تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خانه اى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خير آن بسيار گردد و به اهل آن وسعت داده ش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813207893




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

بهترین یادگاری از دوران اسارت


واضح آرشیو وب فارسی:تا شهدا: وقتی برای وداع، دوباره داخل رواق مطهر رفتیم، تازه آن جا متوجه شدم که حتی بر ضریح شریف نیز آن قدر گرد و غبار نشست است که گویی هفته­ ها کسی آنجا را غبارروبی نکرده! از این بدتر، دیدن تعدادی زیادی پاکت سیگار در داخل ضریح مبارک بود که هرچه فکر کردیم، از علت انداختن آنها در کنار قبر یک امام عظیم الشان چیزی سر در نیاوردیم. آن عکاس باشی وقتی متوجه نگاه های لبریز از سوال ما به بسته های سیگار شد، رو به من گفت: مردم عراق اینقدر فقیر شدن که به جای پول، پاکت سیگار می ­ندازن!تا شهدا: همین که نگاه کم رمق و خسته­ ام به دیدن آن بارگاه نورانی روشن شد، چشمانم به اشک نشست. صدای هق هق عمو یدالله که بلند شد، مسئول آن چند تا مامور با عصبانیت به او گفت: یواش گریه کن. بعد هم رو کرد به ما و ادامه داد: به هیچ عنوان حق ندارین توی حرم بلند گریه کنین، وگرنه اردوگاه که برسیم، می ­گم شیرینی این سفر رو براتون زهر کنن. همه هوش و حواسم به حرم بود. احساس می ­کردم تمام عظمت و زیبایی عالم در آن گنبد و گلدسته­ ها جمع شده، و در آن پرچم خونین و سرخ رنگ که روی گنبد بود و در دست باد این سو و آن سو می ­رفت. وقتی با تمام وجودم عرض کردم: السلام علیک یا ابا عبدالله؛ جواب و عنایت حضرت را هم با تمام وجودم لمس کردم. گویی از سر همین عنایت بود که هر لحظه ارتباط قلبی و معنوی­ ام قوت می ­گرفت و بیشتر می ­شد. مینی بوس نزدیک حرم مطهر نگه داشت. وقتی پیاده شدیم آنها چهار چشمی هوای اطراف را داشتند. کمی جلوتر هم نفر هفتمی بهشان اضافه شد که از دوربین و تشکیلاتش معلوم بود عکاس باشی است. جلو صحن که رسیدم به کلی منقلب شدم. حس می ­کردم اشک­هایم مثل فواره از گوشه دو چشمم بیرون می ­پاشند. بعداً از طریق کریم شنیدم که در آن لحظه یکی از مامورها چند بار با حرص به من گفته آهست گریه کنم، ولی اصلاً متوجه نشده بودم. یک وقت به خودم آمد، دیدم جلو ضریح هستم. به حالت سجده خودم را انداختم پای ضریح و در حالیکه صورتم را به زمین فشار می ­دادم، دو دستم را آوردم بالا و چنگ زدم به ضریح. بی پروا و با صدای بلند گریه می ­کردم. قبلاً در طول اسارت بارها فکر می ­کردم که اگر زمانی چنین فرصتی پیش آمد، چه درخواست­ هایی از حضرت داشته باشم. در آن شرایط چنان از خود بیخود شده بودم که هیچ چیز بر زبانم نمی ­آمد و هیچ حاجتی به ذهنم نمی ­رسید؛ گویی از ازل این لحظه را آرزو داشتم که سر به پای ضریح مبارک بگذارم و تنها به عشق حضرت گریه کنم. بعداً از طریق عکس­ های آن عکاس باشی فهمیدم تعدادی زن و مرد و کودک اطراف ما ایستاده­ اند و نگاه مان می ­کرده ­اند. کمی که آرام تر شدیم، فرمانده ­شان به ما گفت: شما نیم ساعت وقت دارین تا هر طور که دلتون می ­خواد زیارت کنین، فقط به شرط اینکه بلند گریه نکنین. آن نیم ساعت برای من بهتر از تمام هستی و نیستی ­ام بود. در شهر مشهد خیلی وقت ها در زیارت خاصه حضرت رضا (علیه السلام) می خواندم که امام جواد (سلام الله علیه) خطاب به ایشان گفته بودند:یا لیتنی من الطائفین بعرصته و حضرته؛اطوف ببابکم فی فی کل حین؛کان ببابکم جعل الطواف[۱]. دیدم در این فرصت کم، بهترین کار، همین طواف است. برای عکاس و ماموران هم انگار یک توفیق اجباری پیش آمد، آنها پا به پای ما طواف می ­کردند؛ عکاس برای گرفتن عکس و مامورین هم برای اینکه مواظب باشند با احدی حرف نزنیم تماسی نداشته باشیم. خانواده­ هایی که دور و بر ما ایستاده بودند، عمداً کودکان و بچه ­هایشان را می ­فرستادند پیش ما. دستی به سر آنها می ­کشیدیم و باز بر می ­گشتند سر جاشان. آن روز در وقت باقیمانده زیارت مختصری خواندیم و نمازی و دعایی و از رواق مطهر آمدیم بیرون. بین رواق مطهر و در ورودی، ضریح کوچک و نقره فامی سمت راست صحن هست که زائرین کربلا می ­گویند: این ضریح دو بار زیارت می ­شود؛ یک بار هنگام ورود، یک بار هنگام خروج. ولی ما چون استثناء بودیم، یکبار بیشتر نتوانستیم ضریح مبارک جناب حبیب بن مظاهر را زیارت کنیم. ما بین این ضریح و در ورودی، سمت راست، مکان مقدسی وجود دارد به نام گودی قتلگاه، که چند پله می ­خورد و می ­رود پایین. مأمورین به ما اجازه دادند آن جا هم برویم. در آن سرداب، سکویی هست که از سنگ مرمر ساخته شده و زیر آن را نوری سرح و خونین رنگ روشن می ­کند. سالها پیش وقتی همراه پدرم مشرف شده بودیم کربلا، به همین سکو اشاره کرده و با گریه گفته بود: سر نازنین امام حسین (علیه السلام) رو این جا از بدن شون جدا کردن. سرم را بر آن سکو گذاشتم و تا دلم خواست، گریه کردم و ذکر مقدس یا حسین را بر زبان آوردم. حال عجیبی پیدا کرده بودم. گویی روز عاشورا و صحنه کربلا برایم نمایان شده بود. امام حسین (ع) را بر پیکر پاک و خونین حضرت علی اکبر می ­دیدم که با احتیاط و حزن و اندوهی آن بدن نازنین و قطعه قطعه شده را در آغوش گرفته ­اند و به سوی خیمه ­ها روان شده ­اند. حضرت علی اصغر را می ­دیدم که تیری زهرآگین و سه شعبه، گلوی مطهرش را گوش تا گوش بریده و او در آغوش پدر دست و پا می ­زند و جان به جان آفرین می ­دهد. و شیر ستبری را می ­دیدم نشسته بر اسب که بعدازظهر عاشورا، به لشکر دشمن هجوم می ­برد و به هر جناحی که حمله می ­کند، آنها مثل گل ه­ای از کفتارها و شغال ها پیش رویش عقب می ­نشینند. دوست داشتم آن قدر همان جا گریه کنم تا روح از بدنم خارج شود. از پله ­های سرداب که آمدیم بالا، یکراست رفتیم پای ضریحی معروف به ضریح هفتاد و دو تن که چسبیده به یک دیوار است و از طرف در ورودی، سمت راست صحن واقع می ­شود. صدای اذان از مناره ­ها بلند شد. حقا که این اذان برای ما جذاب و شنیدنی بود؛ برای ما که مدتها از شنیدن چنین آوای بلندی محروم بودیم. کمی بعد متوجه شدم یک پیشنماز در قسمت بالای سر حضرت آماده خواندن نماز جماعت است. با حال و هوای خوشی که پیدا کرده بودم رو کردم به نعمت و عمو یدالله و گفتم: زود بیایین بریم نمازمون رو با اونا بخونیم. عمو یدالله با عجله راه افتاد، ولی نعمت از جایش تکون نخورد! گفت بهتره بی خیالیش بشیم. گفتم: برای چی؟! گفت: ممکنه از این روحانی نماهای درباری باشه و بزنه تو حالمون. گفتم: بعیده! به هرحال راضی اش کردم و با هم رفتیم پشت سرش ایستادیم. همین که ما ایستادیم برگشت و نگاه خاصی بهمان کرد. از نگاه او بقیه هم متوجه ما شدند. یکدفعه دیدم رو کرد به ماموران استخبارات و طوری که همه بشوند، گفت: اینها رو از این جا ببرین و نگذارین به ما نزدیک بشن! و ادامه داد: اینها مجوسند! نجسند! رو کردم به بچه ­ها و گفتم: بیایین خودمونو سنگین بگیریم و زود از اینجا بریم. در حالیکه می ­رفتیم طرف دیگری، نعمت گفت: نگفتم نریم؟ گفتم: لااقل برای حجت تمومی خوب بود؛ انشاالله حواله­ اش با صاحب همین قبر شریف. نمازمان را در گوشه ­ای، زیر غباری از غربت و مظلومی ت خواندیم. بعد از آن به بچه­ ها گفتم: بیایین تا وقتی که اینا کاری به کارمون ندارن، نماز نیابتی بخونیم. بلافاصله شروع کردیم به خواندن نمازهای دو رکعتی، اول از همه به نیابت از حضرت امام و شهدا خواندیم. بعد هم به نیابت از هر که به ذهنم می ­رسید، نماز خواندم. بعد از نماز، تازه فرصتی پیش آمد تا با دقت به در و دیوار حرم نگاه کنم. رژیم بعثی براساس سیاست ­های ضد دینی­اش، نسبت به چند سال پیش، هیچ تغییری در حرم و صحن­ ها نداده بود و همه چیز قدیمی به نظر می ­رسید. البته در گوشه و کنار صحن گاهی چند تا کارگر و بنا به چشم می ­خورد که کنارشان مقداری مصالح ساختمانی ریخته شده بود. وقتی برای وداع، دوباره داخل رواق مطهر رفتیم، تازه آن جا متوجه شدم که حتی بر ضریح شریف نیز آن قدر گرد و غبار نشست است که گویی هفته ­ها کسی آنجا را غبارروبی نکرده! از این بدتر، دیدن تعدادی زیادی پاکت سیگار در داخل ضریح مبارک بود که هرچه فکر کردیم، از علت انداختن آنها در کنار قبر یک امام عظیم الشان چیزی سر در نیاوردیم. آن عکاس باشی وقتی متوجه نگاه های لبریز از سوال ما به بسته های سیگار شد، رو به من گفت: مردم عراق اینقدر فقیر شدن که به جای پول، پاکت سیگار می ­ندازن! آن روز قبل از تشرف به حرم امام حسین (ع) به جهت حرمت باب مقام ولایت کبری، از عراقی ­ها خواستیم ابتدا ببرندمان حضرت ابوالفضل العباس (ع)، ولی آنها قبول نردند و آخر کار بردنمان آنجا. در حرم حضرت عباس (سلام الله علیه) هم همان حال و هوا دست داد، همیشه یک صحنه از حماسه­ های بیکران آن حضرت، بیشتر از بقیه صحنه­ ها، روح مرا به جوشش و غلیان وا می ­داشت. و آن مربوط به زمانی بود که پیکر مطهر ایشان، با دو دست قطع شده و فرق شکاف برداشته و زخمهای بسیار دیگر، بر زمین افتاده بود؛ و درست در چنین شرایطی وجود مقدس امام حسین (سلام الله علیه) از راه می ­رسند. گفته ­اند در آن لحظه ­ها، زبان حال حضرت عباس (ع) این بوده که: برادر، شرمنده­ ام از اینکه نمی توانم به احترام شما از جا بلند شوم.! مسیر برگشت ما از توی بازار بود. هرچند قدم به چند قدم چند دستفروش نشسته بود که مهر و تسبیح کربلا داشت. آهی کشیدم و به نعمت گفتم: خیلی خوب می ­شد اگر می ­تونستیم چند بسته از این مهرها رو برای بچه ­ها بخریم؛ ولی حیف که جیبمون خالیه. گفت: به این مامورا بگو، شاید خدا به دلشون انداخت و خریدن. یکدفعه توکل کرد بر خدا و به یکی از مامورها گفتم: برامون چند بسته مهر می ­خرین؟ با تعجب دیدم بدون اینکه چیزی بگوید، رفت سراغ یک دستفروش و چهار بسته مهر ازش خرید و به هرکدام مان یک بسته داد که هر بسته ده تا مهر داشت. البته کریم در طول زیارت، همانطور بود که عراقی ­ها می ­خواستند، ولی نمی ­دانم چرا مهرها را قبول کرد؟ بعد از خرید و خوردن ناهار مختصر، سوار مینی بوس شدیم و راه افتادیم طرف اردوگاه. بین راه باز همان که ایرانی بلد بود، وراجی­اش را شروع کرد. این بار او از حرف آن مثلاً روحانی خار گرفته بود و داشت ثابت می ­کرد که ایرانی ­ها مجوس بوده­ اند و یک بار اعراب آنها را به زور مسلمان کرده­ اند، ولی آنها دوباره مجوس شده­ اند و حالا وظیفه خطیر عراقی­ هاست که باز آنها را مسلمان کنند! ما که از برکت زیارت، حال و هوای خوشی پیدا کرده بودیم، گوشمان بدهکار حرف آنها نبود. به قول نعمت: کسی که تحمل شنیدن جواب حق نداشته باشه، همون بهتر که گوشت بدهکار حرفش نباشه. آخر کار، رییس ­شان بهمان گفت: شما باید به ما قول بدین که هر چی امروز دیدین، به اسرای دیگه بگین تا تبلیغات دروغ ایران ثابت بشه که می گه بعثی­ ها کربلا رو بستن و اونجا زائر نداره. و او با نگاهی که از آن حماقت می ­بارید، گفت: ولی حق ندارین که اجتماع درست کنین و سخنرانی راه بندازین؛ حقایق رو دهان به دهان بگین تا به گوش همه برسه! **** دژبان ­ها موضوع کربلا مشرف شدن ما را به اسرا گفته بودند. وقتی برگشتیم اردوگاه، دیدم خیلی از آنها بی صبرانه منتظرمان هستند. توی آسایشگاه بچه ­ها تشنه شنیدن حال و هوای کربلا بودند. هرچه من بیشتر می ­گفتم، تشنگی آنها بیشتر می ­شد و خیلی­ ها به شدت گریه می ­کردند. این صحبت ها تا مدت ها نقل محفل ما بود. آن روز صحبت از سوغاتی هم شد. تا فهمیدند مهر آورده ­ام، در آن واحد همه را بردند و هیچ کدام برای خودم نماند. شکلات­ ها و چند آب نبات ترش را هم انداختیم توی یک سطل آب بزرگ، و همه تبرکاً از آن خوردیم. مدتی بعد دژبان­ های عراقی من و آن سه نفر را خواستند و به هر کداممان سیزده قطعه عکس دادند که باعث به وجود آمدن حال و هوای دیگری بین بچه ­ها شد. از عکس ها هم شش قطعه را رفقا به یادگار برداشتند و هفت قطعه باقیمانده را ام با همه شک و ظنی که به ماموران صلیب سرخ داشتم گذاشتم داخل یک پاکت نامه و فرستادم برای خانواده­ام در ایران. بعدها توی ایران، موفق شدم دو قطعه از آن شش عکس را از رفقایم بگیرم و آنها را به عنوان بهترین یادگاری از دوران اسارت، نگه داری کنم. [۱] . ای کاش از طواف کنندگان درگاهش باشم؛هر زمان بر درگاه شما طواف می کنم ؛گویا که طواف را برای درگاه شما قرار داده اند. این زیارت شریف،تحت عنوان زیارت خاصه رضویه(علیه السلام)به چاپ رسیده است. راوی: محمدجواد سالاریان


پنجشنبه ، ۱۴آبان۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تا شهدا]
[مشاهده در: www.tashohada.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن