح شد و من مبهوت و متحیر بین این همه فداکاری تنها به این فکر می‎کردم که ما بعد از سال‎های دفاع مقدس چه کردیم و چرا به اینجا رسیدیم.؟! در این سفر سرداران دوران دفاع مقدس برای من صبحانه می‎آورند و حتی کفشم را جفت می‎کردند. همگی بی‏‎ادعا بدون اینکه به نام و نشان و سمت خود اتکا کنند با ظاهری ساده گرد هم آمده بودند و این همه شور و حال برای من قابل پذیرش نبود. من در این روزها در دنیای ماشینی و صنعتی یاد گرفته بودم که تنها خودم را ببینم و برای خودم تلاش کنم و برای رسیدن به هدف از از هر وسیله‎ای استفاده کنم اما این یادگاران دوران دفاع مقدس با روحی بزرگ و وارسته و لبخند بر لب دردی بزرگی را در دل داشتند و مدام آه می‎کشیدند که چرا از قافله شهدا عقب مانند. من در این سفر کسانی را دیدم که در تاریکی شب و به دور از ریا و تنها برای رضای خدا و التیام درد خود از ساعاتی قبل از اذان صبح به نماز می‎ایستادند و با خدا زمزمه می‎کردند. در این سفر با دیدن این افراد مطمئن شدم این مملکت پاسدارانی دارد که از هستی خود برای حفظ کیان خواهند گذشت و گوش به فرمان ولی فقیه آماده جانفشانی هستند. برادر عزیز محمد کارگر برایم گفت که فردای روز عروسی به جبهه می‌رود و تازه عروس را در خانه می گذارد و تنها به عشق شهادت و دفاع از وطن از خانه و خانواده می‌گذرد. روز دوم اما پس از نماز صبح و صرف صبحانه گروه به سمت پادگان ابوذر راهی شدیم و هر چه به این مکان نزدیکتر می‎شدیم سکوت گروه سنگین‎تر می‌شد و این سکوت نشان از اتفاق غریبی در این مکان داشت. با رسیدن به پادگان ابوذر زمزمه‌های رزمندگان بیشتر شد و من تا آن زمان هنوز نمی‌دانستم در این پادگان چه اتفاقی افتاده است. خاطرات یادگاران سال‌های حماسه و ایثار شروع شد و در ابتدای راه دانستم که این پادگان مورد حمله جنگنده‌های عراقی قرار رفته و سه مرحله بمباران شده است. گویا در هر مرحله حدود 5 تا 7 جنگنده به این پادگان حمله کردند و اگر حساب شود که هر جنگنده می‌تواند در حدود پنج تن بمب با خود حمل کند می‌توان به این نتیجه رسید که در 100 تن بمب بر روی پادگان ابوذر ریخته شده است. حاج خداداد رجبی جانباز دوران دفاع مقدس شروع به بیان خاطرات کرد و در همان ابتدای کلام بغضش را نمی‎توانست پنهان کند. رجبی اظهار کرد که هر وقت به پادگان ابوذر می‎آید دلش می‎گیرد و تنش می‏‎لرزد. در پادگان ابوذر چه گذشته بود که همه این رزمندگان در آنجا زانوی غم بغل گرفتند و اشک ریختند و آه کشیدند. با بیان خاطرات حاج خداداد رجبی تازه دانستم که گویا قتل عام بسیار تلخ و غم‎انگیزی در این پادگان صورت گرفته است و خیل عظیمی از رزمندگان، بسیجیان و پاسداران در این مکان به دیدار حضرت حق شتافتند. رجبی گریه می کرد و می‎گفت: دود سیاه غلیظی، آسمان را پر کرده بود و هر طرف را که نگاه می‎کردی جنازه بود و جنازه. آری... پادگان ابوذر محلی بوده که بسیاری از سبکبالان پر کشیدند و حاج خداداد رجبی با اشک و آه، از ماندنش گله می‎کرد.



پادگان ابوذر فضای سنگینی داشت، نمی‎دانستم چگونه آرام شوم، ترجیح دادم به دوربینم پناه ببرم و عکاسی کنم. اما از پشت لنز دوربین هنوز صدا می‎آمد و من گیج، میان 34 سال پیش دلم می‎خواست فریاد بزنم و های های گریه سر دهم؛ برای همه جوانانی که امروز من راهشان را از یاد برده‎ام. شروع کردم به عکس گرفتن از گروه رزمندگان، از فضا و این هم نمی‌توانست آرامم کند. گروه رزمندگان اسدآبادی در قراویز یادگاری از خود به جا گذاشتند و در پادگان ابوذر هم بنری را مزین به تمثال شهدا نصب کردند و هیچ کدام دلشان نمی‌خواست که از آنجا جدا شوند. به سمت کرمانشاه راه افتادیم، تا ساعتی کسی حرف نمی‎زد و گویا همه روح و جسمشان را بین ساختمان‌های بمب خورده پادگان ابوذر جا گذاشته بودند. ساعتی بعد... در یادمان عملیات مرصاد توقف کردیم، رزمندگان از خاطرات و عملیات مرصاد گفتند. حاج کاظم سعیدی روایت خوبی از این عملیات داشت. او حرف می‌زد اما هنوز تصویر ساختمان‌های پادگان ابوذر از ذهنم خارج نشده بود. سفر به انتها رسید و من میان روایتی از 34 سال پیش با خودم کلنجار می‎رفتم تا ذره‎ای از ایثار این مردان را درک کنم که چگونه یک نوجوان 27 ساله اسلحه بر دوش می‎گیرد و در ارتفاعات قراویز، بازی‎دراز و شنام، یکه و تنها می‎ایستد و فقط به رضای خدا می‎اندیشد و بس. انتهای پیام/89044/

http://fna.ir/VHALYN





94/09/04 - 16:30





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن