تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مبادا جز حق، با تو اُنس بگيرد و جز باطل، از تو بهراسد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829143715




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطراتی از سال‌های حماسه و خون قدکوتاه‌هایی که فرمانده گردان را مغلوب کردند/ ماجرای مانور 16 ساعته با پوتینی پر از سنگ‌ریزه


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطراتی از سال‌های حماسه و خون
قدکوتاه‌هایی که فرمانده گردان را مغلوب کردند/ ماجرای مانور 16 ساعته با پوتینی پر از سنگ‌ریزه
ناگهان چشم افسر به من خورد و با اشاره مرا به سمت خود کشاند و گفت تو که از همه اینها کوتاه‌تری! من که بدجوری بغض کرده بودم، پای تاول‌زده و همه داستان اعزامم را برایش توضیح دادم.

خبرگزاری فارس: قدکوتاه‌هایی که فرمانده گردان را مغلوب کردند/ ماجرای مانور 16 ساعته با پوتینی پر از سنگ‌ریزه



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد. * تاول‌های پا عباسعلی آزادی می‌گوید: وقتی که تصمیم گرفتم به جبهه بروم حدوداً 13 یا 14 سال سن داشتم، وقتی که به حوزه سورک برای ثبت‌نام رفتم، با مخالفت فرمانده پایگاه مواجه شدم. می‌گفتند هم سنت کم است و هم قدت کوتاه، تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که هرچه زودتر بروم شناسنامه‌ام را تغییر بدهم و سنم را بالا ببرم.

برای بار دوم که رفتم حوزه به من گفتند ما تو را می‌فرستیم اما کوتاهی قدت را می‌خواهی چی‌کار کنی؟ آنها به‌خاطر کوتاه بودن قد، تو را به عقب برمی‌گردانند، حرف‌شان درست بود، همین‌طور هم شد. چهار مرتبه به‌خاطر کوتاهی قدم برگرداندند، برای بار پنجم به فکرم رسید که داخل پوتینم را سنگ ریزه بریزم تا کمی قدم بلندتر شود که موفق هم شدم. قرار بود آقای محتشمی که آن زمان وزیر کشور بود، به آمل بیاید و ما باید برای رژه آماده می‌شدیم، حالا فکرش را بکنید من با پوتین پر از سنگ‌ریزه باید رژه می‌رفتم، از ساعت 5:30 تا ساعت 9 شب پایم روی سنگ‌ریزه‌ها بود. بعد از انجام رژه ما را به پادگان گهرباران میاندورود برگرداندند، آنجا به ما گفتند حالا آزادید، وقتی برای گرفتن وضو پاهایم را از پوتین در آوردم دیدم تمام کف پایم تاول زده است و به هیچ عنوان قادر نیستم کف پایم را روی زمین بگذارم.

برای همین تصمیم گرفتم سنگ‌ریزه‌ها را از داخل پوتین در بیاورم، در همین حین دیدم بسیجی‌های دیگری هم از علی‌آبادکتول، مینودشت و ... مشکل قد داشتند و از رفتن‌شان ممانعت می‌شد، همه این بچه‌ها دور افسر پاسندی که فرمانده گردان بود، جمع شده بودند و به خواهش و التماس مشغول بودند. ناگهان چشم افسر به من خورد و با اشاره مرا به سمت خود کشاند و گفت تو که از همه این‌ها کوتاه‌تری! من که بدجوری بغض کرده بودم، پای تاول‌زده و همه داستان اعزامم را برایش توضیح دادم. آن افسر بعد از کمی‌مکث دستش را دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد به گریه کردن و بعد به همه بچه‌ها گفت به‌خاطر این بسیجی همه شما را اجازه می‌دهم. * خونسردی کامل ولی‌الله لازری می‌گوید: در یکی از روزهای گرم فصل تابستان من و شهید رمضان کاملی مثل روزهای دیگر پس از کار روی زمین کشاورزی با پای پیاده به زمین ورزشی روستا که تقریباً 3 کیلومتری با محل سکونت‌مان فاصله داشت رفتیم تا بعد از یک روز کار کردن کمی هم بازی فوتبال با بچه‌ها داشته باشیم.

من و رمضان در دو تیم جداگانه بازی می‌کردیم تا این که در یک حرکت، من در مقابل شهید کاملی قرار گرفتم تا توپ را از او بگیرم و شهید رمضان چون در فوتبال بسیار سریع و دونده بود و بسیار قدرتی بازی می‌کرد، من حریف او نشدم و به‌خاطر همین مجبور شدم او را با خطا متوقف کنم تا توپ را از او بگیرم. به‌خاطر این کارم رمضان با صورت به زمین افتاد، او بعد از این کارم به آرامی از زمین بلند شد و من به سمت او رفتم، دستم را برای نوازش به صورتش جلو بردم، چون صورتش بدجوری ضربه دیده بود، اما رمضان با تواضعی که داشت، نگذاشت من این کار را بکنم، او مرا در آغوش گرفت و این حرکتش موجب شد تا ما یکدیگر را ببوسیم. این کارمان سبب شد تا بچه‌های هم‌تیمی‌مان کلی بخندند، شهید کاملی با این برخوردش خواست به من و همه بچه‌ها بفهماند که می‌شود در زمان عصبانیت خونسردی خودمان را حفظ کنیم و اتفاقات جزئی را با آرامش و متانت حل و فصل کرد.

* بچه‌ها هرگز گله‌ای نکردند! علی‌اکبر صمدی می‌گوید: در منطقه فکه پلی استراتژیکی بر رودخانه‌ای بزرگ قرار داشت، این پل تنها خط مواصلاتی بین رزمندگان بود، وقتی این پل بر اثر سیلاب خراب شد، ارتباط ما با عقبه قطع شده بود و هیچ‌گونه تجهیزات و غذایی برای ما نمی‌رسید. بچه‌ها نان خشک‌های جمع شده در گونی‌ها را می‌خوردند، تنها چیزی که در انبار مانده بود، ترشیجاتی بود که مردم برای جبهه‌ها فرستاده بودند و کمی‌هم سیب زمینی پوسیده، حدود 20 روز را با نان خشک، ترشی و سیب‌زمینی پوسیده سر کردیم تا کمک‌ها رسید و در این مدت بچه‌ها گله نکرده و خط را رها نکردند.

* خداحافظی شهادت در ایستگاه قطار! قبل از عملیات کربلای پنج بود و من ایستگاه قطار رفته بودم تا اعزام شوم، منتظر قطار بودم که شهید شریفی و برادر محمود محمدزاده هم آمدند و به اتفاق هم سوار قطار شدیم، از سر شب که کنار هم بودیم، (از تهران) شهید شریفی قرآن باز کرد و شروع به خواندن کرد آخر شب ما خوابیدیم؛ صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم شهید شریفی همچنان قرآن می‌خواند! به اندیمشک که رسیدیم، خداحافظی رنگ دیگری داشت؛ سرانجام بعد از چهار روز خبر شهادت شریفی را شنیدم. * مستمندان از دیدنش شاد می‌شدند شهید مهندس ایرج سورکی‌آزاد روح سخاوتمندی داشت، پیش از انقلاب سر هر ماه کارش این بود که بیشتر حقوق خودش را بین مستمندان سورک تقسیم می‌کرد که پیش از آن شناسایی کرده بود، هیچ‌گاه از این دست کارهایش حرفی نمی‌زد، ما هم بعدها فهمیدیم. انتهای پیام/86029/ب40



94/08/19 - 12:56





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن