واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطراتی از آن روزها
ملاحت شب ابری و آخرین جملهای که فرمانده رو به آسمان گفت
کمی از مسیر عملیات که طی شد، به دستور شهید سوریان به سرستون رفتم، کمی از وضعیت نیرو خودی و دشمن برایم صحبت کرد، بعد رو کرد به آسمان، ابرها نزدیک بود ماه را بپوشانند، منظره زیبا و شگفتی بهوجود آمد.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * با شنیدن خبر شهادت بصیر احساس کردم کمرم شکست جعفر خسروی میگوید: در عملیات کربلای 10 که حاج حسین بصیر به شهادت رسید من بیسیمچی گروهان خط شکن بودم، حاج حسین، از آنجا که برادرخانم آقاهادی بصیر «برادر حاجحسین» بودم و از طرفی هم کمسن و سال، به من علاقه داشت، یادم میآید هر وقت میخواست مرا صدا بزند میگفت: «بسیجی!» من از این که حاجحسین بصیر مرا صدا میزد بسیجی، کیف میکردم. احساس غرور میکردم، در کل برایم لذتبخش بود؛ وقتی گروهان ما به پشت سیم خاردارهای میدان مین عراقیها رسید، من پشت بیسیم موضع را به حاجحسین اطلاع دادم، حاجحسین در آن عملیات قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا بود. حاجی وقتی دید من از ته گلو دارم با او صحبت میکنم، به من گفت: «بلندتر صحبت کن، من صدایت را نمیشنوم.» گفتم: «میترسم صدای مرا عراقیها بشنوند.» گفت: «مگر وجعلنا نخواندی؟!» گفتم: «چرا، خواندم! ولی میترسم صدایم را عراقیها بشنوند.» گفت: «اگر خواندی یقین بدان عراقیها صدایت را نمیشنوند، میگویی نه! دوباره آزمایش کن.» من به سرباز عراقیای که در 10 متری ما در حال قدم زدن بود، خیره شدم، تا به آن لحظه متوجه حضور ما نشده بود و من تا به اینجا یقین پیدا کرده بودم که این کور شدنها از بابت قرائت «وجعلنا من بین ایدهم» است. من شروع کردم به بلند صحبت کردن تا از پشت بیسیم صدایم را حاجی خوب بشنود، شهید فدایی متوجه بلند صحبت کردن من شد، ابتدا تعجب کرد ولی وقتی دید من دست از اینگونه صحبت کردن نمیکشم، به من گفت: «چی کار داری میکنی؟ میخواهی همهمان را به کشتن بدهی؟»
قضیه را به آنها گفتم وقتی فهمیدند من به دستور حاجحسین عمل کردهام، چیزی به من نگفتند، هنگام اعلام رمز توسط فرمانده لشکر مو تو بدنم سیخ شده بود، مشتم را گره زدم و به بالای سرم بردم و رمز عملیات را قرائت کردم، سرباز عراقی تا به آن لحظه متوجه حضورمان نشد. وقتی تپهها را به تصرف درآوردیم، پشت بیسیم صدای هادی را شنیدم، گفتم: «هادی جان! بیسیم را بده به حاجی میخواهم گزارش را به او بدهم.» هادی گفت: «حاجی خسته بود، رفت خوابید.» من گفتم: «بیدارش کن.» دوباره گفت: «حاجی رفت پیش طوسی.» من متوجه نشدم که طوسی اسم رمز است و منظور هادی این است که حاجی رفت پیش خدا، وقتی فهمیدم حاجبصیر به شهادت رسید احساس کردم کمرم شکسته است. * تا خرمشهر پیاده رفته بودیم عباس فخاری میگوید: در عملیات کربلای پنج قرار بود ما در نوکشمشیری عملیات داشته باشیم ولی وقتی به اسکله رسیدیم مأموریت ما عوض شد و ما را به جایی بردند که یک رود داشت تا به آنجا برسیم، هشت شهید دادیم و وقتی هم به آنجا رسیدیم دیگر نایی برایمان نمانده بود. عراقیها با قایق به سمت ما میآمدند و ما مجبور بودیم به سمت آنها نارنجک پرتاب و یا با آرپیجی آنها را منهدم کنیم، جنگ سختی بین ما اتفاق افتاد بهطوری که دیگر نارنجکی نداشتیم تا به سمت آنها پرتاب کنیم. چند مرتبه من کلوخ پرتاب کردم تا از پیشروی آنها جلوگیری کنم، در همین حین تیری به پشت دستم خورد و گیر کرد، دادم هوا رفت، هادی بصیر و شهید حسین فدایی آمدند تیر را از پشت دستم در آوردند.
نمیدانستم بخندم یا از درد ناله کنم، آه و نالهام برای کسی باورکردنی نبود، برای همین بهتر دیدم با شوخیهایم بچهها را بخندانم، چند دقیقهای تاب آوردم ولی درد شکستن استخوان تحملش سخت است. هادی به من دستور داد با دو مجروح دیگر که یکی بیسیمچی بود و دیگری آقای یداللهزاده که آن وقتها مسئول اداره پست شهرستان آمل بود، به عقب برگردیم. وقتی به سه راه مرگ رسیدیم اکبر بصیر را دیدم، یداللهزاده را دادیم او ببرد عقب ولی من و بیسیمچی خودمان با پای پیاده به عقب برگشتیم. نمیدانم چند ساعت تو راه بودیم وقتی از دژبان پرسیدم اینجا کجاست، گفت دژبانی خرم شهر، از تعجب خشکم زده بود، تا خرمشهر پیاده رفته بودیم! مسئول دژبان وقتی فهمید ما گم شدیم ما را سوار ماشین کرد و تا مقرمان برد. یک سنگر دیدیم که فانوسش روشن بود، بدون این که ببینیم سنگر به چه نیرویی تعلق دارد، رفتیم داخل، نمیدانم چند ساعت خوابیدیم سنگینی سایهای را روی خودم احساس کردم، وقتی چشم باز کردم، حاجبصیر را دیدم، گفت: «عباس! اینجا چیکار میکنی؟» ماجرا را برایش تعریف کردم، کلی خندیدیم. * خوابی که به واقعیت تبدیل شد عبدالرحمان انتظاری میگوید: بیشتر حضور من در دفاع مقدس در لشکر 10 سید الشهدا (ع) و 27 حضرت رسول (ص) بود، البته به غیر از من سردار شهید علی اثنیعشری و سهراب سهرابی نیز در آنجا بودند، در یک عملیات ایذایی که در منطقه فکه انجام گرفت. تنها لشکر 10 سیدالشهدا (ع) حضور داشت، من در آن عملیات معاون و فرمانده گروهان بودم، فرماندهی گروهان را شهید سوریان بهعهده داشت که اهل ورامین بود، چند روز مانده بود به عملیات فرزند سوریان بهدنیا آمد و او مجبور شد، سه چهار روزه برای دیدن خانواده به ورامین برود. وقتی برگشت به او گفتم: «لااقل میایستادی، عملیات انجام میگرفت، میرفتی، بیشتر این سه چهار روز را که تو راه بودی!» لبخندی زد و گفت: «خواستم قبل از شهادتم، فرزندم را دیده باشم.» قبل از عملیات خواب دیدم که در عملیات شرکت کردم که در حین عملیات فرمانده گروهان شهید میشود و من برای این که نیروها را بهدرستی هدایت کنم نقشه و قطبنما فرمانده گروهان را میگیرم و شروع میکنم به جمعآوری نیروها و هدایت کردن آنها برای ادامه عملیات. صبح که از خواب پا شدم، خواب را برای سردار شهید علی اثنیعشری تعریف کردم، علیآقا به شوخی گفت: «تعبیرش این است که تو در این عملیات به شهادت میرسی.»
موقع حرکت، من و سهراب از علیآقا اصرار کردیم تا نیاید، علیآقا قبول نکرد، به او گفتم: «این یک عملیات ایذایی است، تو هم از نظر جسمی آسیبدیدهای، نمیتوانی راه بروی، وسطهای راه آنقدر به او گفتیم تا اینکه راضی شد و برگشت، از آنجا که استفاده از بیسیم در این عملیات ممنوع اعلام شده بود، تصمیم گرفته شد با تلفنهای قورباغهای با هم تماس داشته باشیم. یک قرقره سیم تلفن را به همراه خود حمل میکردیم، به علیآقا گفتم، همین سیم تلفن را بردار و برو عقب، کمی از مسیر که طی شد به دستور شهید سوریان به سرستون رفتم، کمی از وضعیت نیرو خودی و دشمن برایم صحبت کرد، بعد رو کرد به آسمان، ابرها نزدیک بود ماه را بپوشانند، منظره زیبا و شگفتی بهوجود آمد، شهید سوریان رو کرد به من و گفت: «امشب جون میده برای شهید شدن.» وقتی به بالای سر شهید سوریان رفتم، شهید شده بود، حالا دیگر من شده بودم فرمانده گروهان و هدایت نیروها بهعهده من افتاد، در حین امر و نهی به بچهها به یاد خواب خودم افتادم که بعد از فرمانده گروهان هدایت نیروها بهعهده من افتاد. انتهای پیام/86029/ش40
94/08/14 - 10:01
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]