واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطراتی از سالهای حماسه و ایثار
چشمهای نظارهگر حرم دیگر تاب نیاورد / آخرین زمزمههای یک دانشجو در لحظه عروج
هرکار کردم که او را عقب برگردانم اجازه نداد، کنارش نشستم، خون زیادی از او رفته بود، به من گفت که دانشجوی تربیت معلم بابل است، ناگهان خمپارهای بالای سرمان منفجر شد و او شهید شد.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * او را نمیشناختم! علی صبحخیز میگوید: در مسجد ابوفلفل تازه نمازم را خوانده بودم و میخواستم بیرون بیایم، ناگهان سینه به سینه جوانی خوشسیما و بلند بالا خوردم، ناگهان سلام کرد و مرا در آغوش گرفت و بوسید، از دوستان پرسوجو کردم این جوان مودب و دلاور کیست؟ به من گفتند: او محمدحسن طوسی است. سرلشکر شهید محمدحسن طوسی قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا بود. * نمیتوانستم حرف بزنم! در حال رفتن به داخل آب اروند بودیم، من و شهید ولیزاده و شهید دلدار پشت سرهم حرکت میکردیم، موانع داخل آب کم نبود از سیم خاردار بگیر تا میلههای خورشیدی، در حین عبور از آب در حالی که زیر آتش شدید دشمن بودیم و خیلی از بچهها تیر و ترکش خورده بودند اما ما میبایست بنا به نظر فرماندهان با سرعت و هجومی جلو میرفتیم.
نزدیکیهای انتهای مسیر یک نارنجک جلوی پایم افتاد و یکی از ترکشهای آن به دهانم خورد و دندانهایم را له کرد، شهید ولیزاده جلو آمد، صورتم را بوسید و لبخند زد! حرف نمیتوانستم بزنم! صورتم سوراخ شده بود، به من گفت: «شهید میشی.» با همان وضعیت به زور حرف زدم و گفتم: «خودت شهید میشی برادر!» * آخرین نماز محمدتقی اباذری میگوید: شب عملیات کربلای چهار بود و به همراه اهالی سورک وصیتنامه دستهجمعی نوشتیم و همه امضا کردیم، همه از هم حلالیت میطلبیدند، جوانی به نام محمد دیلمکتولی اهل گرگان بود که با خضوع و خشوع با حالت عارفانه داشت نماز میخواند، آنقدر غرق در عبادت بود که متوجه هیچ چیز نشد. به دوستان گفتم: «بچهها! اون شهید میشه.» بعد از نماز چشم از او برنمیداشتم، بعد از این که لباس غواصی را پوشید و آرم سپاه را روی آن چسباند، به او گفتم: «محمد! اگر اسیر بشوی چه؟» جواب داد: «مطمئنم که اسیر نمیشوم.» عملیات آغاز شد و محمد شهد شیرین شهادت را نوشید، محمد دیلمکتولی دانشجوی دانشگاه شهید چمران اهواز بود ولی مسیر دیگری را انتخاب کرده بود. * موشِ عراقی! من، برادر بخشی، اکبر جعفری و شهید شربتی همسنگر بودیم، از همان سنگرهای شناور روی آب، نیمههای شب صدای خش و خش به گوشمان خورد، یکی از بچهها گفت: «آماده باشید، حتماً غواصهای عراقی آمدند.» اسلحهها را مسلح کردیم و آماده رویارویی با دشمن شدیم که ناگهان دیدیم یک موش از جلویمان رد شد! همه زدیم زیر خنده.
* چشمهای منتظر بهسوی کربلا غروب روز عملیات بود و من و شهید دلدار قرار بود برای وضو آب بیاوریم، در چهارچوبه درب آهنی شهید ایستاد و نگاهش را متمرکز کرد بهسوی کربلا و منتظر ایستاده بود، به او گفتم: «باقر! اینجا منتظر چیزی هستی؟» گفت: «نه، همینطوری ایستادهام.» و چه زود انتظارش به پایان رسید و به شهادت رسید. * جانبازی که شهید بود با شهید جلالی و شهید مکرم در کانال بودیم و بهشدت درگیر شده بودیم، شهید مکرم آرپیجی در دستش بود و هر کاری میکرد شلیک کند، شلیک نمیشد، تیربار عراقیها امان ما را بریده بود و زمینگیرمان کرده بود، اول فکر کردیم خرج آرپیجی ایراد دارد، ولی وقتی عوض کردیم، باز هم همان بود، مجبور شدیم جایمان را عوض کنیم که ناگهان چشمم به رزمندهای افتاد که تیر کالیبر خورده بود و خون زیادی از او رفته بود. هرکار کردم که او را عقب برگردانم اجازه نداد، کنارش نشستم، خون زیادی از او رفته بود، به من گفت که دانشجوی تربیت معلم بابل است، ناگهان خمپارهای بالای سرمان منفجر شد و او شهید شد. * فقط 15 سال داشتم حسین لابدی میگوید: 27 مهر 1366 اعزام شدم و آموزش فشرده را در هفتتپه گذراندم، همشهریانم حسن دیان، محمدزاده و ... هم بودند، در آغاز به ابوفلفل برای نگهداری خط رفتیم و از آن جا به فاو اعزام شدیم. چیزی نگذشت که پس از استراحتی چندروزه به پایگاهی در منطقه ملخور فرستاده شدیم و برای عملیات والفجر 10 آماده شدیم، در جریان عملیات که گردان ما خطشکن بود و تنها از آن جمع 20 ـ 30 نفر زنده برگشتیم، بیشتر شهدا قائمشهری بودند. * نخستین شهید طلبهای بود به نام مهدی ولینژاد که اهل قائمشهر بود، هر وقت سرشوخی باز میشد به او میگفتیم تو حتماً شهید میشوی! میخندید و میگفت: «چنین سعادتی نصیب من نمیشود.» اما وقتی به حلبچه رفتیم نخستین شهید او بود که تیر کالیبر به پیشانیاش خورده بود.
* خاک را از پوتین خالی کن! خانوادهام نمیدانستند که برای رفتن به جبهه تلاش میکنم، برادر جواد بریمانی که فرمانده سپاه ما بود، میگفت: «قدت کوتاه است.» من هم رفتم یک پوتین را پر از خاک کردم و پوشیدم که قدم بلندتر به نظر برسد، با آن که آقا جواد فهمید ولی به رویم نیاورد، وقت رفتن که شد، آمد و دستی بر شانهام گذاشت و گفت: «برو التماس دعا، ولی خاک را از پوتین خالی کن!» * ما اشتباه کردیم! جنگ تازه تمام شده بود و به همراه عدهای از بزرگواران چون اباذری، محمدزاده، حسینزاده، شهید علمدار و کاکویی بهسمت اهواز میرفتیم، ضبط ماشین روشن بود، به راننده گفتیم ضبط را خاموش کند، راننده هم به دروغ گفت: «ضبط نیست، رادیو روشنه.» من که جلو نشسته بودم رو به آقاسید گفتم: «راننده دروغ میگه، فکر میکند ما حالیمون نیست.» سیدمجتبی دوباره به راننده تذکر داد ولی گوشش بدهکار این حرفها نبود، خلاصه کارمان بالا گرفت و راننده ما را به کلانتری 11 اهواز برد و من و آقاسیدمجتبی بازداشت شدیم. با خودم فکر میکردم، ای بابا ! مثلاً ما برای این آب و خاک جنگیدیم برای همین مردم، حالا با ما اینطور برخورد میشود. شهید علمدار با بزرگمنشی به رئیس کلانتری گفت: «آقا ما اشتباه کردیم.» من رو به او کردم و گفتم: «آقا مجتبی! آخه ...» میان حرفم آمد و گفت: «هیچ حرفی نزنید، ما اشتباه کردیم، ماشین او بود و اختیارش را داشت، ما باید پیاده میشدیم.» انتهای پیام/86029/ب40
94/08/20 - 09:32
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]